عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پس از باران...

از تمام دوستان نازنینم که ابراز احساسات کردن و حضوری،تلفنی،اس ام.اسی فیس بوکی و وبلاگی (تو پیغامها و کامنتها ) و ایمیلی بهم تبریک گفتن و من رو با موج زیادی از کامنت و پیغام شوکه کردن،ممنونم...

به زودی برمی گردم و براتون تعریف می کنم که چی شد و این دونه برنج چه جوری و با چه شرایطی به دنیا اومد...

دوستون دارم...

شرمنده که نظرات رو برای بیش از یک روز بسته بودم...نظرات پایین بازه عزیزان...

تا بعد...


دلچسبترین سورپرایز...

ابو جان! نمی دونم تو این دوران چند بار اذیتت کردم...چند بار بد قلقلی کردم...

خودت می دونی که روزها خوبم و شبها کاملا تغییر هویت می دم!اصلا یه آدم دیگه می شم...

دکتر گفته طبیعیه و به خاطر هورمونهای بارداریه... اما خوب بعضی وقتا این طبیعی بودن از حد می گذشت و من بیش از حد احساس سنگینی،کلافگی و درد می کردم...حال بدی که برام تازگی داشت و شبیه هیچ چیز دیگه ای نبود...

و هر کس که تجربه ش نکرده باشه،متوجه نمی شه که من چی می گم...

به شدت بد قلق و درب داغون می شدم و بدون باد کولر و آب یخ خوابم نمی برد...

با اینکه چند بار سرما خوردی و از باد کولر فراری بودی،خیلی راحت تحمل کردی و دم بر نیاوردی...

شبها با من از خواب می پری و دلداریم می دی که این سختیها بالاخره تموم می شه...

هر بار هر خوراکی که خواستم تو برام بیشتر و بیشترش رو خریدی...

وقتی دم غروب می شد و من اشکم بی دلیل جاری می شد،تو با همه خستگیهات من رو بیرون می بردی و تو خیابون می گردوندی تا آروم شم...

می دونی که من چقدر قدم زدن بین قفسه های شلوغ و رنگارنگ هایپر رو دوست دارم...می دونی که چقدر قسمت اسباب بازی و وسایل نوزادش رو دوست دارم،برای همین یه راست یه چرخ دستی می دادی دستم و می کشوندیم بین ردیفهای بلند و خنک شیشه های شیر و پستونک و ظرف غذا...

آخرش با پلاستیکهای پر بر می گشتیم خونه...چهره ات خسته بود اما می خندید...

من؟من حالم خوب خوب می شد...نمی دونم چرا تغییر ذائقه دادم؟عاشق جاهای شلوغ و پر جمعیت شدم!جایی که توش زندگی جریان داشته باشه...

اما دیروز اصلا توقع نداشتم اونطوری سورپرایزم کنی...وقتی خونه دونه مهمون بودیم و تو گفتی شما ناهارتون رو بخورید من می یام،اصلا شک نکردم که داری می ری پایتخت...

وقتی با یه کیسه برگشتی،نمی دونستم توش همون چیزیه که من خیلی دلم می خواست داشته باشمش...

بعد از ناهار که گفتی برو بازش کن،نمی دونستم یه سورپرایز توشه!

سورپرایزی که حسابی بهم چسبید و اصلا نفهمیدم چه جوری با اون شکم دویدم طرف میز!! انقدر خوشحال شدم که باز اشکهام جاری شد...

تو این چند سال منو کم سورپرایز نکردی! اما تو این دوران سخت آخر،این یه چیز دیگه بود! یه حس دیگه بود! تحمل این سنگینی،برام آسونتر شد...

فهمیدم که یکی هست که واقعا و از ته قلب بهم اهمیت می ده و برای خواسته هام ارزش قایله و حاضره تو هر حالتی خوشحالم کنه...

ممنونتم...

دوست نوشت: از دوستان نازنینی که همیشه به یادم هستن،خیلی ممنونم...نیلوفر،پیتی ، سپیده و زهرای گلم  از لطفتون ممنون...

آپ می شویم...

بعد از یه هفته سلام!

واقعا به داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم...

اینو جدی می گم...بی اغراق!

