هر روز بعدازظهر که پیچ کوچه خانه مان را به سمت راست می پیچم،می بینمش!
لبخندی به پهنای آسمان به لب دارد و با تی شرت و شلوار گشادی که مناسب سن او نیست،جلو درب خانه اش نشسته.موهای مجعدش به هم گوریده و رنگش چیزی میان کرم و زرد است...
مرد در آستانه 50 سالگی ست اما گویی خودش را در روزهای عطش 30 سالگی گم کرده است...گویی زمان برایش ایستاده و جلو نمی رود.
با دیدن هر زنی،نیم خیز می شود و همان لبخند را تحویل رهگذر می دهد.لبخندی که تلختر از فراموشی خاک است و تلختر از روزهای گم شدگی.
من اما دوستش دارم،چون لبخندش را در بدترین روزهای عمرش از عابرین،دریغ نمی کند.
بعضی وقتها اشک در چشمانم جمع می شود و برخی اوقات از اینکه او هیچ از هیچ نمی داند،برایش خوشحالم.
چند وقت پیش به او سیب سرخی تعارف کردم و او با شوقی کودکانه آن را برداشت و بلعید.
و من با خودم فکر کردم:
وقتی درد زیاد است،چه بهتر که هرگز ندانی درد چیست!