اولین یلدای طولانی تو...


امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من...

اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی...

تو امشب 75 روزه می شی...

امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز.

امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه...

سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم میزبان یه نقطه کوچکم...یه نقطه کوچک که قد یه دونه اناره...

همیشه از بچگی از شب یلدا می ترسیدم.می ترسیدم که یه وقت این شب صبح نشه.

اما هر بار سپیده می زد و صبح می شد و من یه نفس راحت می کشیدم.

می دونی؟پدربزرگم تو این شب از دنیا رفت...

حالا امسال منم و تو و پدرت...و یلدای طولانی ای که به صبح رهایی می رسه...

شب به آخرین نقطه خودش نزدیک می شه و بعد نور و روشناییه.

از فردا روزهای بلند از راه می رسن و زمستون می شه.

شاید زمستون امسال سخت باشه و سرد...

اما وقتی تو هستی ،برفترین برفها هم آب می شن و خونه از حرارت دستهای کوچکت گرم می شه.

نازنینم...

سفید برفی کوچکم...

اولین یلدات مبارک...

بقیه ش...

ادامه مطلب ...