لازمت میشود

گاهی اوقات لازمت میشود،ظرفها را نشویی.بگذاریشان توی ماشین ظرفشویی.حتی همان یک دانه قاشق چایخوری یا یک لیوان با تفاله ی چای را.

گاهی اوقات لازمت میشود با همان دمپاییها بروی تا ته کوچه و باشگاه ورزشی.کتانیهایت را به جای توی پلاستیک گذاشتن،توی دست بگیری و بدوی تا کلاست دیر نشود.

شاید بعضی وقتها لازم است وقتی از ورزش برمی گردی،در همان یک قدم فاصله ای که باشگاه با خانه ات دارد،برای خودت ارام لالایی کودکیهایت را زمزنه کنی.نفس بکشی و به برگهای طلایی و کمرنگ پاییز که زیر نور کوچه برق می زنند،نگاه کنی و بگویی خدا را شکر.

شاید حس دلتنگیهایت را بهتر باشد بریزی توی تن همین کوچه و از در بروی تو. بروی بالا.

اگر خسته شدی،وسط راه پله ها بنشینی،خودت را بغل کنی.اگر چراغها هم خاموش شدند،توی تاریکی بنشینی و گوش دهی.به صدای پیرزنی که چهارسال است همسایه ی توست اما سر جمع تو چهار بار هم ندیدی اش.

بعد گوش تیز کنی و صدای ارام پیانوی همسایه ی کناری ات،ارامت کند.به منظره ی کوه که رو به رویت نشسته است و توی سرما نفس میکشد،زل بزنی و تاریکی را ببینی که چطور روی قله اش نشسته و دامنه اش به زور خودش را از لا به لای نور بیرون کشیده است تا تو آن را ببینی و مثل آن وقتها دل به دلش دهی و از اینکه داری اش،شاکر باشی.

آنوقت منتظر شوهرت بمانی در همان راه پله تا با دخترکت از سر کار بیاید و دست بندازد زیر بازویت و تو را ببرد توی خانه.

لازم است برای خودت چای دم کنی با نودل.از همان نودلهایی که طعم قارچ می دهد.

همه ی این لزومات برای این است که به خودت برگردی.به خودت نزدیک شوی.از روزمرگیها فرار کنی و نروی توی تکرار تند روزهای یک شکل و یکنواخت.

همه ی زندگی نسکافه نیست که شیرین شود و سفید باشد  و قهوه ای.

شاید برخی اوقات سفیدِ سفید باشد،یا سیاه...

نمی دانم اما لازم است گاهی وقتها قلم مو برداری و سفیدها را خاکستری کنی و سیاهها را سفید.گاهی اوقات قالبت را بشکنی.همیشه از خودت نخواهی خوب باشی.خاکستری بودن هم گاهی اوقات خوب است.

نشستن ظرفها هم.دویدن وسط کوچه هم.نفس کشیدن وسط کوچه هم.

پینوشت:کلی خندیدم! خیلی حالم خوب شد امروز با دیدن یه جمله! روزمو ساختی!مرسیییی عزیز.

کلمات گم شده

این صفحه ی سفید دارد مثل خوره مرا می خورد.

بازش کرده ام رو به رویم و نمی دانم از چه بنویسم؟آن موقعها از چه می نوشتم؟نمی دانم!

انگار ته کشیده ام.از مطلب ،از نوشتن.

شاید هم آنقدر نوشته ام که الان دیگر کلمه ها تمام شده اند و پوسیده اند.

شاید هم نه! نپوسیده اند هستند و من پیدایشان نمی کنم.

شاید هم پیدایشان می کنم اما نمی دانم چطوری بچینمشان.چطور جمله بسازم و از چه بگویم؟

چقدر شروع دوباره سخت است.

چقدر همه چیز خاک گرفته و مبهم و پر غبار است.

سلام وبلاگم!

سلام روزهای آبیِ پر خاطره...

خودت دستم را بگیر و مرا از روزهای رکودت برسان به سر منزل عشق روزهای دور.


حال خوب

می دانید حال خوب همیشگی نیست.می آید و میرود و نمی توانی بگیری اش.

نمی توانی نگهش داری.

حال خوب یعنی آن حالی که از غیب برایت خبر خوش می اید می ریزد به جانت.خبر خوشی که هرگز انتظارش را نداشته ای و فکر می کردی بدترین خبر زندگیت خواهد بود.حال خوش یعنی همان حالی که همیشه یک در هزار استو همیشه نیست اما در یک لحظع هست می شود.

کاش این حال خوب را میشد گرفت،کرد توی شیشه ای تا نرود! تا از پر نکشد.تا بماند و همیشگی باشد.

اما این روزها حال خوب کم گیر می آید.شده است کیمیا.بین مرزهای روزمرگی و وهم و حوادث حال خوب مثلا دیشبت آب میشود.می ریزد توی چاه سینک ظرفشویی.میرود قاطی هر چه که باید نیست شود.

زندگی حالهای خوبش کم است و حالهای بدش زیاد.

کاش یک شیشه داشتم.بزرگ و شفاف.حال خوب را می ریختم تویش و درش را می بستم.نمی گذاشتم در برود از دستم.


بعدا نوشت:این هم کانالی که قولش رو داده بودم بهتون.جوین شید با تلگرام آپدیت شده.

 

https://telegram.me/roman_khonha

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


بیست و دومین تکرار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خوب نشدم آخر!

