یعنی الان دلم داره قیلی ویلی می ره...دلم می خواد از پشت همین میز اداره خودم رو پرت کنم تو نمایشگاه کتاب و هی تو کتابها و جلدها و غرفه های محبوبم غلت بخورم...هیچ کس نمی تونه تصور کنه که من چقدر کتاب دوست دارم!من عاشق خوندن کتاب لب دریا و زیر درخت گوجه سبزم...
فک کنم از اول سال 91 ،اینقدر کتاب،کتاب کردم که همه حوصله شون سر رفته!اما خوب چی کار کنم؟یکی از عشقهای زندگیمه!از اول اردیبهشت،هر روز اینقدر انرژی و کالری سر این کتاب و لیست تهیه کردن و حساب کتاب کردن،صرف می کنم که ظهر نشده،گشنه م می شه!!
می دونین چیه؟وقتی من یه چیزی رو دوست دارم و فکر می کنم به درد بخوره و می تونه فرهنگ آدمها رو بالا ببره،دوست دارم اشاعه ش بدم!یعنی اونقدر جاش بندازم که همه این کاره بشن!حالا فرق نمی کنه از اون خیل عظیم چند نفر این کاره بشن ها! مهم اینه که من رسالت خودم رو انجام بدم...
رو بقیه ش کلیک کنید...
صفحه سفید وبلاگ رو باز می کنم تا بنویسم...
بنویسم از یه شب خوب و به یادموندنی...
بنویسم از یه مهمونی بالماسکه که ایده ش خیلی ناگهانی به ذهنم اومد و خیلی زود هم اجرا شد...مثل یه جرقه که یه دفعه به سرعت برق از مخیله م گذشت...
منتهی نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی و کی بگم؟
از خود ابو بگم؟ابویی که دقیقا؛ دقیقه نود شد بت من فیلمهای حادثه ای و اکشنت و چقدر هم تیریپ پاپیون و نقاب بهش می اومد!!
از خودم بگم؟از خودم که شده بودم شنل قرمزی و یه شنل قرمز و خوشگل دونه برام دوخته بود و رو کلاهشو تزیین کرده بود یه سبد کشکولی تزیین شده قرمز هم دستم گرفته بودم و آخر سر به همه از توش گیفت دادم؟
از نوش نوش بگم که قبل و بعد جشن حسابی زحمت کشید و برای جشن رودخونه شده بود و همه لباساش آبی بود و عکس رودخونه رو صورتش کشیده بود؟
از کوچیکه بگم که شده بود دختر اسپانیایی و یه گل قرمز وسط موهای طلاییش نشسته بود و عین ماه شده بود؟
از دوست جون بگم که یه ماسک نقره ای خوشگل زده بود و محمد هم هیولای سبز شده بود و بچه ها رو وسط مجلس می ترسوند؟
از خورشیدک بگم که شده بود خانم شیک ویندرسون و هی اینور و اونور ژست می گرفت؟
از می* می بگم که یه ماسک خیلی زیبا زده بود با یه لباس خوشگتر؟از پیام بگم که تیریپ مافیا گذاشته بود و حسابی بهش می اومد؟
از طنینی و عسلیش بگم که شده بودن جودی ابوت و زبل خان؟اونقدر خلاقیت به خرج داده بودن که آدم حال می کرد!
از گیتی بگم که پرستار شده بود و موهاشو دم موشی کرده بود و رو لباسش علامت صلیب سرخ داشت و شاهین هم با سرم مریضش بود و یه دفعه وسط جمعیت خودشو به غش کردن زد و همه قلبشو ماساژ دادن؟
از دخملی بگم که گل آفتاب گردون شده بود و ساقه ش سبز بود؟
از دزی بگم که آخر مجلس اومد و با مهربون همه رو سورپرایز کردن(مخصوصن مهربون!یعنی عمرا بتونین حدس بزنین که چه شخصیتی شده بود!!)!!با اون لباس قرمز و ماسک قرمزش چقدر عکس گرفتیم...
