عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تجربه تلخ!

از داشتن یه سری تجربه ها خیلی راضیم...تجربه هایی که اولش خیلی تلخ بودن و وسطش مثل زهرمار شدن و آخرش هم با پشیمونی همراه بود!

از یه سری تجربه ها من خیلی درس گرفتم...سالها پیش یه آدمی توی زندگیم بود که فکر می کردم از اول نباید می بود!یعنی همون موقع فکر می کردم فاییده ش چی بود و جز بیهودگی و یه سری افکار مزاحم چیزی برام به جا نگذاشت!اما این چند سال اخیر فهمیدم که بودنش تو زندگیم همچین بیراه هم نبوده...و حکمتی توش بوده...

حس می کنم رفتار اجتماعیم ازون موقع تا حالا خیلی تغییر کرده!قدرت جذبم بالاتر رفته و اعتماد به نفسم نیز!

هروقت که به گذشته ها فکر می کنم و به اون نقطه و اون آدم تو زندگیم می رسم٬می بینم که همچین بیراه هم نبوده که بیاد تو زندگیم...هر چقدر هم کوچیک،اون تو زندگیم تاثیرشو گذاشته...

بگذریم از اینکه بودن برخی از آدما تو زندگی آدم تاثیر کاملا" منفی داشته و رفتنشون هم واجب و لازم و آدم درس نگرفته هیچ!ضرر هم کرده!

اما این آدم جدا از اینکه تاثیر مثبتی تو روابط اجتماعی من گذاشت و دید منو نسبت به اعتماد به اطرافیانم بازتر کرد،یه درس خیلی خوب بهم داد...درسی که بهم نشون داد: خدا منو از خودم بهتر می شناسه و اگه تو یه روز خاص،یه چیزی رو ازم می گیره یا بهم می ده،یا یه اتفاقی می افته که به مذاق من خوش نمی آد و حسابی دلگیرم می کنه،عین صلاح منه و رد خور نداره...شاید او اتفاق منشا و شروع یک پیروزی بزرگ باشه و من خیلی باید قدرشو بدونم و اعتراض هم نداشته باشم...!


نظرات 29 + ارسال نظر
گلی کپل شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 14:34 http://goliiiii.persianblog.ir/

حرفت کاملا کاملاااااااااااااا درسته و حکمت قضایا خیلی مهمه

خانم خانما شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 15:34

راست میگی دوستم
حرف حساب جواب نداره

هبه رضوی شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:01 http://www.hebeyerazavi.blogfa.com


دقیقا
صحبتتون کاملا منطقیه

آبانه شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:48 http://abaneh.blogfa.com

لایک ! کاملا موافقم

یاسی شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 17:49

همیشه بعضی کلمات و جملات و یا حرفایی که آدم از یکی می شنوه و یا می خونه انگار واسطه ای هستن که خدا اونا رو در اون لحظه جلوی چشم بنده اش قرار داه تا پیامش رو برسونه. و این پست امروز شما از اون واسطه ها بود.چون این روزا خیلی از خدا دلگیرم و گله میکنم که چرا؟؟؟ می دونم که حکمتش اینو میگه ولی چی کار کنم که صبر آدم هم دیگه حدی داره.
چند بار تا حالا این پست رو خوندم و آروم شدم اما بعد مدتی دوباره اون افکار مزاحم میان.شما راهکاری برای تحمل کردن و صبور بودن دارین؟
راستی سلام من از خوانندگان خاموشتون هستم.

صبر...صبر عزیزم! باید ذهنتو مشغول چیز دیگه ای کنی تا اون مشکل خود به خود حل شه...که حل می شه!به خدا ایمان داشته باش!

رودابه ایرانی شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 19:50

این پاراگرف آخرنوشته ات رو خیلی خیلی باوردارم بانوجان.

بانو شنبه 6 اسفند 1390 ساعت 20:14 http://heartplays.persianblog.ir/

خیلی خوبه که حداقل این تجربه رو متوجه شدی و ازش یاد کردی...

