-
خلسه ناباوری...
دوشنبه 27 خرداد 1392 08:30
فسقلی جان! از حال ما اگر بپرسی،جز گر گرفتن در ساعت 8 شب و سنگینی در ماهیچه های پایم ملالی نیست... این روزها سنگینتر از قبل شده ام و گویی نفسم تنگتر می شود. ایم روزها تمام عشقم این است که به مرکز سونوگرافی بروم،اول از همه آبمیوه ای تگری برای خودم بخرم و بعد در انتظار دیدنت در آن ال.سی.دی بزرگ،روی صندلیهای خوشرنگ و شیک...
-
سرخوشان پر هیاهو!
یکشنبه 26 خرداد 1392 08:45
خوب می بینم که همه خوشحالن و سرخوش و تو خیابونا ریختن و بزن و برقص! دیشبم که ریخته بودن میدون ولیعصر و کارناوال راه انداخته بودن! خدا وکیلی یه انتخاب اینقدر بزن و برقص داره؟یا مردم ما منتظر بهانه ن که بریزن تو خیابونا و برای همدیگه کری بخونن و بزن و بکوب در بیارن؟ ما که نفهمیدیم چه خبره و هیچ علاقه ای هم نداریم که...
-
شرایط اپیدمیک!
شنبه 25 خرداد 1392 09:03
دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟ مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت! وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون. الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه...
-
برای دوست...
پنجشنبه 23 خرداد 1392 08:15
واقعا بعضی وقتا به داشتن بعضی از دوستام ،افتخار می کنم... داشتن یه دوست خوب بی حسادت و بی غرض و بی آلایش و بی حاشیه تو دنیای امروز،یه نعمت بزرگه که نصیب هر کسی نمی شه. بودنشون و داشتنشون برام یه دنیا ارزش داره.همچنان دوستن و تو یه موقعیت خاص مثل بارباپاپا تغییر شکل نمی دن و یه دفعه از بره به گرگ تبدیل نمی شن و واسه...
-
این ملت عجیب الخلقه سنبل خانی!
چهارشنبه 22 خرداد 1392 09:55
یه وقتایی با یه چیزایی برخورد می کنم که از تعجب خنده م می گیره... اگر یک نفر بیاد تو یه جمعی از یه حرکتی(مثلا" اینکه باید با تندی جواب خوانواده شوهرو داد تمام و کمال!!) تعریف کنه،یه عده هستن که مدام تاییدش کنن: وای چقدر ماه گفتی...آفرین به تو! باریکلا...الهی قربون کلامت...گل گفتی آی گل گفتی! فدات بشم الهی (این...
-
کاش ببخشی...
سهشنبه 21 خرداد 1392 08:55
عزیز کوچکم که حالا نمونه کامل یک نوزاد در ابعاد مینیاتوری هستی،می خواهم برایت از خودم بگویم...از کارهایی که کرده و نکرده ام ... مرا ببخش اگر اندازه ابعاد شکمم را ندارم و گاه و بیگاه تو را به میز اداره می کوبم... مرا ببخش اگر گاهی وقتها فراموشت می کنم و برایت از مجموعه داستانهای آمبر براون که خریده ام،یک خط هم نمی...
-
دوپیازه سیب زمینی
دوشنبه 20 خرداد 1392 08:52
خداروشکر حس آشپزی من دوباره برگشت... چند وقت پیش نمی دونم تو کدوم برنامه تلویزیون بود که داشت طرز تهیه یه غذای شیرازی رو یاد می داد.اسمشم همین بود. همین چند روز پیش هوس کردم درست کنم. خیلی ساده و راحت آماده شد و صد البته خوشمزه شد. مقدار پیازی که سرخ می کنید باید بیشتر از سیب زمینی باشه.سیب زمینیها باید قبلا پخته شده...
-
پابستگی!
یکشنبه 19 خرداد 1392 08:35
دارم به چند ماه دیگه فکر می کنم...چند ماه دیگه که از مسافرت خبری نخواهد بود و تا یه تعطیلی می شه نمی تونم راحت بپرم برم ویلا! یا بزنیم به کوه و کمر! از این 4 روز تعطیلی واقعا استفاده کردم.بر عکس تهران که همه می گفتن این چند روزه آتیش می بارید از آسمون،اونجا خیلی خنک بود...شاید به خاطر منطقه مونه که بین جنگل و دریاست ....
