مسیر عشق...

خیلی خوشحالم از اینکه می تونم هر چند کوتاه و کوچک تاثیرگذار باشم...

اونم تاثیر مثبت...تاثیر مثبتی که باعث باز شدن دوباره یه وبلاگ بشه...

تاثیر مثبتی که یه حس خوب رو فقط و فقط به یه خواننده القا کنه! همون یه نفر کافیه تا تو متوجه بشی می تونی رو خواننده های دوست حساب کنی...

می تونی حس کنی که هدیه دادن یه حس خوب چقدر می تونه تو روحیه خودت تاثیر داشته باشه...

خوشحالم...

خوشحالم از اینکه کوله بار این وبلاگ مثبته و خیلی از خواننده های روشن و خاموش تو خصوصی و و ایمیل بهم می گن که تاثیر خوب گرفتن...یاد خاطرات خوب افتادن...وبلاگشون رو باز کردن...کتابخون شدن...یه چیز جدید و مثبت یاد گرفتن...یا یه فصل جدید تو زندگیشون باز شده...

این برای من دنیا دنیا ارزش داره...

اینکه بتونم از پشت این دنیای مجازی کاری انجام بدم،من رو به ادامه این راه ترغیب می کنه و بیشتر بیشتر من رو به اینجا سنجاق می کنه...

پرنیان عزیزم...خوشحالم...

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

خوب این چند روزه چی کارا کردین؟کجاها رفتین؟

درسته که عزاداری بوده...اما خوب بالاخره برای شاغلها فرصتی بوده برای استراحت و رسیدگی به کارهای عقب مونده و در بهترین حالت مسافرت!

مسافرت ما هم خیلی خوب بود...جاده پاییزی و یه عالمه درخت خزان زده و میلیاردها برگ خوشرنگ که زیر پا قرچ قرچ می کردن...بعد یه شومینه خیلی گرم و قصه گفتنا و کباب و خواب و کتاب و جنگل و دریای متلاطم و در نهایت نوشتن و نوشتن!

خداییش این طبیعت خیلی چیز خوبیه! آدم کلی الهام می گیره!‌کلی فکرش باز می شه و ایده های مختلف به مغزش هجوم می آرن!

می گما!‌اگه این تعطیلی های وسط هفته هم نبود٬زنهای شاغل می خواستن چی کار کنن؟یعنی باید ۶ روز تو هفته هی می رفتن و می اومدن و کار می کردن؟خداییش می شد؟نه!‌من که فقط و فقط چشمم به این تعطیلاته! یعنی یه دل سیر می خوابم و حسابی واسه خودم خوشم!به ریش این مدیرمم می خندم که اصلا و ابدا بتونه منو تو این تعطیلات گیر بیاره! چون موبایلمو می زارم رو سایلنت و می زارمش تو قابلمه و درش رو می ذارم تا از دسترس خارج شه و کسی نتونه بهم زنگ بزنه حتی!

(حالا یکی نیست بهم بگه مجبوری کار کنی؟حوصله  داری ها!!‌بشین تو خونه و حالشو ببر!!)

خلاصه اینکه درود بر این تعطیلات گاه و بیگاه وسط هفتگی!

اثاث نوشت: وای که چقدر اثاث کشی سخته!‌آدم می پکه!!‌یه عالمه خرده ریز که باید بسته بندی بشن و دوباره باز بشن و چیده بشن!!‌ یعنی دقیقا یه اثاث کشی مساویه با آتیش سوزی! بیچاره اونایی که هر سال کوله بارشون رو دوششونه باید ازین ور به اون ور و ازین خونه به اون خونه اثاث بکشن!تمام سرویس خواب و مبلمان می شه تیر و تخته و لب پر و داغون!‌چی می کشن! اصلا نمی تونم تصورش کنم...

دعا نوشت: برای لینک تو ساچلی خیلی خیلی دعا کنید...به انرژی مثبتتون نیاز داره...تنهاش نزارید...انرژی مثبت یه خیل عظیم حتما جواب می ده...تمرکز کنید و براش دعا کنید...تاتا جونم...یلدا جونم...شما دو تا تو شرایطی هستین که دعاهاتون برآورده می شه...برای غفور ساچلی دعا کنید....

دلنوشته های ساچلی

ادامه مطلب ...

تا انتهای صبح...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و تو نزدیکتر از پیراهنی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

1 سال تا انتظار...

12 ماه گذشت...درست 12 ماه پیش بود که من تو یه روز پاییزی،روی یه جفت کفش کالج سورمه ای رنگ،تند و تند خیابون انقلاب رو به سمت پایین طی کردم تا به یه در مشبک و آهنی برسم ...

یه در که به روی یه حیاط بزرگ و قدیمی باز می شد...وسط این حیاط یه ساختمون بلند بود که یه عده تو طبقه چهارمش نشسته بودن...

خیلی می ترسیدم که استرس داشته باشم اما نه!بر عکس اون روز خیلی ریلکس و آروم بودم...

