از مادرانه های من خسته نشو دخترکم...
می دانم که دیگر خیلی شلوغش کرده ام و زیادی مادر شده ام...
اما بدان تا مادر نشوی،هرگز و هرگز این حسهای جادویی مرا نمی فهمی...
آخر نمی دانی که من چه راه طولانی ای را تا به امروز پیموده ام تا به این نقطه از زندگی رسیده ام...
نمی دانی وقتی که سه شب را بی تو و بی عطر تنت،در خانه ام خوابیدم،چه کشیدم...
تو ظریفی عزیزکم...
وقتی آن آنفولانزای سخت به سراغ من و پدرت آمد،دیگر نمی شد تو را در خانه،در کنار آن ویروس بدجنس گذاشت..
سه شب مادربزرگت تو را به دور از خانه،نگه داشت و از شیر من به تو خوراند...
چقدر سخت گذشت
بی تو...
بی آغوشت...
بی_ موهای نرم و قهوه ای ات...
بی_ بوی بهشتی دهان کوچکت وقتی می خوابیدی و نزدیک گونه ام نفس می کشیدی...
بی_انگشتان کوچک و نرمت وقتی به من می آویزی و شیر می خوری...
بی_صدای عروسکیت وقتی آواز می خوانی و موقع دندان درآوردنت،غرغر می کردی...
و
بی_ تمام خوبیهای عالم که در وجود تو ریخته شده است...
مرا قضاوت نکن که بی تو ،هرگز و هرگز نمی توانم...
دوستت دارم پنج ماهه من...
تو آن بالا،بر سر در هدر وبلاگم،5 روزه ای و امروز 5 ماهه شدی...
چه روزهایی بود...نخستین روزهای به دنیا آمدنت...
امروز تو 150 روزه می شوی...
150 روز است که در این دنیا نفس می کشی گل نازنینم...
پنج ماه؟؟
چه برق گذشت!!
بقیه ش
ادامه مطلب ...
هر چه کردم نتوانستم از این روز ننویسم...
روزی که اولین نشانه رشد در تو پدیدار شد...
روزی که تو پس از 5 ماه نوزادی،وارد دوران کودکی شدی...
دیشب زیاد بی قراری کردی و ماحصل این همه بی قراری بدون تب،
نیش زدن یک مروارید کوچک در لثه پایین تو بود...
تو حالا صاحب یک مرواریدی نازنینم...
اولین مرواریدی که شاید با میلیاردها میلیارد کالاهای با ارزش نتوان آن را خرید و قیاس کرد...
مرواریدی که آنقدر با ارزش است که صدفهای سفید را از رو برده است...
جوانه زدن اولین دندان در لثه پایین سمت چپت مبارک...
اولین روزنه رشدت مبارک...
نمی دانی که در این روزهای شلوغ و خستگی مادری،این زیباترین هدیه بود که همه دردهایم را آرام کرد..
نمی دانی که چقدر دوست دارم تو را با همان دندان نصفه نیمه و کوچک،درسته قورت بدهم...
عزیزترینم...
و اینک قسمت دوم تجربیات فسقلی داری...
رفلاکس:
وقتی ماه آخر بارداری بودم،رفته بودم آرایشگاه تا برای عروسی ای که دعوت بودم،سر و صورتم رو درست کنم.یه خانم جوونی تا من رو دید،لبخند زد و بعد از مقدمه چینی گفت:"خیلی مواظب باش وقتی بچه شیر می دی،بچه ت به لبنیات حساسیت نده.بعضی بچه ها حساسن و به پروتیین شیر گاو که مادر می خوره حساسیت نشون می دن.من انقدر پرهیز بودم که عصبی شده بودم و الان هم واقعا توان بچه دوم آوردن رو ندارم."
برای آگاهی از رفلاکس و راههای کنترلش،روی بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...