-
گاهی وقتها...
شنبه 18 خرداد 1392 08:34
گاهی اوقات،همه چیز درست است..همه چیز در جای خودش خوب جفت و جور است و تو با فراغ بال،از نتیجه اش لذت می بری. هرگز دست از پا خطا نمی کنی که مبادا خدشه ای بر آنچه می دانی و می خواهی،وارد شود. همه چیز آرام است و بی توفان.همه چیز درست و بی اشکال و بی اشتباه است و تو می دانی که انتهایش آرامش و زندگی ست. اما... روزی از درب...
-
توصیه های تعطیلاتی!
دوشنبه 13 خرداد 1392 20:43
می خوام اندازه تمام روزهایی که نیستم و این بلاگ اسکای هم به سلامتی می خواد بترکه(البته وبگذر پیشی گرفته و زودتر ترکیده!!)،اینجا پست بزارم که یه وقت همچین کم نیاد از وبلاگم! چند تا توصیه دارم... اول اینکه مواظب خودتون باشید و این چند روز تعطیلی رو تو خونه نمونید و حتی شده یه سر کوچیک به بیرون بزنید و برید همبرگری بیگ...
-
زبان تلخ...
دوشنبه 13 خرداد 1392 08:47
تو یه جمعی دور همدیگه نشستی و داری ابراز عقیده می کنی،یه دفعه یه نفر،حق به جانب کلفت بارت می کنه!همچین هم حق به جانب بهت تیکه می ندازه که تو به خودت شک کنی و بگی:یعنی حرف بدی زدم؟خوب ابراز عقیده صادقانه ست دیگه!یه بحثی مطرح شده که تو هم دوست داری آزادانه ابراز عقیده کنی...این که بد نیست! نمی دونم فلسفه تیکه انداختن و...
-
فراموشی خاک...
یکشنبه 12 خرداد 1392 09:41
هرگز از یادم نمی رود... نمی توانم چشمهایم را ببندم و بگویم: نه!ندیده ام... من بودم و دیدم و اشک ریختم... من تمام شبهای آن روزها را با خون در خواب به صبح رساندم... تصویر وسیعی از تابلوی آن روزهای پر آتش را به خاطر دارم... من حس کردم،نفس کشیدم و هرگز فراموش نمی کنم...
-
دخترک دلبندم...
شنبه 11 خرداد 1392 08:51
دخترکم! این روزها پوست شکم مرا چنان می کشی که نزدیک است از وسط یک قاچ بزرگ بخورد و بترکد! مادرجان! تو چقدر برای بزرگ شدن عجله داری آخر؟ پریشب ناگهان شکمم یک هوا بزرگتر شد و هر چه عرق نعناع و لاکسی ژل خوردم،افاقه نکرد که نکرد! هر چه منتظر ماندم،این نفخ داغان از بین نرفت! بعد یک دفعه به این کشف نائل شدم که تو در عرض...
-
تنهاتر از پاییز...
چهارشنبه 8 خرداد 1392 11:05
هر روز ظهر که روی پله ها می نشینم تا نفسی تازه کنم و بعد به درب خانه برسم،صدایش را از پشت آن درب چوبی می شنوم...صدایی که زندگی در آن دفن شده...صدایی که خطاب به در و دیوار خانه است و بس! پیرزن کم شنواست و هرگز ازدواج نکرده است.نمی دانم چند سال دارد اما هنوز موهایش مشکی ست و پوستش می درخشد.همه کس دارد و هیچ کس را...
-
زورکی!+کتاب نوشت
سهشنبه 7 خرداد 1392 11:30
بالاخره این نت داغون اداره ما وصل شد و من اومدم که آپ کنم! تازگیها خیلی بی حس و حال شدم...یعنی جون ندارم لباس بارداریم رو اتو کنم. می ندازم می شورمش ها اما وقتی خشک می شه،حوصله اتو کردنش رو ندارم. یکی باید بیاد،بزارتش روی میز اتو!اتو رم بزنه به برق و بعد بگه بفرما اتوش کن!! یک هفته ست سراغ لپ تاپم نرفتم!آخه حسش...
