عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فقط و فقط برای خودم

ای کاش بمانی...

بمانی و مرا دلشاد کنی...

آنقدر می ترسم که یک وقت نباشی و من توهم زده باشم...

این روزها مدام چک می کنم...

مدام صدایت می زنم...

صدایم را از آسمانها می شنوی؟

هستی هستی من؟

فقط برای خودم

می دونستم که هنوز زمین نخورده منو خواهی گرفت و پرواز خواهی داد...

می دانستم هنوز حواست بهم هست...

می دونستم فراموشم نکردی...

می دونستم منو می شنوی...

این روزها هی پر و خالی می شم...

هی امیدوار و ناامید می شم...

اما می دونم که تو پشت منو خالی نمی کنی!

مثل امروز بعدازظهر که خالی نکردی...

مثل همین 3 ساعت پیش که تا دیدمش زدم زیر گریه...

یعنی می شه؟می شه؟

خدایااااااااااااااااااااااااااا

دوستانی بهتر از آب روان...

چقدر خوبه وقتی اول صبح وبلاگت رو باز می کنی،از چند تا دوست خوب و قدیمی چند تا کامنت انرژی بخش پر از اسمایلی قرمز داشته باشی...

چقدر خوبه که بعضیها اینقدر انرژیشون مثبته و اول صبحی به آدم روحیه می دن و به دور از حاشیه ان...

چقدر خوبه که همچین دوستایی داری و می دونی یه جای تو گوشه همین دنیا هستن و به یادتن...

اونوقته که براشون دست تکون می دی و بعد یه لبخند از فراسوی روحت،روی لبت می شینه...


پینوشت:

نانازی!

آخه تو چی شدی یه دفعه؟؟کجا رفتی دوست خوبم؟

انقدر دلم گرفت وقتی نوشتی غروب من!

آخه کجایی خوب...یه چیزی بگو لااقل!

انقدر...

درون و بیرون...

نفسم را حبس می کنم...

چشمهایم را می بندم...

خودم را به هوای بهاری بهمن می سپارم...

و تعجب می کنم از این همه گرم شدن و مهربان شدن ناگهانی زمین...

چه خوب است که دو ماه فقط حال و هوای عید باشد و بس...

چه خوب است که امسال بهارمان 4 ماهه شده...

دلم یک اتفاق خوب می خواهد...

دلم شاخه ای سبز می خواهد با شکوفه ای سفید که روی آن برقصد و برای فرو ریختن بی تابی کند..

وای که دلم چه چیزها که نمی خواهد!

چه حرفها که در خودش انباشته ندارد...

و این روزها انتظاری را انتظار می کشم که پایانش جاده پیچ در پیچ بی انتهایی ست و تا خود صبح بهار ادامه دارد و می دانم که انتهایش در ابرهای سفید و خاکستری ست...

باران...

از کسی که سالهاست با منه و هرگز از غرغرهای گاه و بیگاه من خم به ابرو نیاورده...

از کسی که واقعا برام دوست بوده و از حواشی آزاردهنده این روزها به دور بوده و خالصانه دوستیشو تو طبق اخلاص گذاشته و هرگز من ازش صدای بلند نشنیدم و آزاری ندیدم و همیشه تو سختیها مثل یه خواهر بزرگتر به دادم رسیده...

یه فرشته کوچولو به دنیا اومد...

فرشته ای که به لطافت بارانه و به پاکی آسمان...

فرشته ای که وقتی دیروز صداش رو شنیدم،دلم غنج زد...

قدمش همیشه مبارک باشه...

بالاخره باران کوچولو  بارید...



بوی کاغذ رنگی

وووووووووووویییییییییییی!هنوز بهمن نیومده،بوی اسفند و عید می آد!

هوا باز یه جوری شده که دل آدم قیلی ویلی می ره!

یه جور دلهره افتاده به جونم که نمی دونم منبعش از کجاست!یه جور جوشش خاصه...

دلشوره نیستا! یه چیز دیگه ست...یه چیزی مثل سر اومدن یه حس بد و آغاز یه حس خوب!

خدا آخر و عاقبت منو با این حسها و دلهره ها و کار سنگین و خوابهایی که می بینم،به خیر بگذرونه!

یک خبر داغ از نوع کتابی: رمان نصیب سیمین شیردل به چاپ دوم رسید و تو روزنامه همشهری مورخ 28 دی ماه 91 ،در مورد پرفروش بودنش نوشتند...به هر کی که کتابخون هست،توصیه می کنم بخره چون هرگز پشیمون نمی شه...

ریه های لذت!

کاش یه کم آدما به فکر همدیگه بودن...

کاش تویی که اینقدر جوونی و سلامت از چهره ت هویداست،سر صبحی اونم تو این هوای آلوده که پر از سرب و آلاینده های دیگه ست،سیگارتو با لذت روشن نمی کردی که دودشو بدی تو حلق ما!