این همه ابراز احساسات بی ریا و لطیف برای چند تا عکس (که برای من واقعا ارزش داره و مهمه) و توصیه های ایمنی و دوستانه برای داشتن روزهایی بهتر و نی نی داری،من رو سر شوق می یاره...

دوستتون دارم...

پینوشت1: دوست عزیزم...از پذیرایی عالیت ممنونم...به خدا خیلی خوردم! اون آرین خوشمزه و بلا هم که دیگه فبها! چقدر دیدن یه دوست خوب به آدم روحیه می ده...هدیه خوشگلت هم عالی بود...

پینوشت2:دوست نازنین دیگه م...مرسی از اینکه اومدی و اون نی نی خوشگلتم آوردی...آوینای فسقلی واقعا شور زندگیه...چقدر لذت بردم از اینکه اینقدر خوش اخلاقه...

پینوشت3:این نی نی ها چقدر دست و پاهای خنک و خوشمزه ای دارن!یا اونا خیلی خنکن یا من حرارتم زده بالا!

پینوشت4 : و این هم نظر سنجی وبلاگی...روش کلیک کنید و وبلاگ من رو معرفی کنید!!!البته اگه دوست دارید که می دونم دارید...

تمام شد!

امروز پشت کامپیوترم در شرکت نشستم و روشنش کردم...

سیستم که بالا آمد،فلشم را از کیفم در آوردم و به کیس زدم.بعد تمام فایلهای شخصی ام را روی آن کپی کردم...

دکمه شیفت دیلیت را که زدم،سیستم پیغامی داد و به آنی همه چیز پاک شد...همه چیز!

گویی تمام سابقه کاری من به داستانها پیوست و محو شد...گویی این چندین و چند سال من هرگز شاغل نبودم!

چقدر سخت است که همه خاطراتت با یک دکمه نابود شوند...سخت است آن همه تجربه کاری و تخصص را ببوسی و کنار بگذاری و بروی...

می دانم که عادت می کنم...می دانم که گریزی نیست!می دانم که باید و بایدی ست اجتناب ناپذیر!

اما نمی دانم چرا دلم سخت گرفته است؟چرا آنقدر کلافه و بی قرارم؟

دیگر از صبحهای شنبه نخواهم نالید!دیگر سیل عظیم ایمیلها بر سرم نمی ریزد و دیگر این روزها دغدغه کشتیرانی و کانتینر نیست!

امروز بعد از یک دهه شاغل بودن،به خاطر کوچکترین ، ظریفترین و محتاجترین عضو خانواده سه نفریمان،من همه چیز را به خاطره ها بخشیدم و در روزمرگیهای یک زن خانه دار محو شدم...زن خانه داری که نمی داند چگونه فقط خانه دار باشد و خانه دار بماند...چگونه روزهایش را با فرزند شیرین نورسیده اش رج بزند تا بتواند روزمرگیها را تاب بیاورد...

تمام شد! به همان زودی که شروع شده بود،تمام شد...

نمی دانستم هر شروعی پایانی دارد ...

اما می دانم که  این پایان آغاز فصلی جدید در زندگی ست...

قابلمه های نشسته!

می دونین؟حرف نگفته مثل یه قابلمه نشسته می مونه!

از همون قابلمه هایی که انقدر بزرگه و چرب و چیلی و کثیفه که نمی تونی تو ماشین ظرفشویی جاش بدی!از همونایی که توش مرغ یا لازانیا پختی و با قویترین شوینده ها هم تمیز نمی شه و باید بزاری چند روز بخیسه تا بتونی بتراشیش...

اما می دونین چی سخته؟شستن همون قابلمه هه که داره تو سینک ظرفشویی بهت دهن کجی می کنه...یعنی اصلا دوست نداری طرفش بری!چون حس می کنی از پس شستنش بر نمی آی..

بعضی حرفهای ناگفته هم همینطورین! باید بگذاری خوب بخیسن تا به راحتی جدا بشن تا بتونی از ذهنت بشوریشون و دورشون بریزی...

اما بعضی وقتا مثل همون قابلمه کثیف،اصلا دوست نداری طرفش بری!زورت می یاد! چون فکر می کنی نمی تونی در قالب کلمات بریزیش بیرون...دلت می خواد تا اونجایی که می تونی تلنبارش کنی و نگی و نگیش تا یه روزی فراموش بشه...

