هنوز صدای ظریفت تو گوشمه...
همون صدایی که باهاش تو چرخ و فلک پارک ترانه می خوندی و می خندیدی.
چه روزهایی با هم داشتیم...
روزهایی که پر بود از عطر کتاب و مداد تراش و مدادرنگی 7 رنگ و دفترچه نقاشی فیلی...
روزهایی که تو نحیف بودی و من تو مدرسه ازت حمایت می کردم و ساندویچ دهنت می ذاشتم...
خیلی مظلوم و بی صدا بودی...همیشه با مقنعه سفیدت زیر میز دنبال مداد قرمزت می گشتی...
مشق شبت که دیر می شد،می اومدی سراغ من و من تند و تند از روی کتاب فارسی برات رونویسی می کردم و چند تا خطش رو جا می نداختم.
همیشه دستهای تو کوچکتر از دستهای من بود...
وقتی سال سومی شدم و از مدرسه رفتم،تو روز اول مهر انقدر اشک ریختی که مامان نبردت مدرسه...
حالا تو بزرگ شدی...عروس شدی...
نمی دونم چی بگم...
وقتی گفتی مادر شدی،باورم نشد!
انگار هنوز همون نوش نوش کوچک بودی که با دستهای کوچکت مشق شب می نوشتی و تمام انگشتهات رو قرمز می کردی...انگار قرار بود که تا آخر دنیا تو خواهر کوچیکه من باقی بمونی و بمونی و هیچوقت بزرگ نشی...
اما نه!
زمان می چرخه...روزگار می گذره...
حالا امروز تو هم صاحب یه نقطه کوچکی که بعدها می خواد بشه همبازی دونه برنج من...
نوش نوش عزیزم...خواهرکم...
مادر شدنت مبارک...
یه موضوعی به ذهنم اومده که عینهو خوره داره مغز منو می تراشه و میره جلو!
هی می گه: منو بنویس!منو بنویس!می پرم ها!
منم که نمی رسم سر بخارونم...
فقط رسیدم تو دفترچه یادداشتم یه کلمات کلیدی بنویسم که از یادم نره...
می دونم اگه به دادش نرسم،جزییاتش از یادم میره...
بالاخره یه روزی شروعش می کنم...
یه روزی که خیلی نزدیکه!
می دونم.
کامنت نوشت:چند شب پیش در خلال بالا و پایین کردن وبلاگم،یه کامنت اشک به چشمم آورد...پرنیان! انقدر سوزناک گفتی مبارکه که حس کردم یه چیزی تو گلوم قلنبه شد...
دونه برنج جان جانم!
امروز 40 روزه می شوی.هرگز فکر نمی کردم که این روز آنقدر نزدیک باشد و زمان مانند اسبی تیزپا بتازد و بتازد و خاطره ها را بر زین خود از امروز تا گذشته بکشاند و تنها تلی از روزها و ماههای خاطره انگیز بر جای بماند...
همین یک هفته پیش،به حرفهای من عکس العمل نشان دادی و آغونی گفتی که دل مادر بیچاره ات به اندازه عرش اعلی ضعف رفت.آنقدر دوست داری حرف بزنی که خدا می داند!
همین جمعه شب وقتی از غم غروب جمعه فرار کرده بودم و به خانه خاله ات پناه برده بودم،وقتی در آغوشم بودی،به حرفهایمان گوش می دادی و به دهان من دقت می کردی و بعد صدایی مثل "آ" از خودت در آوردی...
عسلترینم!
وقتی دکترت گفت که سرما خورده ای غم دنیا بر دلم نشست...هیچ فکر نمی کردم که تو به این زودی مریض شوی...چقدر به خودم لعنت فرستادم که تو را قبل از یک ماهگی بیرون از خانه برده ام...
راستش را بخواهی همین چند روز پیش از همه چیز و درد استخوانهایم به تنگ آمده بودم و می خواستم حرکتی جانانه بزنم!! اما وقتی همه چیز فروکش کرد و مادربزرگت به دادم رسید،منصرف شدم...
خوشگلکم!
امروز تو را به حمام مخصوص می بریم و آب 40 روزه گی بر سرت می ریزیم...
امیدوارم که تو بعد از این روز،آرامتر،هوشیارتر و دوست داشتنی تر شوی...
حالا که دوران بارداری و زایمان رو به خوبی و خوشی و سلامتی پشت سر گذاشتم،لازم می دونم چند تا نکته مهم رو برای دوستانی که باردارن بگم و تجربیات خودم را در اختیارشون قرار بدم.
خداییش وبلاگ یه این مفیدی دیده بودین؟؟؟نــــــٌـــــــــــــــــــــچ!!
اگه دیدید یه مادری مدام از صبح تا شب و شب تا صبح عرق رازیانه و قطره و گل گاو زبون و سوپ جو و ماهیچه و آش سیرابی می خوره...
اگه دیدید عرقش در می یاد تا به نوزادش شیر بده و یه ساعتی با هم کشتی می گیرن تا اون طفلی یه قطره شیر بخوره،
اگه از تلاشش تعجب کردید و ازش پرسیدید چرا اینقدر داری خودتو می کشی و اون جواب داد: می خوام بچه م شیر خشکی نشه!!
اگه یه وقت خدای نکرده دیدید داره با قطره چکون به نوزادش شیر خشک می ده،
اگه دیدید این مادر حیوونکی تا آروغ بچه شو نگرفته خواب به چشماش نمی یاد و شب تا صبح بالا سر فسقلیش داره کشیک می ده که یه وقت زبونش لال نی نی ش دچار سندروم تختخواب نشه،
شک نکنید...یقین کنید که اون مادر منممممممممممممم!
شب نوشت:تو این شبهای عزیز...التماس دعا...
باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟
باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟
از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود!
عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی...
همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه بلند شده ات را بوییدم و بوسیدم.
حالا هوشیارتر شده ای و وقتی قربان صدقه ات می روم و صبح به خیرت می گویم،به رویم می خندی.
به رنگها علاقه داری و چشم از شاسیهای عروسی من و پدرت که روی دیوار نصب شده،بر نمی داری و هر از چند گاهی به آنها می خندی...
دیروز برای اولین بار جغجغه رنگی ات را برایت تکان دادم و تو سعی کردی صدایش را بشنوی و آن را در دست بگیری.
صدا و بویم را می شناسی...می دانم!چون هر وقت که گریه می کنی و من برایت آواز می خوانم،ساکت می شوی و هه هه کنان در من می آویزی...
و من در باورم نمی گنجد که آن جنین 3/5 کیلویی دیروز،در فیلم سونوگرافی همین کودک زیبایی ست که امروز در آغوش من آرمیده...
عزیزم...تو یک ماه است که میهمان منی...
میهمان دستان و قلب من...
میهمان کوچکم...چقدر دلم می خواهد که تو هم روزی میزبان نوزاد زیبایی چون خودت بشوی...
پینوشت:ستاره عزیزم،از لطفت خیلی ممنون.
هوا بارونیه...
از پشت پنجره هم می شه بوی نم خاک بارون خورده رو حس کرد...
صدای قل قل کتری و قابلمه ای که توش خورش رو بار گذاشتم تو فضای آروم خونه پیچیده...
هیس!
این دیگه چه صداییه؟
صدای نفسهای کوتاه کودکیه که همین چند دقیقه پیش خوابیده...خیلی آروم و راحت...
انگاری پاییزه...همون پاییز دوست داشتنی...
آره...مهر ماه که بگذره،آبان ماه بهترین ماه پاییزه...
دونه برنجم آروم بخواب...آروم آروم...
من اینجام...از هیچی نترس!