در زدم...یه آقایی در واحد رو به روم باز کرد...وارد که شدم: 2 تا خانوم و آقا منتظرم بودن...آخه از قبل باهاشون قرار داشتم...

نشستم...چند تا سوال و جواب و بعد یه لبخند پهن و یه موفق باشید گرم... بعد هم امانتی رو بهشون دادم!

روزها و ماهها گذشت تا رسید به امروز...امروزی که روز خاصی نیست! یه روزی مثل همه روزهای دیگه ست...یه روز پاییزی و معمولی و پر از برگهای طلایی که می تونه با یه فنجون قهوه داغ پشت شیشه منظره کوه پاییزی جلوی شومینه،گرمتر بشه...

نمی دونم از امروز باید چقدر بگذره تا به آخر برسه؟نمی دونم از امروز چند تا ماه دیگه راهه؟چند تا طلوع خورشید و چند تا مهتاب دیگه فاصله ست؟

اما هر چی که هست،دیگه مهم نیست...فقط باقی ماجرا مهمه...فقط آخرشه که وصل می شه به روشنایی و نور...پس فقط آخرش مهمه ... دیگه انتظار مهم نیست...دیگه گذر ماه و سال نمی تونه بی تابم کنه...فقط دوختن شبها به روز می تونه من رو نزدیک و نزدیکتر بکنه...نزدیک به نور و روشنایی...به ته ته تمام نقطه های سبز...

کتابخوناش برن رو بقیه ش!!این خبر داغه داغه!!

ادامه مطلب ...

شرط را تو بردی...

درخت من امسال هم شرط بندی را تو بردی!

امسال هم بهارت به موقع بود،هم تابستانت!به تو گفته بودم که اگر تابستان سخت داشته باشی،از پاییز خبری نیست!به تو گفته بودم که سالها پیش همسایه ات،از خشکسالی مرد...

برگهایش ریخت و هرگز سبز نشد!

اما تو با من شرط بستی...وقتی که برگهای سبز کاهویی رنگت سبز شدند،وقتی که دوباره رو به فروردین خندیدی،با من عهد کردی که پاییز امسال همه چیز رنگارنگ خواهد شد...که پاییز امسال خود پاییز می شود...

و من امروز که در جوار پارک،زیر درختان سر به فلک کشیده چنار قدم می زدم و باد پاییزی از زیر شال نیلوفری،در میان گیسوان پوشیده ام می پیچید ،فهمیدم که تو شرط را برده ای...

می دانم که امسال لباس رنگارنگ به تن خواهی کرد و سوت زنان خودت را به آواز گنجشکها خواهی رساند...می دانم که هستی تو با پاییز جان می گیرد...

می دانم که امسال هم به تماشایت می آیم...تماشای قامت کشیده و ستبرت...

می دانم که لباسی به رنگ زرد و سرخ و نارنجی کرده ای و امسال با باران پاییزی می خندی...

می دانم که پیغام آور روزهای بارانی و بوی خاک نم خورده ای...بوی باران ریز ریز سبک...

و من دلم می خواهد تو بمانی!

پس...تا آشیانه جوجه گنجشکها...تا زمستان پر برف بمان!


سورپرایزی ها!!

خوب خوب!می بینم که همه منتظرن!!منتظر یک پست باحال که یه تکونی به لینکیهای عطربرنج بده!!

چهارشنبه هفته پیش یک همایشی دعوت داشتیم که مربوط به گردهمایی نویسندگان رمانهای ایرانی و مخاطبین دهه ۸۰ شمسی بود و قرار بود سیر روند تکاملی رمان فارسی بررسی بشه...

هماهنگ کننده خانم فراهانی یکی از نویسنده های معاصر بود که خیلی خوب مدیریت کرد و همه چیز به جا و درست اجرا شد!

جدا از این همایش٬این یه فرصت بود تا مخاطبین نویسنده های محبوبشون رو از نزدیک ببینن و باهاشون تبادل نظر داشته باشن...

اما اینقدر شور و شوق دیدن نویسنده ها زیاد بود که زیاد به تبادل نظر نرسید!اینقدر خندیدیم که خدا می دونه! نمی دونین چه هیجانی جریان داشت...همه از دیدن نویسنده های مورد علاقه شون٬ هیجانزده بودن...از جمله خود من!با اینکه قبلا؛ خانم تکین حمزه لو رو دیده بودم٬اما باز هم هیجانزده بودم...

تازه یه خبرنگار از ایسنا اومده بود برای تهیه گزارش! فرداش خبر این همایش رو سایت بود!

این هم لینک جهانی شدن این همایش!!!به به!چی شد!

(تو پرانتز بگم که اگه تو این خبر خوندین رمانهای آشپزخانه ای!! تعجب نکنید!چون این اصطلاح خانم منجزی بود که گفته شد و اون هم به دلیل استرس صحنه بود...اما از نظر من آشپزخونه جای بدی نیست...قلب یه خونه ست که بدون اون خونه و گرما معنا نداره!!)

اینجا سالن فرهنگسراست...جایی که همایش توش اجرا شد...