با این حال هنوزم می دونی که نمی شه یه قابلمه رو نشست چون پس فردا دوباره می خوای توش غذا بپزی و لازمش داری...

مثل ذهنت که باید بشوریش و تمیزش کنی چون باز لازمت می شه و تو یه ذهن پر از حرفهای ناگفته،دیگه فکر و خلاقیتهای جدید نمی گنجه...دیگه شاید حتی فکر ت نیاد!

این روزا سینک ظرفشویی ذهن من هم پر از قابلمه های نشسته ایه که روی هم تلنبار شدن...نمی خوام طرفشون برم هنوز!می خوام بزارم،تا اوجایی که می شه خیس بخورن تا بعد ببینم چی پیش می یاد...


تلنگر وبلاگنویسان خلاق!

خواسته های پارسال تا امسالم رو زیر رو می کنم...می خوام ببینم که به چند تاشون رسیدم به چند تاشون نه!

بعد به این نتیجه می رسم که هیچوقت از خدا خواسته نامعقولی نداشتم که مخالف شرایط باشه یا خیلی بزرگ باشه که از ذهن آدم خارج باشه و حتی نشه بهش فکر کرد.اما یه جا به خواسته ای رسیدم که از نظر خودم عملی شدنش مثل یک معجزه بوده...معجزه ای که موانع زیادی داشته و اطرافیانم که غول این کار بودن هم به نتیجه سریع نرسیدن...

تو پست امروز بازیگوش،نکته خیلی جالبی بود...

اینکه اگر می خواید بدونید که خدا چقدر ازتون راضی بوده،بگردید ببینید که خودتون چقدر از خدا راضی بودید...

چقدر جمله قشنگیه...یعنی اگر تا حالا هر چی از خدا خواستید بهتون داده،نشون دهنده اینه که خدا ازتون راضی بوده که نعماتش رو بر شما تموم کرده.

امروز برای اولین بار از اینکه وبلاگ می نویسم و با وبلاگنویسهای خلاق در ارتباطم،خوشحالم!

چون همیشه با تلنگرهای کوچیک و بزرگ باعث می شن که بهم یادآوری بشه که زندگی می تونه چقدر قشنگ باشه و داشته های من چقدر با ارزشن و باید قدرشون رو بدونم...


کامنت یک خواننده

دیروز از یکی از دوستان عزیز به نام ماهگل این پیغام رو گرفتم:

سطر به سطر نوشته هات رو چند باره و چند باره می خونم از حس خوب زندگی سرشار میشم ... برای منی که بارداری و مادر شدن رو زیاد دوست ندارم این نوشته ها دگرگونم می کنه به قدری حس لذت تو نوشته هات خوابیده که می ترسم کار دست خودم بدم !
امیدوارم تک تک این حس های شیرین بعد از دنیا اومدن نی نی بیشتر و بیشتر بشه و ما رو هم شریک شیرینی روزهات کنی .. بابت همه ی این نوشته های معرکه ازت ممنونم ..


در جواب ماهگل عزیز باید بگم: عزیزم...هر زنی باید برگزیده بشه تا مادر بشه...پس اگر ازدواج کردی و برگزیده شدی،افتخار کن و مادر باش...

عاشقانه دوستش بدار حتی اگر فکر می کنی روزی با تو تندی خواهد کرد یا در آینده ای دور تو رو ترک می کنه...

این حس هدیه ای از طرف خداست و تو باید لحظه رو دریابی...هرگز از نصیب و هدیه ای که برات مقدر شده،فرار نکن...چون شاید بعدها افسوسش رو بخوری و حسرت یک آهش به دلت بمونه...این رو بدون هر چیزی زمانی داره و اگر از زمانش بگذره به دست آوردنش هر روز سختتر و سختتر می شه...

فلفولی نوشت:فلفولی جونم!مامان خوشگلم...مرسی به خاطر این همه انرژی مثبت...انگیزه من برای رمان نویسی،مخاطبان مهم و فهیمی مثل توان!باور کن...

الان نوشت: پرنیان!!! آدرس وبتو گم کردم!!! بزار برام آدرستو!

آن مرد از پیچ کوچه آمد...

هر روز بعدازظهر که پیچ کوچه خانه مان را به سمت راست می پیچم،می بینمش!

