دیروز بعدازظهر اولین خاطره برف رو برای یه خونواده سه نفره همیشگی کردیم...
سوز بدی می اومد...سوزی که تا مغز استخون رو می سوزوند...
دونه برنج رو حسابی پوشوندیم و زدیم بیرون...
چقدر هوا سبک بود...
چقدر همه چیز زلال ، نزدیک و روشن به نظر می رسید...
لرزیدیم،خندیدیم و حسابی عکس انداختیم.
اما دونه برنج خواب خواب بود...تو همه عکسها چشماش بسته ست...مثل یه فرشته کوچک خوابیده بود...
خلاصه اینکه ما لحظه ها رو از دست نمی دیم...به هر بهانه ای سعی می کنیم زندگی کنیم و خاطره ش رو جاودانه کنیم...

برای دیدن بقیه عکسها رو ادامه مطلب کلیک کنید...
ادامه مطلب ...این دفعه رو باید آژانس بگیرم.آخه مطب داخل طرحه و نمی شه با ماشین شخصی رفت.
ابو هم از محل کارش می یاد و راس ساعت 5 باید اونجا باشه.
دونه برنج رو شیر می دم و می خوام پنپرزش رو عوض کنم که مامان نمی ذاره و می گه خودم این کارو می کنم.تو برو به زندگیت برس.
هوا سرده.برای همین روی پله های مجتمع خونه مامان اینا می ایستم و بعدم می رم تو اتاق نگهبانی منتظر آژانس می شم.
یه پژوی 405 تمیز می پیچه جلوی درب پارکینگ مجتمع.راننده سرش رو از پنجره بیرون می یاره و رو به من می گه: آژانس خواسته بودین؟ سرم رو تکون می دم و سوار می شم.
وقتی روی صندلی نرم و راحت جا به جا می شم و گرمای بخاری ماشین صورتم رو نوازش می کنه،صدای ضبط بلند می شه.
خیلی آروم و ملایم پشت سر هم می خونه و ضرب آهنگهای موسیقی خیلی نرم روی اعصاب من کشیده می شن:
دنیا دیگه مثل تو نداره...نداره نه می تونه بیاره...
دلا همه بی قراره عشقن...اما عشقه که واسه تو بی قراره... (بنیامین)
.... ادامه مطلب ...
قصد کرده بودم برای 100 روزه گیت بنویسم.
تو امروز درست 100 روز است که در این دنیا هستی.
100 روز است که مال ما شده ای.
انسان شده ای.
راستی می دانی کلمه انسان چه معنی ای می دهد دخترکم؟
انسان یعنی فراموشکار.
یعنی موجودی که به فراموشکاری معروف است و در خوشی و شادیها خالقش را از یاد می برد.خالقی که او را از خاک سرشته و به موجودیت رسانده.
کاش بدانی که فراموشکاری کار تو نیست.کاش بدانی که به یاد آوردن کسی که به تو هستی داده است،عین ثواب و عاشقی ست.
همیشه خدایت را به یاد آور و در شادیها و غمهایت او را صدا کن.یک وقت روزی نیاید که فراموشش کنی...
بدان که دعای من همیشه همراه توست.
پس هر ثانیه خدا و پدر و مادرت را به یاد دار و دوستشان داشته باش.
یادت باشد که خدای تو همان خدایی ست که تو را در بطن من پرورش داد و اذن کرد تا من تو را به دنیایت هدیه بدهم.
من این روزهای کوچکی و کودکیت را در این وبلاگ ثبت می کنم تا وقتی بالیدی و رشد کردی و بازخواندیشان بدانی که چقدر کوچک بودی و چگونه عزیزترین موجود زندگیمان شدی.
بدانی که چقدر زندگیمان بوده ای.
و بدانی که آنقدر دوستت داشته ایم که جشن تولدی برای سه ماهگیت گرفتیم تا هرگز 90 روزه گیت را فراموش نکنیم.
دوست داشتید ادامه مطلبی هم هست...
ادامه مطلب ...امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من...
اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی...
تو امشب 75 روزه می شی...
امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز.
امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه...
سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم میزبان یه نقطه کوچکم...یه نقطه کوچک که قد یه دونه اناره...
همیشه از بچگی از شب یلدا می ترسیدم.می ترسیدم که یه وقت این شب صبح نشه.
اما هر بار سپیده می زد و صبح می شد و من یه نفس راحت می کشیدم.
می دونی؟پدربزرگم تو این شب از دنیا رفت...
حالا امسال منم و تو و پدرت...و یلدای طولانی ای که به صبح رهایی می رسه...
شب به آخرین نقطه خودش نزدیک می شه و بعد نور و روشناییه.
از فردا روزهای بلند از راه می رسن و زمستون می شه.
شاید زمستون امسال سخت باشه و سرد...
اما وقتی تو هستی ،برفترین برفها هم آب می شن و خونه از حرارت دستهای کوچکت گرم می شه.
نازنینم...
سفید برفی کوچکم...
اولین یلدات مبارک...
بقیه ش...
بعد کافی میکس رو قاطیش کنی و بریزیش تو ماگ مورد علاقه ت.
اونوقت با خیال راحت رمان مورد علاقه ت رو باز کنی و 50 صحفه ش رو بخونی...ببلعی...
وقتی که خوب سیر شدی ،بری کنار پنجره،اون پرده خوشگل سبز لیمویی نارنجی رو کنار بزنی و چشم بدوزی به پشت بومهای بلند و کوتاه که زیر آفتاب بی جون پاییزی لمیدن و خمیازه می کشن.
بعد برای کلاغ زاغی ای که سر آنتن نشسته و دمش رو هی بالا و پایین می کنه، دست تکون بدی و شعر پاییز رو بخونی...
آخر سر هم بری کنار تخت دونه برنج و صورتت رو بگیری جلوی نفسهاش تا گرم شه....تا حس کنی زنده بودن یعنی چی...
عکس نوشت:این عکس داغه داغه...همین الان از پشت شیشه گرفتمش...

