این صفحه ی سفید دارد مثل خوره مرا می خورد.
بازش کرده ام رو به رویم و نمی دانم از چه بنویسم؟آن موقعها از چه می نوشتم؟نمی دانم!
انگار ته کشیده ام.از مطلب ،از نوشتن.
شاید هم آنقدر نوشته ام که الان دیگر کلمه ها تمام شده اند و پوسیده اند.
شاید هم نه! نپوسیده اند هستند و من پیدایشان نمی کنم.
شاید هم پیدایشان می کنم اما نمی دانم چطوری بچینمشان.چطور جمله بسازم و از چه بگویم؟
چقدر شروع دوباره سخت است.
چقدر همه چیز خاک گرفته و مبهم و پر غبار است.
سلام وبلاگم!
سلام روزهای آبیِ پر خاطره...
خودت دستم را بگیر و مرا از روزهای رکودت برسان به سر منزل عشق روزهای دور.