اگه تمام دنیا جمع شن تا روزم رو شیرین کنن،جز تو کس دیگه ای نمی تونه انقدر عسل باشه...
تو کجا بودی کوچک من؟
قبل از این من چقدر بی هدف و خالی بودم...
چطور نمی دونستم تو می تونی اینقدر رو من تاثیر بگذاری؟و اینقدر من رو آروم و صبور و خوشحال کنی...
چرا حس نمی کردم تو می تونی دنیای من بشی؟
وقتی به من می آویزی و شیر می خوری،تا عرش اعلی می رم و برمی گردم...
وابستگیهات رو دوست دارم..
از لذت اینکه تو یه جمع شلوغ دنبال من می گردی و تا لبخندم رو می بینی یه آه بلند می کشی که یعنی خیالت راحت شد که پیشتم،می خوام بمیرم!
همین جمعه ، 25 بهمن ماه 92 بود که لبهای ظریف و قشنگت رو به هم فشردی و به زور گفتی: "با" ...صدات مثل صدای عروسک بود...
مثل صدای کارتونی سیندرلا...
وقتی غلت می زنی و رو شکم می افتی،دیگه دنده عقب نمی ری...مثل یه خزنده شیرین و کوچک با فشار پا و سر کوچکت،جلو می آی...
تازگیها پاهایت را به زمین می زنی و از عقب پشتک!!
عاشقتم وقتی از زور خواب روی شونه من لق لق می خوری و یه نفس بلند می کشی و چشماتو نیمه باز می کنی و می خندی...
از تبلت و پیانو زدن با آن لذت می بری...
به راحتی نیم خیز می شی!حتی یه بار نشستی دردونه من!
همه چیز رو تو دهانت می گذاری...همه چی!!
آخ که چه روزی می شه اون روز وقتی که بگی: "مامان"
دونه برنج نوشت:مصائب شیردهی تمام شد!!دونه برنج به غذا افتاد!!
ادامه مطلب ...اول از همه یه نکته ای رو باید اینجا ذکر کنم!
این عرایض که شما شرحش رو تو ادامه مطلب می خونید،از تجربیات شخصی اینجانبه و من دوست دارم با دوستانی که مایلند بیشتر بدونن و هنوز مادر نشدن و شاید باردارن،در میون بذارم تا به دردشون بخوره.
این اطلاعات صرفا" در مورد همه صدق نمی کنه و من اصراری ندارم که بگم تجربیات من قطعا درسته.تجربیات من مطمئنا" غلط هم نیست.چون همه هنجارها و مسایل عمومیت ندارن و آدم با آدم فرق می کنه.
من صرفا تجربیاتی رو که طی این چند ماه به دست آوردم،اینجا نوشتم تا یه عده که براشون جالبه و حس می کنن به دردشون می خوره،ازش استفاده کنن.اگر فکر می کنید درست نیست و براتون جالب نخواهد بود،خواهش می کنم رو ادامه مطلب کلیک نکنید و وبلاگ رو ببندید و برید...
وسلام!
حالا تشریف ببرید ادامه مطلب...
خیلی سرم شلوغه...خیلی...
همه تون رو دوست دارم...
همه رو...
فقط نرسیدم کامنتها رو تایید کنم...کامنت همه اومده...
باید سر فرصت بخونم و جواب بدم حتما...
وبلاگستان با وبلاگمان مصاحبه کرده...
در واقع صندلی داغ عطر برنجه...و کمی در موردخودمم هست و اینکه چطوری نویسنده شدم...
با تشکر از آقای جوانی و از اینکه وقت گذاشتند...
بخونید و لذت ببرید...
پینوشت:پستهای پایین همچنان آپ می شوند...
نام: مثل پر
نویسنده: مریم ریاحی
انتشارات: پرسمان
مریم ریاحی رو همه می شناسن.نویسنده معروف کتاب پر فروش همخونه که در حال حاضر به چاپ 55 رسیده.
