جمله ممنوعه!

یه جمله ست که خیلی دوست دارم بهش بگم...

آخه خیلی وقته رو مخمه...

اما نمی شه!

نمی تونم!

سخته!

نباید بگم!

جز قانون نیست...

قراردادی نیست....

اما تو دلمه.

داره منو می خوره!

می دونم اگه بگم همه چیز خراب می شه...

می دونم نباید زیاد بهش فکر کنم ...

اما خوب چی کار کنم؟

سختمه تو دلم حبسش کنم و دم برنیارم...

فقط خدا کمک کنه که یه وقت صبرم سرریز نشه...

فقط خدا...


کابوس نیمه شب زمستانی

فلاسک را که پر از آب جوش می کنم،روزم تمام می شود.

دخترک را جا به جا می کنم،زیر سرش را بالا می آورم و در زاویه 45 درجه قرار می دهم تا در نیمه های شب شیر تا گلوی کوچکش بالا نیاید و یک وقت اسید معده اش اذیتش نکند.

معجونش را درست می کنم و روی پاتختی کنار قطره هایش می گذارم.

شیشه شیرش را هم در دستشویی می شویم و همانجا مسواک می زنم.

شوهرم هنوز سر میز کارش با لپ تاپش سر و کله می زند.من اما خوابم می آید...عجیب خسته ام...

روی تختخواب که دراز که می کشم،دیگر هیچ چیز نمی فهمم...

...

صدای گریه کودکم یک لحظه هم قطع نمی شود...

می خواهم برخیزم و در آغوش بگیرمش اما نمی توانم...نفسم قطع می شود.همه چیز را از زیر قشری خاکستری می بینم:خودم را که طاق باز خوابیده ام و کتاب مثل پر کنار دستم باز است،همسرم که به آرامی کنارم خوابیده و نفس می کشد و کودکم را که شیون می کند.

خدایا؟؟این منم؟خوابیده با موهایی پریشان بر تختی صورتی رنگ؟باورم نمی شود!این منم یا جسد من؟نکند مرده ام؟

نمی دانم! کودکم دست و پا می زند...هر چه می کنم نمی توانم به او دست بزنم.گویی در عالم بی وزنی گرفتار شده ام.گویی دستی محکم مرا آن بالا نگاه داشته است و مثل پر سبک شده ام...

انگار دوباره روحم گیر کرده است.

می ترسم...می لرزم...

تمام قوایم را در دهانم جمع می کنم و نفس می کشم.

نفسم باز می شود...خنک می شوم.

لباسی سفید به تن دارم.سرعت می گیرم...

از تونلی نورانی رد می شوم.

نسیمی می آید و موهایم را پریشان می کند...

می خورم زمین...

می آیم در خودم...در پوست خودم.

چشمانم را باز می کنم.

همسرم با کودکی که در آغوشش آرمیده بالای سرم نشسته است.

می گوید:خوبی؟خرخر می کردی در خواب...

می گویم: خوبم...من بازگشته ام...

آخر مرده بودم...

و خدا را شکر که بازگشتم و پیش توام.

کودکم را می بوسم  ، انگشتان کوچکش را نوازش می کنم و بعد دوباره به خواب می روم...

روزی که تو را فهمیدم...

خسته بودم.چشمانم دو دو می زد.استخوانهایم را انگار در هاون کوبیده بودند.

آن روز در شرکت بدجوری کار روی سرم ریخته بود.همه اش کانتینر...همه اش مدارک...همه اش پروفرما...همه اش ایمیل و آدمهایی که معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودند اینقدر اشتباه کنند و مرا به زحمت بیندازند!

ساعت 4 بعدازظهر،بارانی بلند و مشکی محبوبم را پوشیدم و کمرش را محکم بستم.

زودتر از موعد با همه خداحافظی کردم...می خواستم تنها باشم...می خواستم هوای نیم بند زمستانی را که با ابرهای خاکستری و سنگین در آمیخته بود،نفس بکشم و بخور کنم.

از چند روز قبلش سنگین بودم...حس نداشتم.پاهایم انگار نمی رفتند.پلکهایم خواب زیاد داشتند.

چیزی وجودم را می کشید و به من چسبیده بود...

از تاکسی که پیاده شدم،سر اتوبان جلال که به اشرفی اصفهانی وصل می شد و بالا می رفت،فکر کردم...

خدایا نکند...؟وای...

قدمهایم را که در چکمه های زمستانی ام تند و تیز شده بود،شمردم...یک، دو ، بیست...سی...چهل...پنجاه...

مقابل داروخانه ایستادم...نفس عمیقی کشیدم.

کاش نداشته باشد...کاش بگوید بدترین و ضعیفترین نوعش را داریم...

اما نه!

وقتی دخترک فروشنده دو جعبه دراز از نوع معمولی اش را در دستم گذاشت،می دانستم که باید امتحان کنم...

داخل خیابانمان که پیچیدم،داغ بودم.ترسیده بودم:که اگر نباشد چه؟

همانطور با خودم شمردم...یک، دو...دو روز از موعود گذشته است! نه! امکان ندارد! با دو روز که آدم مادر نمی شود!هرگز!