-
حس شیرین اولین صبحانه
یکشنبه 5 خرداد 1392 08:59
بدنم رو کش و قوس می دم و خمیازه می کشم... مشتی آب رو که به صورتم می زنم،احساس سبکی عجیبی می کنم... دیگه نه سر معده م سنگینه نه می سوزه و آشوب می شه. صدای چایساز که بلند می شه ، من یه لیوان پر ، چایی خوشرنگ هل دار برای خودم می ریزم. با ترس و لرز،با نون سنگک و پنیر خامه ای و گردو،یه لقمه کوچیک درست می کنم و می زارم تو...
-
ممد نبودی ببینی...
شنبه 4 خرداد 1392 08:37
نمی دانم درست است که از تجربه 15 سال پیشم اینجا بگویم یا نه؟ نمی دانم از جنگ گفتن به مناسبت آزادی خرمشهر،به مذاق چند نفر خوش نمی آید؟ جنگی که 8 سال طول کشید و ما 8 سال عاشورا داشتیم و سر دادیم با دست خالی! جنگی که آنقدر از آن در رسانه های گروهی گفته اند و در بوق و کرنا کردنش که نسل امروز،از آن بی دلیل می گریزد... اما...
-
تو گفتی پدر و خدا خندید...
پنجشنبه 2 خرداد 1392 08:52
همیشه اسم پدر که می آمد،می خندیدی و می گفتی: تا پدر شدن من سالها راه است... اما در روزهای کوتاه و آبی و سرد پایانی سال 91،وقتی گفتی پدر...خدا به رویمان خندید و به تو هدیه ای عطا کرد که امروز در بطن من رشد می کند و روز به روز بزرگتر می شود... تو در آن لحظه ،لبخند سبز خدا را ندیدی...ندیدی که خداوند فرشته هایش برای...
-
کودکم یا کارم؟
سهشنبه 31 اردیبهشت 1392 16:30
این صفحه سفید رو جلوم باز می کنم و هر کاری می کنم چیزی به نظرم نمی یاد که بنویسم... این روزا تنها دغدغه ذهنی من،فقط و فقط اون فسقلی 15 سانتی شده و اینکه باید چی کار کنم که این دوران راحتتر طی شه و برای سیسمونیش چی بخرم...البته دونه می گه تو کارت نباشه من و نوش نوش می ریم دنبالش و نمی زاریم آب تو دلت تکون بخوره... از...
-
زود گذشت...
دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 09:06
چقدر زود گذشت! دوران ویار و سختی رو می گم...اردیبهشتم هم که زودی تموم شد و به قصه ها پیوست... حیف! از اول اردیبهشت امسال برای رسیدن به روزهای خاص،لحظه شماری کردم و اون روزهای خاص خیلی زود گذشتند و در نهایت این ماه دوست داشتنی هم تموم شد... دوران سختی ویار و ترش کردن و معده دردهای وحشتناک و حالت تهوعهای داغون و قرصهای...
-
یه شاهپری ابرو کمون
یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 10:22
یه شاهپری ابرو کمون با تاج زمرد نشون موهاش توی باد پریشون چشماش خمار و سیاه صورتش مثل قرص ماه زیبا بود قدش بلند موهاش مواج و کمند یه اسب سفیدی داشت که هرگز ،رو دست نداشت این شاهپری یه روز از یه راه دور از یه دنیای دیگه،یه دنیای پٌرٍ نور اومد و اومد تا رسید به شهر ما شهری پر از وسایل و آدما شهری که در و پیکر نداشت شهری...
-
غیرمنتظره
شنبه 28 اردیبهشت 1392 09:29
همیشه وقتی انتظارش رو نداری،صاف می یاد می شینه رو روزهای زندگیت! همچین پاورچین ،پاورچین می یاد و می شینه و رخ می کنه که اصلا انتظارش رو هم نداری...حتی فکرش هم به ذهنت نمی رسه که ممکنه با یه اتفاق خیلی بی اهمیت و کوچیک،مساله ای پیش بیاد که بخواد زندگیت رو دگرگون کنه. خیلی وقتا دیر رسیدن،ممکنه فاجعه بار بشه و بر عکس زود...
-
یک تکه از من+پینوشت
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 09:25
"خدایا !این منم؟بی قرار و خسته در آستانه سرنوشت سازترین روز زندگیم؟خدایا این منم؟مانند تکه کوهی یخ در برابر یک شروع؟آغازی که آرزوی هر دختری در نیمه های بیست سالگی ست؟این منم؟با چشمهایی که گویی چاههایی عمیق و سیاه زیر آن کنده اند؟این قلب من است که مانند گلوله ای برف در سینه ام جاخوش کرده و از حرکت ایستاده...
