خوب می بینم که همه خوشحالن و سرخوش و تو خیابونا ریختن و بزن و برقص!
دیشبم که ریخته بودن میدون ولیعصر و کارناوال راه انداخته بودن!
خدا وکیلی یه انتخاب اینقدر بزن و برقص داره؟یا مردم ما منتظر بهانه ن که بریزن تو خیابونا و برای همدیگه کری بخونن و بزن و بکوب در بیارن؟
ما که نفهمیدیم چه خبره و هیچ علاقه ای هم نداریم که بدونیم...
هیچ امیدی هم نبستیم و به هیچ چیز هم دلخوش نکردیم...
اگر هم اینی بشه که همه می خوان،وضعیت الان فقط به ثبات می رسه و بس!
دیگه کلا نه می شه امید بست و نه می شه توقع داشت...
باید موند و نظاره کرد...
خدا رو شکر من هیچ حرکتی نکردم که پس فردا اگه نشد،دلم بسوزه و سرخورده داغون بشم مثل اون دفعه...
کلا به درست شدن و درمون شدن اینجا هم هیچ امیدی ندارم که ندارم!
اعتقادمه دیگه!
همینیه که هست!!
واقعا بعضی وقتا به داشتن بعضی از دوستام ،افتخار می کنم...
داشتن یه دوست خوب بی حسادت و بی غرض و بی آلایش و بی حاشیه تو دنیای امروز،یه نعمت بزرگه که نصیب هر کسی نمی شه.
بودنشون و داشتنشون برام یه دنیا ارزش داره.همچنان دوستن و تو یه موقعیت خاص مثل بارباپاپا تغییر شکل نمی دن و یه دفعه از بره به گرگ تبدیل نمی شن و واسه خوشایند و خودشیرینی این و اون از عقیده و نظر خودشون بر نمی گردن...
خلاصه اینکه دوسشون دارم و تا همیشه برای داشتنشون به خودم می بالم...
حتی اگر روزی بیاد که دیگه تو سرنوشتم نداشته باشمشون و از قاموس زندگی من خط بخورن...
دلتنگی:دلم یه دفعه برای بانو و پیتی تنگ شد...
"خدایا !این منم؟بی قرار و خسته در آستانه سرنوشت سازترین روز زندگیم؟خدایا این منم؟مانند تکه کوهی یخ در برابر یک شروع؟آغازی که آرزوی هر دختری در نیمه های بیست سالگی ست؟این منم؟با چشمهایی که گویی چاههایی عمیق و سیاه زیر آن کنده اند؟این قلب من است که مانند گلوله ای برف در سینه ام جاخوش کرده و از حرکت ایستاده است؟...چقدر سردم است...چقدر دلتنگم..."
قطعه ای از یک کتاب...

فرداش نوشت:حالا آمار صفر بشه یا نشه به شما چه مربوط؟زیاد حالا حرص و جوش نده خودتو که چپ می شی!خوشم می یاد انقدر حرص خورده که ساعت 6 صبح،از خوابش زده، اومده در افشانی کرده!
دوباره نوشت:جا داره تو این پست یه تشکر جانانه از همه دوستانی که کتاب رو خوندن و نظر گذاشتن و به نوعی حمایتم کردن،داشته باشم...مخصوصا لبخند عزیزم و فلفولی جونم که تو دوبی زندگی می کنن و این کتاب رو تهیه کردن و همچینین دوستی که می خواست کتاب رو برای کسی تو ایتالیا بفرسته.همین عکس العملهای مختلف،من رو به ادامه این راه پر فراز و نشیب روز به روز بیشتر ترغیب می کنه...پاینده و خواننده باشید...