جعبه های دراز و سفید را در سبد آشپزخانه گذاشتم و باز فکر کردم...

می گویند صبح زود، ناشتا! آن موقع بهتر جواب می دهد...

نمی توانستم...فردا صبح خیلی دیر بود...خیلی...لحظه لحظه فهمیدنت برایم ارزش داشت و مانند گنجی گران بود...

اولی را امتحان کردم...وقتی نگاهش کردم،در عرض دو ثانیه قرمز شد...دو خط قرمز و کوچک و صاف خودشان را با تمام قدرت به رخ می کشیدند...

باورم نمی شد...

دومی را امتحان کردم...اینبار زودتر قرمز شد...

اشک از چشمانم جاری شد...

تو چه اصرار وافری داشتی که خودت را به من بفهمانی موجود کوچک دوست داشتنی ام...

آمده بودی! اما نمی خواستم باور کنم...گویی انتظار نداشتم که انتظار شیرین من به آن زودی آغاز شود.

تلفن را برداشتم...به مادرم...گفتم و اشک ریختم...اشک ریختم و گفتم...

به پدرت نگفتم...

وقتی آمد سند موجودیتت را با دو خط قرمز پر رنگ نشانش دادم...

اخم کرد و بعد ناباورانه رنگش پرید و خندید...گیج بود...مثل من...

آخر پدر شدن و پدر ماندن سخت است نازنینم...

آن شب همه در خانه ما جمع شدند...

خوشحال بودند...و البته کمی تا قسمتی مبهوت...

چند هفته بعد که صدای قلب کوچک و شیشه ای ات در اتاق سونوگرافی پیچید،دیگر می دانستم که می خواهمت...که دوستت دارم...

که آمده ای و در حفره های سبز روزهای زندگی من جا خوش کرده ای...

و امروز درست یکسال از آن روز سفید و سرنوشت ساز می گذرد...یکسال از روز چنبره زدنت در عادتهای من می گذرد...

روزی که فهمیدمت...عاشقت شدم  و زندگیت کردم.

یکسال است که با تو بزرگ شده ام ، رشد کرده ام و بالیده ام...

زمستان آن سال برفی نداشت و زمستان امسال دنیا دنیا خیر و برکت با خود به ارمغان آورده است و این همه برف از خیر قدمهای کوچک توست...

حالا تو چهار ماهه شده ای...چهار ماه گذشت...و چقدر زود گذشت...

چهار ماهگیت مبارک...سبزترینم...بهترینم...موجودترینم...

  ادامه مطلب ...

فردااااا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و فقط خاطره ها می مانند...

دیروز بعدازظهر اولین خاطره برف رو برای یه خونواده سه نفره همیشگی کردیم...

سوز بدی می اومد...سوزی که تا مغز استخون رو می سوزوند...

دونه برنج رو حسابی پوشوندیم و زدیم بیرون...

چقدر هوا سبک بود...

چقدر همه چیز زلال ، نزدیک و روشن به نظر می رسید...

لرزیدیم،خندیدیم و حسابی عکس انداختیم.

اما دونه برنج خواب خواب بود...تو همه عکسها چشماش بسته ست...مثل یه فرشته کوچک خوابیده بود...

خلاصه اینکه ما لحظه ها رو از دست نمی دیم...به هر بهانه ای سعی می کنیم زندگی کنیم و خاطره ش رو جاودانه کنیم...

برای دیدن بقیه عکسها رو ادامه مطلب کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

خواب مرگ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و باز هم تو...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

راننده نوستالژیک

این دفعه رو باید آژانس بگیرم.آخه مطب داخل طرحه و نمی شه با ماشین شخصی رفت.

ابو هم از محل کارش می یاد و راس ساعت 5 باید اونجا باشه.

دونه برنج رو شیر می دم و می خوام پنپرزش رو عوض کنم که مامان نمی ذاره و می گه خودم این کارو می کنم.تو برو به زندگیت برس.

هوا سرده.برای همین روی پله های مجتمع خونه مامان اینا می ایستم و بعدم می رم تو اتاق نگهبانی منتظر آژانس می شم.

یه پژوی 405 تمیز می پیچه جلوی درب پارکینگ مجتمع.راننده سرش رو از پنجره بیرون می یاره و رو به من می گه: آژانس خواسته بودین؟ سرم رو تکون می دم و سوار می شم.

وقتی روی صندلی نرم و راحت جا به جا می شم و گرمای بخاری ماشین صورتم رو نوازش می کنه،صدای ضبط بلند می شه.

خیلی آروم و ملایم پشت سر هم می خونه و ضرب آهنگهای موسیقی خیلی نرم روی اعصاب من کشیده می شن:


دنیا دیگه مثل تو نداره...نداره نه می تونه بیاره...

دلا همه بی قراره عشقن...اما عشقه که واسه تو بی قراره... (بنیامین)

....  ادامه مطلب ...

میدان ا*ن*قلاب...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای هاشور خورده...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.