خوب نمی شدم.

هر کاری می کردم خوب نمی شدم.با دوستهایم رفتم کافی شاپ،رفتم سینما،رفتم تاتر اما باز هم خوب نشدم.مهمانی گرفتم،رقصیدم.نماز خواندم و دعا کردم اما باز حالم بد شد.

وقتی تلفنم را قطع کردم و آمدم این طرف خیابان به خودم گفتم:هیس! هیچی نگو! خوب می شوی!تحمل کن تا کمرنگ شود.

اما وقتی توی پاگرد پله خانه ام پیچیدم،دیدم نمی توانم کمرنگت کنم.آمدی بالا...از چشمهایم سرازیر شدی.ریختی روی صورتم،گونه هایم را خیس کردی.

شب که خوابیدم گفتم فردا صبح تمام است! دوباره خودم می شوم:همانطور شاد و بیخیال و پر انرژی.

اما صبح که آمد،بدتر شدم.حالم دگرگون و گس بود،مثل ته مانده ی  یک خرمالوی گندیده!

گریه کردم،خودم را حمام کردم،فیلم دیدم،نوشتم اما باز بودی...آمده بودی نشسته بودی رو به رویم.توی روزهایم.

توی حفره های خالی روحم.تو این همه وقت ذره ذره در من رخنه کرده بودی و من نمی دانستم.نمی شناختمت! نمی دیدمت.

وقتی که رفتی،دیدم حذف نمی شوی از زندگیم.دیلیت کردنت محال است!

شده بودی مثل جیب یک شلوار.مثل بالاترین دکمه یک پیراهن،مثل دندان نیشی که بیفتد و جای خالیش هر روز توی ذوق بزند،توی اینه.

رسوب کردی در من.ماندی.نرفتی هرگز!

می دانی؟آخرش هم خوب نشدم...نه! هرگز!

یک داستان همیشگی...

این روزها با قاط زدگی هورمونی می گذرد...
از همان هورمونها که زنانه اند و توی یک وقت خاص می آیند حمله می کنند به مغز و دلت و از همه چیز بیزارت می کنند و مثل پلنگ خشن و غیر قابل تحمل می شوی!
می آیند می نشینند روی روزمرگیها و روال عادی زندگیت را بهم می زنند.
بعضی وقتها می گویم کاش این هم دست خود زنها بود،هر وقت می خواستند اتفاق می افتاد و هر وقت خوش نداشتند،دکمه استاپش را می زدند تا در دم تمامش کنند!
اما نه! مثل اینکه هر ماه باید این پیتزای مخلوط تلخ را با پپسی اجباری بخوری و صدایت هم در نیاید!
خوبیَش این است که سبک می شوی لااقل!
دیگر به زمین و زمان گیر نمی دهی و برای چند روز دنیا را زیبا می بینی و اوازِ گنجشکها را می شنوی از راه دور.

ای امان از این قاط زدگیهای هورمونی...

ای کاش همه چیز دکمه استاپ داشت و می توانستی برای دمی این دنیا را نگه داری...

دنیایی که خیلی وقتها بر خلاف میل تو می چرخد.


پ.ن:دلم برای همه تان تنگ شده.فهمیه 62 ی عزیزم،هنوز اینجا را می خوانی؟

 

این دستهای کوچک ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شبکه های اجتماعی...

همیشه از اینکه کسی توی زندگیم سر بکند و خاموش برود پی کارش خوشم نمی آمد...

چند وقتی بود یکی که خیلی کم و سن و سال بود و بقیه هم می شناختنش،آمده بود توی یکی از شبکه های اجتماعی که نمی گویم کدام است.کمی فعالیت کرد و وقتی اطمینان پیدا کرد به پیج من دست یافته غیبش زد.می دانستم از دور و بر آمار مرا دارد و دنبالم است تا ببیند چه می کنم...می نویسم نمی نویسم سا کتاب جدید دارم و در مورد بقیه چه فکری می کنم.

از یک دوست خیلی خوبم شنیده بودم که مشکل دارد...مشکل شخصی.با مادر و خواهر ناتنی اش!

اما خب این به من مربوط نمی شد! هر کسی یک جور بود دیگر...

بعد از چند وقت دیدم،دوز خود شیفتگی اش زد بالا! شروع کرد فتوی دادن برای این و آن.تو اینطوری باشی بهتر است! اینطور بنویسی بدتر است! فلانی عجب خر است!...بعد از آن حسی بهم می گفت می اید پستهای مرا می خواند دزدکی و بعد بی ردپایی می رود.

راستش را بخواهید اصلا خوشم نیامد!

اصلا!

دوست نداشتم کسی از من بیش از حدی که مجاز است چیزی بداند.

برای همین حذفش کردم.

گذاشتمش توی بلک لیست!

کمی برایم سخت بود اما واجب بود.

از اینکه سر توی زندگیم بکنند،خاموش و بعد بگویند نمی خوانند و نمی دانند و خودشان را بزنند به بی خبری،زیاد خوشم نمی آید...

حالا بعد از دو سه روز آمده شکایت که تو چرا اینکار را کردی...من که همیشه بودم...

رک و راست به او گفتم که حس می کردم دزدانه می خوانده و دید میزده و می رفته.برای همین بلک لیستش کرده ام.

دیگر چیزی نگفت...

نمی دانم من حدسم درست بود یا او حساب کار خودش را کرد؟

یک دلبند بیست ماهه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.