عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پرنده...

بگو به کدامین پرنده سپرده ای که پیغامت را به من برساند...

آخر آن پرنده هنوز به مقصد نرسیده است...

پدرانه...

دیشب وقتی که ازت خیلی دلگیر شده بودم و بعد از اینکه با هم بیرون بودیم٬باهات قهر کردم و تا رسیدم خونه٬ غذای فرداتو تو ظرفت کشیدم و بعد رفتم که بخوابم...دیدمت که یواشکی زیر نظرم داری!دیدمت که بدون غرغر دویدی و لباساتو تو ماشین رختشویی انداختی و دکمه دلیکتو زدی...شام که بیرون خورده بودیم!دیگه نگفتی : گشنمه!غش کردم!

مظلومانه تو اتاقت خزیدی و پشت لپ تاپت قایم شدی!مثل پسر بچه هایی شده بودی که یه خلاف کوچولو کردن و دلشون می خواد بخشیده بشن!

تا صحفه اول به دوم کتاب برسه،من خوابم برد...رو کتاب افتاده بودم و چراغ خواب بالای سرم روشن بود...

تو خواب و بیداری دیدم که آروم نزدیک شدی...مثل یه پدر کتاب رو از زیر دستم در آوردی و بعد لحاف صورتی رو روم کشیدی و صورتمو بوسیدی و چراغ رو خاموش کردی!

تو همیشه همین کارو می کنی...همیشه وقتی خوابم می بره یا رومو می کشی یا مرتب می کنی!اما دیشب یه چیز دیگه بود!یه جور دیگه این کارو کردی!یه جور خاص...مثل پدر...یعنی پدرانه...