چقدر این روزا دلم نم هوای پاییز رو می خواد...
وقتی دونه برنج آروم تو آغوشم مچاله می شه و سنگین می شه و بعد صدای نفسهای کوتاه و عمیقش به گوشم می رسه و عطرش پوست صورتم رو نوازش می کنه،می رم پشت پنجره اتاقش و زل می زنم به شهر بزرگی که زیر پام گسترده شده و تو غباری از مه و دود و روزمرگی و آدمهای بزرگ و کوچک،گم شده.
بعد دل منم مثل دونه برنج مچاله می شه.انگاری دلم برای جنب و جوش روزهای دور تنگ می شه.آخه تا قبل از این آدم فعالی بودم...
دلم برای قدم زدن زیر بارون،برای پا کوبیدن روی برگهای ترد و نقاشی شده،پر می کشه.
یادم می یاد وقتی پاییز می شد،از سر کار که بر می گشتم خونه،همیشه یه تیکه از راه رو پیاده می اومدم بعد از دکه رنگ و رو رفته روزنامه فروشی که میون حجم روزنامه های پلاسیده و مونده ،گم شده بود،مجله مورد علاقه م رو می خریدم.
یادم می یاد به سوپری محل که می رسیدم،یه فیلم می خریدم و زود خودمو می رسوندم خونه تا بزارمش تو دی وی دی پلیر و ببینمش.
شبهای بلند پاییزی با خوندن رمانهای مورد علاقه م سپری می شد.همون رمانهایی که وقتی ورقشون می زدم،با اینکه می دونستم آخرش چی می شه، بازم مشتاق بودم که بخونمشون...
هی یادم می یاد و هی به فرشته کوچک تو آغوشم نگاه می کنم.
حالا یه دسته فیلم ندیده دارم که گوشه ال.سی.دی خاک می خورن.کتابخونه م پر از کتابهای نخونده ست.
دیگه حتی طرف مجله هام هم نمی رم.
روزهای من رو آواز خوندن و قصه گفتن و رسیدگی به امور یه موجود دوست داشتنی و عزیز،پر کرده.
موجودی که پدیده ست و در نوع خودش یه معجزه بزرگه.
وقتی به چشمهای قشنگش،به دستهای کوچک مشت شده نرمش،به سر خوشبوش نگاه می کنم و اون برام آغون واغون می کنه و سعی می کنه حرف بزنه،تمام دلتنگیهام دمشون رو رو کولشون می زارن و ناپدید می شن. بعد اونوقته که با خودم خدارو صد هزار مرتبه شکر می کنم که یه دونه مروارید کوچک و پرارزش از تبلور وجود خودم بهم هدیه کرده...
مهمون نوشت: یه بعدازظهر سرد پاییزی...تو یه خونه گرم...چای و غیبت و دوباره چای و غیبت...چقدر چسبید...داستان کوتاه دوای درد این روزهای بی وقتی و بی کتابی منه...ممنون دوست خوبم.

چرا بعضیا فکر می کنن علامه دهرن؟
چرا فکر می کنن همه چیز رو فقط و فقط خودشون می دونن و از بالا به همه چیز نگاه می کنن؟
چرا فکر می کنن اگه چیزی مطابق میلشون نیست،حتما غلطه؟
چرا نمی دونن که انسانها با هم فرق می کنن و هر کسی نظر و تحلیل خاص خودش رو داره؟
آخه کدوم آدم عاقلی می یاد یه چیزی می نویسه و نظر بقیه رو می خواد،بعد هر کسی که اومد نظرش رو نوشت رو مسخره می کنه؟
اگه واقعا نظر دیگرون برات مهمه،واسه چی مسخره می کنی و سعی داری نظرت رو تحمیل کنی؟
اگه مهم نیست،واسه چی نظر بقیه رو می خوای؟
خوب خیلیها برداشتشون از یه نوشته یا تجربه یا فیلم با شما فرق می کنه،شاید اونا یه چیزی رو می بینن و تحلیل می کنن که شما نمی بینی،این دلیل نمی شه که مسخره کنی و دلیل و منطق دیگرون رو زیر سوال ببری...
من به شخصه وقتی روی نظری اصرار داشته باشم،عمرا بیام از دیگرون در موردش نظرخواهی کنم! چون اونوقت یه جوری می شه که من باید با نظرات مخالف بجنگم و هی بخوام خودم رو تحمیل کنم!
خیلی خوبه که یاد بگیریم،نظرمون رو به دیگرون تحمیل نکنیم و اگر از کسی ایده و نظر خواستیم،بزاریم زاویه دیدش رو آزادانه بیان کنه و دست از مسخره کردن و حمله کردن برداریم...
خیلی خوبه بدونیم که علامه دهر نیستیم و همیشه هم درست فکر نمی کنیم!
اینم شعار خوبیه: هیچ کس کامل نیست!!
سریال نوشت: بعد از سالها دارم یه سریال رو دنبال می کنم......سریال مرحمت رو می گم.فلاش بکهاش به گذشته حسهای خوب آدم رو قلقلک می ده...بازیهاش رو هم دوست دارم...مخصوصا بازی هنرپیشه 12 سالگی نارین سرن بالیکچی رو...