از دوست ابو بگم که شده بود مرد لات و داش مشدی و زنش هم شده بود عزراییل با داس مرگ؟
از اون یکی دوستش بگم که با کت و شلوار و کراوات یه کلاه گیس باحال سرش زده بود و یه ریش و سبیل باحالتر گذاشته بود و تا از در اومد نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم؟
شما بگید از کی بگم؟
من امروز از خانواده و همه دوستایی می گم که به حرف من و لفظ من احترام گذاشتن و به خاطر من خیلی زحمت کشیدن و یکی از یکی بهتر بودن...از خانواده ایی که همیشه پشت منن و می تونم بهشون تکیه کنم!از دوستایی که اگه دنیا رو ۱۰۰ سال زیر و رو کنی نمی تونی نظیرشون رو پیدا کنی...
این مهمونی فقط بهانه ای بود برای با هم بودن...جشن بالماسکه بود اما قلبها رو به هم نزدیکتر کرد و دوستیها رو محکمتر!
۹۱/۱/۳۱ مثل شب جشن عروسیم بهترین شبی بود که می تونست برای من اتفاق بیفته و من از لحظه لحظه ش٬شادی و یکرنگی ای که توش جریان داشت٬ لذت بردم...
برای دیدن میز شام و تزیین سالاد اولویه به شکل هزارپا رو بقیه ش کلیک کنید...
شروع تو نیز با طلوع بهار بوده است...گویی از بدو تولدم ،تو نیز در زوایای وجودم با من بودی ودنیا چرخید و چرخید و در نقطه ای که آینده بود،و حال گذشته است،به من رسیدی...
تو در بهترین و خوش عطرترین روزها آمدی...روز یاسهای بنفش و روز بازگشت پرستوها...روزی که زمین نو شد و زندگی دوباره به من لبخند زد...
حال هستی با من!در لا به لای روزهای هاشور خورده ،لا به لای روزمرگیهای شیرین و آرام زندگی ...کسی که همیشه پشت من است و من تمام خنده ها و گریه هایم روی شانه های ستبر اوست...کسی که قلبی به بزرگی آسمان دارد و محبوب همه است و مایه افتخار من...
شمعهای روی کیکت را روشن می کنم و از تو می خواهم که به دست نسیم بهاری بسپریشان...راستی امسال چند ساله می شوی؟هر چند ساله هم که بشوی،باز اولین و آخرینی برای من...
ای مرد فروردینی
من!تولدت مبارک...
به به...چه بوی بهاری می آد...بوی عید و بوی مسافرت...بوی اردیبهشت جیگر من و بوی نمایشگاه کتاب!این گنجیشکهای خوشگل و مامانی که جیک جیک می کنن و ازین شاخه های تازه جوونه زده آویزون می شن٬آدم دلش مالش می ره...انگاری دوباره عاشق می شه...
بازم بوی کار می آد!!یعنی اگه من دق کردم!!بدونین که ۱۴ به در منو دق داد!چقدر سخته بعد از ۲ هفته استراحت و مسافرت شمال و کیش و خوش گذرونی و تا ۱۱ صبح خوابیدن و تا بوق سگ بیدار بودن و فوتبال دستی و بیلیارد و اسکله رفتن٬پاشی بیای سر کار...یعنی مرگه ها !مرگ!!
چی می شد به جای اینکه کار کنم فقط و فقط می نوشتم و تو محافل و سمینارای هنری و ادبی و نقد و بررسی کتاب شرکت می کردم و به هیچ جامم نبود که از کار عقب موندم یا کار صیقل روح آدمیه؟هان؟
از وقتی هلی بهم گفته چقدر تو خونه بهش خوش می گذره ها٬شیطونه می گه بی خیال همه مزایاها شم و بزنم به طبل بی عاری و د برو که داری!گوربابای کار و بیمه و مسوولیت واحد!
اما همه اینا یه اما داره...
ولش کن...فعلا" بگذریم تا بعد که سر این موضوع یه بحث جنجالی راه بندازم!
خوب...حالا بریم رو ادامه مطلب و نوروزنامه رو مرور کنیم...
خداحافظ سال خوشبختی...