قلم روان مریم ریاحی رو خیلی دوست دارم.یه جوری جادویی و پر کشش می نویسه.این جدیدترین کتابشه که در عرض دو ماه به چاپ پنجم رسیده.خوب زیاد دور از ذهن نیست!چون بازار کتاب و مخاطبین سه ساله که تشنه نوشته های مریم ریاحین.
مشخصه رو این کتاب وقت گذاشته.خلاقیت توش به خوبی مشهوده و شخصیت پردازیها خیلی ملموسن.داستان کاملا به روزه.
برای خلاصه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید.
سلام و صد سلام به خوانندگان عزیز این وبلاگ...
دوستتون دارم...
بذارید مثل همیشه باهاتون روراست باشم...
اگه بگم همه تون رو دوست دارم،دروغ گفتم!چون یکی دو نفری هستن که دوست داشتنی نیستن...
چرا؟
خوب خودشون بهتر می دونن.
عادت دارم همیشه راستش رو بهتون بگم و الکی چیزی رو پنهان نکنم.از این آدمایی هم نیستم که بگم عاشقتونم اما بعد کسی رو تحویل نگیرم و فقط ظاهرسازی کنم...
از اینکه همیشه همراهم بودین و همیشه اینجا رو می خونید ممنون.
چند روز پیش به این فکر افتادم که چرا آمار وبلاگ من بالاست اما تعداد نظرات یک دهم آمار هم نیست؟
به دو تا جواب رسیدم...
بعضیا خوششون می یاد و حال ندارن برام بنویسن...
بعضیا خوششون نمی یاد و طبعا نمی نویسن...
بعضیها هم کلا بی حوصله ن!
از یه طرف چند نفری برام تو خصوصی پیغام گذاشتن که نمی تونن نظر بگذارن و شاید مال قالبم باشه...شاید درست باشه چون من خودمم برای بلاگ اسکاییها به زور نظر می زارم...مدام کد پایین کامنت رو باید رفرش کرد و دوباره نوشت...
اول از همه از دوستان نازنینٍ قدیمی و جدید که همیشه یا گاهی وقتها می کامنتن و حضورشون پر رنگه،به خاطر وقت گذاشتن و خوندن مطالب این وبلاگ،تشکر می کنم.
دوم اینکه دوست دارم بدونم چند نفرن که خاموشن و اینجا رو می خونن اما بی هیچ ردپایی اون دکمه ضربدر رو می زنن و وبلاگ رو می بندن؟از کی منو می خونن و چه جوری با اینجا آشنا شدن؟ممنون می شم خودشون رو معرفی کنن تا من بیشتر باهاشون آشنا بشم.چون اخیرا" اونطور که من تو آمارها دیدم،از کشورهای برزیل ، آمریکا، انگلیس ، کانادا ، پرتغال ، مالزی ،فرانسه ،ایتالیا و آلمان هم خواننده دارم...
یه عزیزی این وبلاگ رو ازین سایت دنبال می کنه: http://newsblur.com
زودی خودش رو معرفی کنه!!!
برای تبریک بارداریم و به دنیا اومدن دونه برنج خیلی از خاموشهای عزیز روشن شدن و سیل کثیر کامنتهایی که جدای از عمومیها تو خصوصی برام اومد،من رو شوکه کرد.
پس تو این پست منتظرتونم تا رخ بنمایانید و خودتون رو معرفی کنید،خاموشان خجالتی و عزیز! ولو شده با یه کامنت کوتاه...خواهشا خصوصی نکنید که راه نداره!!!
پینوشت مهم:این پست سنجاق شده به بالای وبلاگ.پستهای پایین ،هفته ای دو سه بار آپ می شن.یعنی تا اینجا رو باز کردید این اولین پسته برای اعلام حضور خواننده های خاموشی که هر از چند گاهی اینجا رو باز می کنن و می خونن.پستهای جدید پایین همین پستن.