زهرا یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 07:29 http://zizififi

کاملا حرفتو قبول دارم .کاملا

فاطمه یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 07:56 http://w

راست می گی ولی فهمیدن حکمت کارهای خداوندی همیشه هم راحت نیست

آره...اما به پامون نوشته شده! یه مدت که ازش بگذره خودت متوجه می شی که برات بهتر بوده!

بهاره یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 09:22 http://rouzmaregiha.blogsky.com

دوستم دقیقا به نکته ای اشاره کردی که الان چند وقتیه فکر منم به خودش مشغول کرده و اتفاقا منم به همین نتیجه ای رسیدم که تو رسیدی... حضور تک تک افرادی که وارد زندگی آدم میشوند و بعد به نوعی و دلیلی از اون خارج میشوند بدون شک جزء برنامه های کاملا حساب شده ی حضرت حقه... شاید آدم وقتی هنوز داغه متوجه موضوع نشه ولی بعد از گذشت مدتی خودش پی به حکمت و دلیلش می بره... به نظر من وجود حتی اون شخصیت بد بدها هم تو زندگیامون لازم و ضروریه چون بدون وجود اونا ما به درک و شناختی که الان داریم نمی رسیدیم تو زندگیمون
دوست جون خودت خوبی؟ ابو خوبه؟

یه حقیقته دوستم

یلدا-اشکها و لبخندها یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 11:11

خسته ام ممو..خیلی خسته ام..
دلم یه خواب بی دغدغه میخواد

الهی...می خونمت عزیزم...ایشالا که همه غمهات تو سال جدید تموم بشه...

ساینا یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 11:36

خورشید و جمشید یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 12:10

خیلی قشنگ نوشتی خیلی خیلی حرف حقیقت و کاملاْ‌ صاف و ساده نوشتی
ممو جون ما همیشه میگیم تو خیلی مهمربون هستی و دل بی اندازه پاکی داری
این رو هم بدون خدا هم خیلی هوات رو داره
این گذر زمان هست که بعضی از انسانها انرژی منفی گرایی دارن ولی خداروشکر میکنم که تو دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی و صد البته خدا خیلی باهات هست

مرسی عزیز دلم...تو لطف داری...همیشه از انرژی تو من انرژی می گیرم...

مهرناز یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 14:35

منم یک همچین تجربه ای داشتم اما من اگه دوباره برگردم به اون زمان هیچوقت نمیذارم اون آدم بیاد تو زندگیم... تلخیش از تجربه اش خیلی خیلی بیشتر بود

منم همینطور!!باهات موافقم!

نفس یکشنبه 7 اسفند 1390 ساعت 23:07

ای جاااااانممممیعنی با حرفات موافقم بدجور..خیلی بعد از رفتن مامانم تو زندگیم اتفاقات تلخ وآدمایناجور اومدن که حکمت بعضی هاش هنوزبرام معلوم نشده ولی خیلی روزای سختی رو گذروندمتو محیط دانشگاه بین دوستام و از همه بدتر فامیلی که ادعای صمیمیت داشتن اما با رفتارا و حرفایی که میشنیدم پشت سرم زدن گند زدن به هر چی اعتمادو صمیمیتههنوزم بعداز 8سال با یادآوری بعضی از اون اتفاقا چشمام اشکی میشه حتی الان که دارم مینویسمو بیشتر ناراحتیم هم ازون امتحانه سنگینه خدا بود چون همون از دست دادنه مامانم تو اون تصادف بزرگترین غم بود تو 19سالگیم پس چرا اینقدر تجربه های جدیدو تلخ؟؟؟؟؟شایدم میخواست بواسطه اون مشکلات غم از دست دادنه مامانمو سبکتر کنه..نمیدونم والله..خودمو با این توجیهات 8ساله دلداری میدم آخه خیلی ناراحتم که یک زمانی شاگرد اول دبیرستانمون بودم اما فقط به گرفتنه یک لیسانس بسنده کردمو حالو هوای ادامه تحصیل و شاغل شدنو نداشتم با اون روحیه افسرده ولی بقیه دوستام تو شرایط عادی زندگیشون به بالاترین درجات تحصیلی و شغلی رسیدن..این عادلانه اس؟؟خدا که خودش میدونست من چقدر ضعیفم پس این چه امتحانی بود؟!!!ببخش اینقدر تلخم