برای دیدن عکس نویسنده ها روی بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

متولد می شویم...

خوب...امسال هم شهریور اومد...شهرویر دوست داشتنی من...

شهریور عزیزی که هواش یاد آور پاییز رنگارنگه...

امروز دقیقا روزیه که یک مموی فسقلی با یه کله پر موی مشکی و پوست سفید و یه زبون قرمز که تو همه عکسهای بیمارستان معلومه،پا به این دنیای رنگ و وارنگ و پر دود و پر از شادی و غم گذاشت...

چند وقت پیشا آلبوم مخصوص کودکمو نگاه می کردم،دیدم،اعضای فامیل تو بیمارستان همه شون یه دور با من عکس دارن!!! پسرخاله ها و پسرعمه های بابامم اومده بودن دیدن من!در نوع خودمون خیلی معروف بودیم والا! هر کی یه دور منو بغل کرده بود و تیک تیک عکس انداخته بود!

خلاصه اینکه متولد شدیم دیگه...یه سال عاقلتر و صد البته بزرگتر شدیم...

مراسم تولدمونو دیروز وسط مهمونی فک و فامیل تو باغ لواسون برگزار کردیم و کادوهای بس نقدی و غیرنقدی دریافت کردیم...هی می گفتم: بابا!من دیگه بچه نیستم! بی خیال! اما اونا می گفتن نه دیگه...داری زاده می شی،حرف نزن و قبول کن!

تولد نوشت:از همه دوستانی که اس ام اسی،تلفنی،فیس بوکی و وبلاگی تبریک گفتن،ممنون...

زهرا جان،گوشی نانازم،یاس وحشی،دزیره عزیزم،تاتای عزیز،سارای و سیندرلا جان! از اینکه پیشاپیش تبریک گفتید ،واقعا" ممنونم...

پست نوشت:این رو یادتون می یاد؟اینو چطور؟؟

عکس نوزادی به زودی اضافه می شود...

رستگاری در دقیقه ۹۰!

خیلی خیلی خوشحال شدم وقتی اینجا رو دیدم...اصلا؛ انگار دنیام لیمویی و نارنجی شد...

یسنا جان! ممنون از گزارش تصویریت.....

 چپ دست عزیز و برادرشون برای خریدها و وفا به عهدشون ایضا" آقای جوگیریات برای آپلود کردن فاکتورها خیلی زحمت کشیدند...

فلفل عزیزم...ممنون از اینکه تو وبلاگت اطلاع رسانی کردی...ممنون از اینکه ایرونی بودنمون رو بهمون نشون دادی...ممنون از اینکه گفتی دیگه ایرونی به این راحتیا از کنار سختی هموطنش نمی گذره...وقت سختی و رنج،این ایرونیه که پنجه در پنجه نیازمند می ندازه و از زمین بلندش می کنه...

تو اوج مرداد ماه داغ،دل سردم  گرم گرم شد...

پینوشت های 1و 2و3 با هم:می گن لوازم بهداشتی بیشتر نیازه...صابون و شامپو و دمپایی...

نایلون و کیسه و کبریت و اسباب بازی برای بچه ها واسه تقویت روحیه هم نیازه!

خیلی دلم می خواد بگم از کمک به زلزله زده ها تو هفته های آینده دریغ نکنید!!چون وقتی جو کمک بهشون خوابید تازه بدبختیهاشون شروع می شه...

من امروز دارم می رم خرید...

دست تک تک اون انسانهایی رو که دست پر و شخصا" رفتن کمک رو می بوسم!!

تعطیلاتتون خوش و عید فطر مبارک!

فدات خدا!!

نمی دونستم این همه انسان تو نت هست...نمی دونستم اینقدر حس نوع دوستی وجود داره...

خیلی وقت بود که فکر می کردم انسانیت،ایمان و لطافت مرده و بدتر به هیچ دردی نمی خوره!

خیلی وقت بود که فکر می کردم،آدمها اینقدر خودخواه و خودپرست شدن که فقط به فکر خوشونن و یکی جلوشون جون بده،ککشونم نمی گزه!

هیچوقت فکرشو نمی کردم،یکی پیدا بشه که قبول زحمت کنه و خرید کنه و شخصا"برای زلزله زده ها ببره...

اما نکته جالب اینجاست که عمق این فاجعه هنوز برای خیلیا مشخص نشده و تو صدا سیم*ای شاسگول تپه!!! منعکس نشده! دیروز بعدازظهر سرفصل خبرهای شبکه 3 کوفتی!! تفریحات و میزبانی مردم شهرهای اطراف برای تهرانیها بود و گویندهه هم یه لبخند ملیح رو لباش بود و با شور و هیجان اخبار می پروند!سر فصل دوم هم یه چرتی در مورد اینکه فلان خر چه مفتی گفته و چه استراتژی واسه چه خاک بر سری دارن!! اصلا" انگار نه انگار زلزله اومده و یه عده زیر آوار و از گرسنگی دارن تلف می شن!


ادامه مطلب ...