عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

خواهر کوچیکه!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک حال اساسی

2 هفته پیش اینجانب به همراه کل همکارای 3 شرکت زنجیره ای مان، افطاری دعوت شدیم رستوران جام جم!

معرفی شخصیتها:

1) مدیر یه بخش شرکت دیگه که، خیلی خیلی هم معروفه چون همیشه دخترشو با خودش تو این مجالس برا نمایش دادن می یاره و تو حلق همه فرو می کنه  و شایعه س که می خواد ببندتش به ریش مدیر عامل جوون ما! البته تفاوت قدی مدیر عامل ما با دخمل ایشون یه چیزی حدود 40 سانته!

2)آقا کُمی مدیر داخلی هستن با قد 150 سانتی متر در دقیقه! اما با یه دادش مایکل جوردن م در می ره تو سوراخ! خیلی بداخلاق و ببخشید سگه!

ابو خان دعوت نبود و کلی حالش گرفته بود که چرا با خانواده دعوتتون نکردن! منم گفتم با خانواده که دعوت می کردن می شدیم 400 نفر که! این شرکت ما سر یه پول آژانس 2000 هزار تومنی دارمون می زنه! اونوخ بیاد شوهرا و عیال کارمنداشو دعوت کنه که چی؟

خانوم مدیرمعروف  نشس سر میز ما و مث اینکه مامان ما باشه برا همه مون سوپ کشید!‌ زیاد محلش ندادیم! و بعدش م منو بغل کرد(انگاری من چقد می شناسمش و از ش خوشم می آد!) و دستشو گذاش رو شونه منو بلن شد و زحمتو کم کرد!

موقع کشیدن شام قرار شد خودامون هر کدوم یه بشقاب برداریم و حمله به طرف میز و یه چیز بکشیم: یکی سالاد ، یکی فسنجون، یکی برنج ، و ...

من بشقابمو پر فسنجون کردم! موقع برگشتن دیدم خیل عظیمی از آقایون اون شرکت بزرگه که خیلی هم همه کارمنداش پیرو با ابهتن، دارن به طرف من می آن! پیچیدم طرف راس که با آقا ک’می برخورد همچین خوشگل و تمیز فسنجونو مالیدم به کت طوسی سفید آقا کمی! از خنده روده بر شده بودم! چشماش از حدقه زده بود بیرون و بچه ها از اون پشت هی شکلک در می آوردن! فقط گفتم ببخشید و در رفتم!

جلو در و خداحافظی از بس بچه ها مسخره بازی در آورده بودن من نفهمیدم و به مدیر عامامون تنه زدم و پرتش کردم اونطرف! بغل باباش واستاده بود، افتاد تو بغل باباش و دل خانوم مدیر معروف ضعف رف!

پ.ن: اینم عکس اشرار شرکت!‌ اگه گفتین کدومشون منم؟؟؟

 حذف شد. 

 

تکلیف روشن شدن من و ابو(قسمت ششم):

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آشنایی من و ابو (قسمت اول)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب تو لد من

سلام به دوستای نازنینم

دیروز تولد اینجانب بود و کلی سوپرایز شدم .کلا" کسی دعوت نداشت : من و خواهرام و شوهر خواهرمو دونه (مامانم)و سید (بابام)بودیم. روز قبلش یه پیرهن خوشجل لیمویی از ملکوتی خریده بودم که اون شب بپوشمش. تو پرانتز( دونه می گفت مثل لباس تو خونه می مونه !رسمی تر بپوش!)اصولا" بنده عادت ندارم به حرف دونه در مورد ظاهرم گوش فرا دهم.

اینا هم عکسای کیک و کادوهایی که برام آوردن! کیک و اون جعبه بزرگه مال ابو خانه!(البته این عکس بعد از گاز گاز شدن کیک گرفته شده!

اما می دونین وسط این جعبه به این بزرگی چی بود؟ 6 تا جعبه تو در توی دیگه که آخرش رسید به یه سنگ خوشجل که ابو خان روش چشم و ابرو کشیده بود. هدیه اصلی یه جفت گوشواره طلای ناز و آویزونی بود که تو کیفش قایم کرده بود!

خواهر کوچیکه هیچی واسم نخرید ، چون باهاش قهرم: دستشو به کمرش زد و اومد وسط مجلس و لوس بازی در آورد و یه کم رقصید با دوستش! گفتم دوستش؟؟ وایـــــــــــــــــی! دوستش از هلند تعطیلات اومده ایران برای 2 ماه ! عین این 2 ماه رو تو خونه ما اتراق کرده! خودشون خونه دارن اما این نیم وجبی همه ش اینجاست و تا بوق سگ و خوروس خون صب با خواهرم تو اتاق بغلی هرهر کرکر می کنن!(نمی زارن من و ابو خان عشقولی باشیم که! د نمی زارن دیگه ! اکﱢ هی ! )

دونه قبلش خیلی به سرم غر غر کرد! اما شام بهمون خیلی چسبید. ابو خان دیگه سنگ تموم گذاشته بود ( طیفیله یادش رفته بود شمع برای رو کیک بخره ، ساعت 9 شب رفت قنادی تا شم بخره!)

جشن کوچیکی بود و کلا" خیلی خوش گذشت! سورپریز شدم ! واسه اولین بار؟؟( واسه آخرین بار؟؟)

پ.ن: ابوشه هی می پرسه : شرکت هم برات تولد می گیره؟؟ چی برات می خرن؟؟ منم بیام؟ برات دست هم می زنن؟؟ شمع هم می زارن؟؟

سفر...

سلام به دوس جونای خودم...

تازه از سفر برگشتم... خوش گذشت : همه چی عالی بود:هوا زمین زندگی!

۲ تا هتل عوض کردیم: اولیش یه کلوپ قدیمی بود که تبدیل شده بود به هتل.

دومیش کنار ساحل بود و رویایی.

من به یه حقیقتی درین بین دست یافته ام: ابو تو مسافرتا خیلی خوب منو جمع می کنه! اگه اون نباشه من گیج می زنم و دور خودم می چرخم

یه جورایی بهش وابسته شدم.اولین سفری بود که من و ابو تنهای تنها بودیم و من بودم و دریا و ابو

مدیر هتل دومی خیلی سوژه خفنی بود: یه مرد ۴۵ ساله که همیشه خدا زنا با لهجه های مختلف رو موبایلش زنگ می زدن و با ناز و عشوه اتاق رزرو می کردن! (خلاصه از اون ببخشید ببخشید زن باره های خفن بود)

زندگی مشترک خیلی قشنگه! توصیه به مجردا که اینقده جفتک پرونی نکنن و سخت نگیرن و زودتر ازدواج کنن .

بازم می آم و از سفرم می نویسم .

فعلا!

ماه عسل

هورا...............

داریم با ابو می ریم مسافرت! بالاخره شناسنامه هامون رو بهمون دادن!!!!!!!!

اون آقای محضر دار واسه دادن شناسنامه هامون خیلی جفتک انداخت و بازی در آورد! اما بالاخره ابو جونم درستش کرد!

می ریم شمال فردا!!!!!! قراره صبحونه رو حسابی بخوریم.بعدش یه ناهار توپ! اما شبا شام نخوریم تا من چاق نشم!

دوس جونا فعلا فک کنم تا چن روز نباشم! اما اون جا اگه به نت دسترسی داشتم حتمن آپ می کنم!

ممنون از همه! می بوسمتون

پ.ن: نمونه های عکسامون رو دیروز رفتیم دیدیم.خیلی ماه شده بود!

ظاهر که بشه می زارمشون تو وبلاگ که ببینین!

فعلا!