-
کجایی؟+کتاب نوشت
دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 10:45
تو این بهار گرم آلود و خواب آلود،می رم تو خلسه...تا خود بینهایت... میرم و میرم تا برسم به خونه مادربزرگ...به همون حیاط پر از آفتاب.درب باز می شه :راهروی باریکی که به یه هال بزرگ ختم می شه با مبلهای پارچه ای که گوشه ش کز کردن،رو به روم جون می گیره...تلفن طلایی فانتزی گوشه پذیرایی...تابلوهای نقاشی آویزون به دیوار...دو...
-
همیشه با تو...
یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 09:45
با تو از هیچ چیز نمی ترسم... نه از تاریکی،نه از صدای خش خش گامی نامریی بر روی روزنامه های آشپزخانه... نه از فتنه های آدمهای حسود و بی مقدار... و نه از کلاغ سیاهی که می گویند شوم است و نباید به آن نگاه کنم... تو با من هستی و عجین شده ای در لحظه های بی شمارم... لحظه هایی که دونفسه است و شجاعت را به من هدیه می دهد. اگر...
-
هو*س*های خطرناک!
شنبه 21 اردیبهشت 1392 09:18
جدیدا" هو*س*های خطرناک می کنم!اصلا" 5شنبه ها،روز هو*سانه های عجیب و غریب منه! هوس سوسیس پنیر و خیارشور و کچآپ تو نون همبرگری کرده بودم! یعنی از شرکت که داشتم برمی گشتم،هی تو ذهنم یه عالمه سوسیس پنیر وسط نون همبرگری با سس کچآپی که داره ازش می چکه رو تصور می کردم و دلم هی قیلی ویلی می رفت! مگه می شد منتظر ابو...
-
شخصیت قوم و قبیله ای!
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1392 09:05
به نظر من یک سری قوم و قبیله تو ایران هستن که خصوصیات مخصوص به خودشون رو دارن.یعنی وقتی یک صفت(حالا خوب یا بد) رو به یک قوم خاص نسبت می دن،تا یه جاهایی درسته...می گن هر جایی خوب و بد داره اما یه خصوصیاتی توشون مشترکه. این رو تجربه به من ثابت کرده. مثلا یه قومی بسیار متعصب و خشکن!اصلا نمی شه توشون نفوذ کرد.فقط خودشون...
-
لبخند سبز خدا...
سهشنبه 17 اردیبهشت 1392 09:19
اینا اشک شوقه که داره می ریزه پایین،یه خبری رو دیروز تو نمایشگاه شنیدم که اگه صحت داشته باشه،واقعا بهتر از این نمی شه... نمی دونم چی بگم...نمی دونم...حس می کنم خدا اینقدر پایین اومده که الان نشسته روی شونه هام...انگار دو تا بال بهم هدیه دادن...دو تا بال سفید... از لطف و محبت دیروز دوستان عزیزم به خصوص ناهید جان که راس...
-
حواشی نمایشگاه کتاب 92
دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 09:11
جونم براتون بگه که غرفه های رمان طبیعتا ساعتهای 5 و 6 بعدازظهر شلوغ می شه...معمولا خیلیها گذری هستن و خیلیهای دیگه خریدار! اکثرا" هم خانم هستن.یعنی آقایون که رمانخونیشون زیر صفره! البته حق دارن چون رمانها بیشتر بانوپسنده. رنج خواننده ها حد وسط نداره!اونطوری که من دیدم، یا تینیجرن یا خانمهای جا افتاده! شاید به...
-
سکانس دوم
یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 08:50
هرگز این روزهای اوج و سرمستی را از یاد نمی برم... روزهایی که پر از خنده،شادمانی و پر از شور زندگی ست... روزهایی که گرمند و پر از آواز پر کبوترهای آزاد... روزهای آب و آینه و نسیم سبک... می نویسم تا یادم بماند که آغاز کوره راهی طولانی،اگرچه پر فراز و نشیب است و اگرچه ممکن است تو را از پای بیندازد،اما صبر پیشه کردن،تو را...