کاش به جای اینکه بگی منو بی صبحانه از خونه انداختن بیرون،بگی: خاموشش می کنم و دیگه نمی کشم! آخه برادر من!حیف نیست؟صبح به این زودی بی صبحونه اومدی تو خیابون،به جای نون و پنیر و چایی یا یه ذره ورزش کردن،سیگار شده صبحونه ت؟

از صدای آدمای سیگاری بدم می یاد...پر از خس و خشه!انگاری صداشون پیرتره!یه جوری ریه هاشون مشکل داره...الان لذت می بری و حال می کنی و حس می کنی روانت آروم شد و اعصابت اومد سرجاش!اما بعدها وقتی از 40 و 50 رد شدی،با یه سرماخوردگی کوچیک، ششهات که باید پر از اکسیژن باشه و سرماخوردگی رو پس بزنه،می شه منبع چرک و آلودگی...اونوقت با قویترین آنتی بیوتیکها هم پاک نمی شه و اثراتش می مونه! نفست تنگ می شه...دیگه بالا نمی یاد...می شه آسم می شه سرطان...

تو این شهر که با هر نفس که دیگه ممد حیات نیست!!! خود به خود یه سری اکسیژن مرگ وارد بدن آدم می شه،جون مادرت اون سیگارتو خاموش کن!به فکر خودت نیستی و ریه های خودت برات مهم نیست،لااقل دود  به حلق بغل دستیت نفرست...

اون سیگار لعنتی ای که هر چقدرم گرون و خوشبو باشه و بی ضرر، باز سیگاره! سیگاری که بلای جون بشریته...

دودی که تو با لذت به ریه هات می فرستی،تو روزگار پیری می شه مرگت...

در مسیر باد...

دیدین مادر گنجشکه وقتی می خواد به جوجه ش درس پرواز یاد بده،چی کار می کنه؟

اون جوجه طفلی ای ،که هنوز پر و بالش درست و حسابی در نیومده رو از بالای لونه ول می کنه پایین!جوجه هه هی جیک جیک می کنه،می ترسه،می لرزه، و از ترس اینکه نخوره زمین یا بمیره،بالهای نصفه نیمه ش رو باز می کنه...هی بال بال می زنه و فریاد می کشه تا اینکه مادر گنجشکه دو سانت مونده به زمین،می گیرتش تا زمین نخوره! این کار رو اونقدر تکرار می کنه،که جوجه هه پرواز رو یاد بگیره،یاد بگیره که استقامت کنه و پرواز کنه...بدونه که قد کشیدن سختی داره،بهای پرواز ترس و لرز و فریاده... بهای پرواز سنگینه!

می دونین چیه؟من یه حسی دارم!یه حس عجیب و غریب!

احساس می کنم خدا همون مادر گنجشکه ست که می خواد به جوجه ش پرواز یاد بده!همون مادر گنجشکه که خیلی قدرتمنده،پرواز بلده و همه پستی بلندیها و دشمنها و مسیر باد رو می شناسه...حس می کنم من همون جوجه بی پر و بالم که هنوز پرواز رو یاد نگرفتم...هنوز راه دارم تا رسیدن...هنوز مسیر باد رو نمی شناسم...

حس می کنم این روزها مادر گنجشکه منو از بالای یه پرتگاه بزرگ به پایین پرتاب کرده تا بتونم بالهام رو باز کنم...تا یاد بگیرم پریدن،جرات می خواد و سخته...درد داره...هول و هراس داره...

می خواد من نبرم! اونقدر بال بزنم،تا بپرم...تا بشم خود خود پرواز!

فقط یه نگرانی دارم...می ترسم! نمی دونم که این مادر گنجشکه 2 سانت مونده به زمین،از زمین خوردن نجاتم می ده؟

یا...؟؟

5شنبه یلدایی!

امروز 5 شنبه ست و با این تفاوت که شب یلداست!

اما من نمی دونم چرا با این که 2 تا مهمونی دعوتم هیچ حس خاصی ندارم...

حالا هر دوشم باید با هم برم...2 ساعت اینجا و 2 ساعت اونجا...

خدارو شکر که فرداش جمعه ست و من می تونم یه دل سیر بخوابم!

علی ایحال!

یلداتون بلند و به رنگ هندوانه...

شبتون ترش و شیرین و خوشمزه به رنگ دونه های یاقوتی انار...

خوش بگذره...

روح نوشت: برای شادی روح همسر ساچلی و پدر بزرگ و مادرجون من که تو همین شب یلدا رفتن،فاتحه بفرستید...

پینوشت: ر = روانی! معرفی ازین واضحتر؟؟

پرنده بهشتی

چنین دردی را تسکینی نیست ساچلی عزیزم...

می دانم و می خواندم و همراهت بودم...

سخت است!آنقدر سخت که حتی اگر تمامی عالم هم جمع شوند،نمی توانند تو را دلداری دهند...

تمام جملات عالم هم روی هم ریخته شوند،نمی توانند ذره ای از درد تو را تسکین بخشند و اشکت را خشک کنند..

هرگز دلم نمی خواهد از کسی بخواهم که برای پرنده ات،طلب مغفرت کند چرا که خودش معنی غفور بود...غفور یعنی مغفرت...

پرنده تو از همان اول هم بهشتی بود...زمینی و خاکی نبود!مال آسمانها بود...

می خواست بپرد..آخر می دانی؟دیرش شده بود...گویی قفس تنش نمی توانست روح بلندش را تحمل کند...و بالاخره این قفس شکاف خورد و پرنده ات پرید و رفت...

بدان جای پرنده تو در بهشت است و به دعای کسی برای آرامش نیاز ندارد...

چون فی النفسه در آرامش است...

و کسانی که بهشتی اند،هرگز نمی میرند...

چون مرگ پایان کبوتر نیست....

بعدا نوشت: هر کی رد می شه یه سوره حمد و قل هو الله برای رحمت روح بلندش بخونه...