مونا دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 00:57


سلام با اینکه هیچوقت ما همو ندیدیم و نمیبینیم ولی یادتون باشه خیلی نوشته هاتون انرژی بخشن.امیدوارم همیشه شاد باشید و بنویسید.شاید خیلی ها هستن مثل من که همیشه وبلاگتونو می خونند ولی نظر نمیذارن و به اصطلاح خواننده های خاموشن ولی امیدوارم این وبلاگ برای همیشه برای همه ادامه پیدا کنه.

مرسی عزیزم...خیلی لطف داری...منم همیشه دوست دارم برام کامنت بزاری!

گوش مروارید دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 07:38

با تک تک سلولام این پستتو درک کردم و باهاش موافقم

ای به قربون اون سلولات!

اطلسی دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 14:11

من بارها و بارها بعد بیقراری به حکمت خدا رسیدم...صبررررررررر

تو خیلی دختر قوی ای هستی عزیزم...

آبانه دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 14:37 http://abaneh.blogfa.com

لایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک شدیدا ! یعنی جای تاسفه به خدا ! باید بریم سرمونو بذاریم بمیریم ( دور از جون شما ) که داریم توی یه همچین مملکتی زندگی میکنیم با چنین مسئولین بی لیاقت و بی فرهنگی !

دقیقن!! مرده شور همه شونو ببرن!!

نفس دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 15:55

ممو ببخش دیروز خیلی تلخ بودم موقع کامنت گذاشتن..ای جوونم اصغری که گل کاشت همراه بازیگراش..آخه اینا چه میدونن فرهنگ وهنر یعنی چی..دست خودشون نیست برای همین از هفت دولت آزادنو فکر میکنن مملکت گل وبلبله در حال حاضر..هه هه هه..برای اصغری جون همین کافیه که ملت ایران بهش افتخار میکنه یک عمر..بووس

می می دوشنبه 8 اسفند 1390 ساعت 17:03

سلام عزیزم. خوبی؟ شمال جای تو و همسریت خیلی خالی بود.

عزیزمی...دوستان به جای ما!

زهرا سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 07:01 http://zizififi

نوشته ات عالی بود ممو .عالی

سمانه سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 10:19 http://samanehosadegh.mihanblog.com

الهی که همیشه تجربه هات شیرین باشه

مژگان سه‌شنبه 9 اسفند 1390 ساعت 10:44

سلام خوبی .خسته نباشی از هیاهوی این روزا.وقت کردی بنویس

دیروز نوشتم عزیزم!چشم...خیلی سرم شلوغه!فقط می رسم نظراتو تایید کنم به خدا!

بانو پنج‌شنبه 11 اسفند 1390 ساعت 00:36 http://heartplays.persianblog.ir/

عزیزم من که می دونم سرت شلوغه... این و نوشته بودم برای اونایی که بعد از سه ماه یک دفعه پیداشون می شه و قسم و آیه می دن..

اییییی جووووووووووووووونم!

مژگان پنج‌شنبه 11 اسفند 1390 ساعت 09:03

موفق باشی.به امید تعطیلات عااااااالی برای ممو خانم

دلم برای همه تون تنگیده!!

بانو جمعه 12 اسفند 1390 ساعت 11:23 http://heartplays.persianblog.ir/

عزیزم خسته نباشی...

مرسی گلمممممممم...دلم برای بی دغدغه نوشتن تو اینجا تنگ شده!

زهرا شنبه 13 اسفند 1390 ساعت 06:59 http://zizififi

دلم برات تنگ میشه اما کارت مهم تر از همه چیزه..پس خیلی خوب درکت میکنم..چه خوب که مسافرت میرین..کاش ماهم مسافرت می رفتیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.