اینا اشک شوقه که داره می ریزه پایین،یه خبری رو دیروز تو نمایشگاه شنیدم که اگه صحت داشته باشه،واقعا بهتر از این نمی شه...
نمی دونم چی بگم...نمی دونم...حس می کنم خدا اینقدر پایین اومده که الان نشسته روی شونه هام...انگار دو تا بال بهم هدیه دادن...دو تا بال سفید...
از لطف و محبت دیروز دوستان عزیزم به خصوص ناهید جان که راس ساعت اونجا بود،شرمنده شدم.چه روی ماهی داشت...
هرگز این روزهای اوج و سرمستی را از یاد نمی برم...
روزهایی که پر از خنده،شادمانی و پر از شور زندگی ست...
روزهایی که گرمند و پر از آواز پر کبوترهای آزاد...
روزهای آب و آینه و نسیم سبک...
می نویسم تا یادم بماند که آغاز کوره راهی طولانی،اگرچه پر فراز و نشیب است و اگرچه ممکن است تو را از پای بیندازد،اما صبر پیشه کردن،تو را کشان کشان تا انتهای سپیدی صبح خواهد برد.
می نویسم تا بدانم،روزهایی بوده که من گه گاه نومید بوده ام و روزهایی بوده که امید تنها دستاویز من برای ادامه بوده است.
می دانستم که بالاخره می آید...می دانستم همه چیز شدنی ست اگر فقط او بخواهد...
می دانستم زندگی بالاخره خواهد آمد...
می دانستم که از پس هر پرده مات و خاکستری ای،عاشقانه ترین بهار به انتظار نشسته است.
فصل سبز بهار امسال را هرگز از یاد نمی برم...
بهاری که آرزوی کودکیم را به من هدیه کرد و مرا از عطر برنج به ایستگاه آخر رساند...
ایستگاهی که آخر نیست و آغازی دوباره است...
حال می دانم که مادر چند حرف است...
مادر چه حالی می شود ،وقتی فرزندش درونش تکان می خورد و چند ثانیه بعد درد بدنش را در هم می پیچاند...
حال می دانم که مادر بودن،چه حس و حالی دارد و داشتن موجودی 12 سانتی یعنی چه!
تا همین چند ماه پیش حتی هجی اش را هم نمی دانستم...اما در این چند وقت،دو نفسه بودن و گٌر گرفتن،به من فهماند که مادری ورای تمام مفهومهای دنیاست...
که مادری فقط اسم نیست!فصلی ست گشوده در آستانه بهار زندگی...
قدر این روزها را می دانم...
و قدر مادرم را که مادرترین بوده است برایم...
هرگز از من خسته نمی شود و غرولندهایم را با میل گوش می دهد...خم به ابرو نمی آورد و ویارانه هایم را با روی باز می پذیرد...مادری که هست و من همیشه آرزو می کنم،خدا پیش از او بمیراندم...
مادری که حالا بعد از فصل سوم زندگی خودم،آفتابترین خورشید است...
عاشقانه ترین بهار تقدیم تو باد...
مادرم...
مادر نوشت: و طراح جلدمان همچنان می نوازد...برایش در آینده ای نزدیک،سرسبزترین فصل مادری را آرزومندم...
برای دوستان نازنین:روز مادر بر تک تک دوستان عزیز مجازی مبارک..
این هوا آدم رو خمار می کنه...
بیخود نیست بهش می گن بامداد خمار...
البته اون بامداد خمار فلسفه ش یه چیز دیگه ایه!
اما خوب من اسم روز اول اردیبهشت رو گذاشتم بامداد خمار...
هوا یه جوریه! ابری و سفیده...انگاری خدا اون بالا یه شهر سفید ساخته که درهاش به روی زمین باز شده...
آدم خیال می کنه تو این شهر سفید،یه عالمه پری زندگی می کنن با موهای بلند که تا کف پاشون می رسه...بعد این پریا صبح زود که می شه می شنینن جلوی خونه هاشون و با میلهای سفید و بلند، ابر و شکوفه می بافن و می ریزن روی زمین...
اونوقت هوا اینطوری سفید و خمار و خواستنی می شه...
تصورش هم زیباست...نه؟
بهار جان!
از تو خواهش می کنم امسال مثل هر سال زود نرو!
من هنوز حست نکرده ام...روزهای سبزت را ندیده ام،آواز گنجشکان و یا کریمهایت را و صدای آرام نسیم را نشنیده ام..
دست نگه دار!کمی معطل کن! بگذار امسال حداقل اردیبهشتت را نفس بکشم.
من این روزها شکوفه می خواهم...برگهای سبز می خواهم...لاله های سرخ و سیاهی را می خواهم که جلوی خانه مادر کاشته اند...
من همان جاده ای را می خواهم که انتهایش فقط و فقط به دهکده آباد خدا می رسد و جز سپیدی صبح هیچ چیز نیست...من یاس بنفش می خواهم...از همانهایی که بازیگوش و خجالتی خودشان را ازسینه کش دیوار خانه مادربزرگ بالا کشیده اند و از هره آن آرام آویزان می شوند...
من توله گربه های برفی چشم آبی ای را می خواهم که زیر پیچکهای سبز خانه کرده اند و از مادرشان شیر می خورند...
بهار عزیزم...هرسال به دنبالت می دوم تا در مشتم بگیرمت اما نمی شود و تو با خرداد سوزان خیلی زود تمام می شوی...
تو را به آن آفتاب ملایم و باران نم نمت قسم،امسال را کمی صبر کن!

این عکس 7 سین امسالمه!
خیلی هول هولکی شد...اما من خیلی دوسش دارم...چون امسال یه عید ویژه بود...عیدی که کم کم داره از دو نفره به سه نفره می رسه ایشالا...
زیاد نمی تونم اشپزی کنم و عکسهاش رو براتون بزارم،غذاهای جدید رو دوست دارم بپزم اما خوب بوی پیاز داغ اذیتم می کنه...برای همین فعلا آشپزی نداریم...

بعدا نوشت: یک لینک تکانی اساسی کردیم...اما دوستان جدید!والا می خوام تو گوگل دونی اضافه تون کنم اما ریدر رو پیدا نمی کنم!نمی دونم چرا؟؟
دیدمتتتتتتتتتتت...
دیروز دکتر بالاخره گفت: آهان! اینجاست...پیداش کردم!!
عزیزم!
چقدر کوچیک بودی...مثل یه نقطه کوچیک چسبیده بودی!دور خودت یه حباب کوچیک درست کرده بودی...
نقطه کوچیک من!
چنگ بزن عزیزم...
چنگ بزن به ریسمون زندگیت...
چنگ بزن!
بمون...
بمون...
قلب منو بگیر و بمون...
همه چیزم برای تو!
فقط بمون با ارزشترین نقطه زندگی من...