لبخندی به پهنای آسمان به لب دارد و با تی شرت و شلوار گشادی که مناسب سن او نیست،جلو درب خانه اش نشسته.موهای مجعدش به هم گوریده و رنگش چیزی میان کرم و زرد است...

مرد در آستانه 50 سالگی ست اما گویی خودش را در روزهای عطش 30 سالگی گم کرده است...گویی زمان برایش ایستاده و جلو نمی رود.

با دیدن هر زنی،نیم خیز می شود و همان لبخند را تحویل رهگذر می دهد.لبخندی که تلختر از فراموشی خاک است و تلختر از روزهای گم شدگی.

من اما دوستش دارم،چون لبخندش را در بدترین روزهای عمرش از عابرین،دریغ نمی کند.

بعضی وقتها اشک در چشمانم جمع می شود و برخی اوقات از اینکه او هیچ از هیچ نمی داند،برایش خوشحالم.

چند وقت پیش به او سیب سرخی تعارف کردم و او با شوقی کودکانه آن را برداشت و بلعید.

و من با خودم فکر کردم:

وقتی درد زیاد است،چه بهتر که هرگز ندانی درد چیست!


روتین زندگی یک زن باردار...

سکانس یک:

صبح زود که از خواب بلند می شود و تن قفل شده اش را از آن بالش لوبیایی بیرون می کشد،ذهنش هنوز مملو از فکرهای شب قبل است.مواظب است که طاق باز بلند نشود تا مبادا جنینش در شکمش آسیبی ببیند.

دست و صورتش را می شوید و بعد به آشپزخانه می رود تا شیر گرم کند و با نان تست و پنیر و گردو به دهان بگذارد.

برای همسرش چای دم می کند و او را با ضرب و زور بیدار می کند!چون همسرش خوابی بس سنگین دارد و ولش کنی تا خود صبح روز بعد می خسبد!

همسرش دوش می گیرد و کنار او صبحانه می خورد.صبحانه که تمام شد،زن باردار قرصهای ویتامینش را همراه با جرعه ای آب می بلعد و بعد رو به روی آیینه میز آرایشش می نشیند و موهایش را شانه می زند.کرم ضدا آفتاب می زند و با مداد چشم،چشمهایش را سیاه می کند.بعد به این فکر می کند که چگونه همکار جوانش خط چشم تتو کرده است؟چشم جای حساسی ست و دردش زیاد است...

رژ گونه جز لاینفک آرایش اوست چون گونه هایش را برجسته و زیباتر می کند.قشر نازکی از ماتیک مورد علاقه اش را روی لبهایش می کشد و بعد در آیینه به خود لبخند می زند.خدا رو شکر با اینکه در ماههای آخر است،نه ورمی دارد نه رنگ پوستش به تیرگی گراییده نه خیلی چاق شده است! همان است که بود!جنینش را از روی پوست شکمش نوازش می کند و آرام اسمی را که برایش انتخاب کرده،صدا می زند...اما نمی داند که این اسم همان اسم شناسنامه ای اش می شود یا نه!

جنین کوچک یک کیلویی با ضربه ای آرام به نوازش پاسخ می دهد و بعد دوباره در خود مچاله می شود و به خواب می رود.

زن مانتوی بارداری اش را به تن می کشد و شالش را روی سر مرتب می کند.همسرش آماده است تا او را به محل کارش برساند.

هر دو ظرف غذاهایشان را بر می دارند و سوار ماشین می شوند...

سکانس دو:

زن باردار خسته و گرمازده از راه می رسد.نفسش گرفته و جنینش هم از گرما به جنب و جوش افتاده...

لباس از تن می کند و زیر باد خنک کولر،به خواب می رود...چشم که باز می کند،همسرش با ظرفی پر از میوه های تابستانی،بالای سرش نشسته ...

به روی هم می خندند.زن چای آلبالو دم می کند و بعد بسته ای گوشت را از فریزر بیرون می گذارد.امشب شام سه نفره شان لازانیا با سس پستوست!

غربالگریهای آبکشی!

دکتر زنان حساس داشتن هم خوبه هم دردسرساز!

خوبه از جهت اینکه همه چیت رو چک می کنه،مسوولیت پذیره،تا می گی آخ!می دوئه و می بندتت به سونو!مدام باید بهش گزارش بدی از وضعیتت...بی احتیاطی نمی کنه و هر آزمایش فرعی ای هم که باشه،بهت می ده بری انجام بدی تا هم خیال خودت راحت بشه،هم خیال خودش...