خداحافظ سال خاطره های خوب اب و قایق و رودخونه و پرواز...
خداحافظ سال سختی های کوچیک و شادیهای بزرگ...
خداحافظ زمستون سخت ۹۰...
خداحافظ پاییز واقعی و برفهای سنگین...
خداحافظ تابستون خوش دریای مدیترانه و پاییز رنگارنگ پر رونق و شاداب سرزمین گرم وایلد وادی...
خداحافظ روزهای انتظاری که آخرشون به امید و شادی رسیدید...
خداحافظ سال ۹۰ ...سالی که با نقطه شروع شدی و با نقطه تموم...
خداحافظ ...
دلم برات خیلی تنگ می شه...
می دونی تا دو روز دیگه باید به بهار سلام کنم...به بهار ۹۱...
بهاری که پر از رمز و رازه...بهاری که معلوم نیست مثل بهار تو خوش و خرم و سبز و بی استرس و آغازی جدید باشه...
برام دعا کن ۹۰ جان...از خدا بخواه تا سال همسایه ت هم سال خوب و پر رونقی برای ما باشه و همه چیز عالیتر و بهتر جریان داشته باشه...
خدا اون بالاست...می دونم...
خدا اینجاست....می دونم...
ای جونم اصغری جون!! ای جونمممممممممممممم!فقط من خیلی شرمنده م که کسی فرودگاه نیومد استقبالت!من از طرف همه اون اسگلایی که تو رو تو فرودگاه تنها گذاشتن٬معذرت می خوام...
دیگه اسکارم نمی گرفتی٬می خواستی چی بگیری؟مگه می شه این همه نبوغو نادیده گرفت!!
اصلا؛ اسکار گرفتن تو به هر دلیلی که بود و هر دلیل منطقی و غیر منطقی ای که داشت!!حقت بود و افتخار ما بود...
مهم نیست که نیومدن استقبالت تو فرودگاه!! مهم اینه که پاداش دریا دلان٬اقیانوسه...نه دریا!!
بعدا؛ نوشت: حالا سل*حشور مرده شور!!! به قول دوست جیگر طلات!! آب بریز اونجایی که می سوزه!
امسال هدیه ولنتاینمو من یه روز زودتر گرفتم...یعنی دیروز!اونم نه از ابو!از خود خدا!
از همینجا بهش می گم:چاکرتم!تا همیشه به پات می سوزم و می سازم!منو شرمنده خودت کردی...
می دونم بنده ناشکری بودم و خیلی وقتا پررو پررو ازت توقعات بیجا داشتم!مثل بچه ای که از مادرش توقع داره در مقابل همه شیطونیهایی که می کنه بازم وقتی بی پتو خوابش می برهُ مادرش پتو روش بندازه و همیشه غذای گرم داشته باشه و هیچوقت تنها نمونه...
حالا خدا هم پتو روم انداخته...هم غذای گرم برام رو اجاق گذاشته...البته قول داده دیگه تو پرم نزنه و زیرش نزنه!
حالا من دو تا هدیه دارم...یکی از ابو و یکی از خود خدا....
حالا دیگه بوی بهارو حس می کنم...چقدر عید نزدیکه!مگه نه؟
مناسبت نوشت:به حق این سوی چراغ!! از عشقاتون هر چی که دوست دارین،هدیه بگیرین!!
ایوللللللللللللللللللللل!
با این همه محدودیت و دوست بازی و پارتی بازی و ار*شاد!! جاییکه برای هنر هیچ ارزشی قایل نیستن و تره هم خورد نمی کنن و فقط هنرمندا رو اسیر و ابیر یه سری قیود احمقانه و دست و پا گیر می کنن،و فیلما زرت و زرت به زباله دونی تاریخ سپرده می شن و فیلمنامه های هنری زیر خروارها خاک می پوسن ،جدایی نادر از سیمین برنده می شه...
دست مریزاد اصغر جان! دست مریزاد لیلا! پیمان جان!
دم همه تون گرم!
مرسی دوست جون که گفتی!
این رو حتما" حتما" ببینین!