دردسر ساز بودنش به خاطر سوراخ سوراخ شدن توسط سرنگهای مختلفه!

امان ازین آزمایشات!! یعنی من به عمرم اینقدر سوراخ سوراخ نشده بودم...منی که از یه آمپول کوچیک در می رفتم و آنتی بیوتیک می خوردم که یه وقت پنی سیلین نوش جان نکنم،واسه دوره های غربالگری،سرویس شدم!

از هرکسی هم تو آزمایشگاه و سونوگرافی می پرسیدم،می گفتن ما هم این دوره ها و آزمایشات رو گذروندیم.باید تحمل کنی...برای همه ست!

من که باورم نمی شد که! می رفتم تو نت سرچ می کردم،می دیدم بعله!! لازمه! برای همه اجباریه...

اما این یکی آخری رو که همین چند روز پیش دادم،واقعا حالم رو بد کرد! من چه می دونستم آزمایش گلوکز(جی.سی.تست) دو مرحله ست!! صبح زود ناشتا(داشتم از گرسنگی وا می رفتم به خدا!) رفتم تو نمونه دادم،خوش و خرم اومدم بیرون به ابو می گم: بریم... دیدم دوباره اسممو صدا کردن! رفتم تو می گم: من که الان نمونه دادم! دختره می گه: بیا بشین اینجا یه لیوان قند خالص بخور! بعد... یعنی حال من بد شد ازون گلوکز خالص!ولم هم نمی کرد.می گفت باید تا ته بخوری...بعد یه ساعت بعد دوباره نمونه بدی...چشمتون روز بد نبینه،انقدر حال به هم زن بود و انقدر شیرین بود که رسما داشتم تگری می زدم اون وسط! بعد از یه ساعت رفتم تو دوباره نمونه دادم و الفرار!!

وقتی ابو منو رسوند شرکت،رفتم پیش یه همکار متاهلم غرغر:که بابا من که نه سابقه قند دارم نه کسی تو خونواده م دیابتیه،چرا اینا با من اینطوری می کنن؟همکارم اخمی کرد و گفت: اینقدر غر نزن دختر! دیابت بارداری هیچ ربطی به سابقه و موروثی بودن نداره...من خودم سر بچه اولم هم دیابت گرفتم هم فشار خون...منتهی نمی دونستم و دکترم اگه شوت و بی خیال نبود،زودتر می فهمید و نمی زاشت بچه م اینقدر تو شکمم چاق بشه! حالا برو خدارو شکر کن که دکترت آگاهه و به روز! تشخیصشو نمی زاره دقیقه نود...خوب دیگه من چه حرفی داشتم بزنم؟سلانه سلانه رفتم نشستم پشت میزم اون روز.

خلاصه اینکه خواستید بچه دار بشید،فکر اینجاهاشم بکنید!فکر کنید که باید سه ماه یه بار،سوراخ سوراخ شید...

حالا شاید چند وقت دیگه براتون یه سرگذشت یه مادری رو تعریف کنم که فقط دور اول غربالگری رو رفت و حسابی ضرر کرد...

یه حرفی هم با آقایون دارم:آهای!!! ای باباهای بی خیال!آقایونی که اینجا رو سایلنت می خونید و در میرید و وقتی من از ویارهای وحشتناکم می نوشتم، یه پوزخند می زدید...قدر خانوماتون رو بدونید... اون مادر بدبخت،باید بره 100 تا آزمایش بده که هیچ کدومتون عمرا بتونین یه دونه شو تحمل کنید.هی چپ نرید ،راست بیاین،بگین: چیزی نیست!شماها نازک نارنجی هستید! نخیر! شما اگه راست می گید،9 ماه تموم یه توپ رو که داره روز به روز بزرگتر می شه،به شکمتون ببندین و راه برید!فقط راه بریدها...چون عمرا بتونین باهاش بخوابید...بعد از 9 ماه حالتونو می پرسم.فکر کردید که چی؟؟فکر کردید،بچه دار شدن الکیه؟هیچ کدومتون تا این حالتها رو تجربه نکنید،نمی دونید من چی می گم!!