الان من با یک جفت پای له و لورده و صورتی داغون!! پای لپ تاپ نشستم و دارم براتون تایپ می کنم.
غش کردم از بس تو نمایشگاه کتاب با دوستی که خیلی اتفاقی اونجا دیدمش، بالا و پایین رفتم!با این وضعیتم داغون شدم.اما واقعا روز پر باری بود...خیلی بهم خوش گذشت...یک دو جین نویسنده محبوب رو دیدم و با همه شون عکس انداختم.همه به خاطر دونه برنج بهم تبریک گفتن و بعلاوه!!! هنوز نوبتم نشده،وسط همون راهروی 19 کلی کتاب امضا کردم واسه خواننده ها و نویسنده های عزیز!
بی صبرانه منتظرم زودتر 11 صبح فردا بشه و من بپرم تو نمایشگاه کتاب و با دونه برنج دو تایی راحت و آسوده با یه خودکار سبز،روی صندلی غرفه لم بدیم و مدام لبخند بزنیم...
اونم به روی خواننده هایی که از راه دور و نزدیک می یان و می خوان کتاب بخرن و تو دنیایی از رنگ و حسهای خوب غرف بشن...
شنبه اول صبح با یه گزارش مصور از نمایشگاه و عکسهای نویسنده ها،آپ می شم...
بعدازظهر اردیبهشتی نمایشگاهیتون بخیر...
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم که اون خانوم خوش اندام و قد بلند،که تو نمایشگاه سال 91،تو یه لحظه که به اندازه یک ثانیه هم نشد،از جلوم رد شد و از روی پیشخون پرید تو غرفه بغلی و بعد تو ازدحام و شلوغی غرفه گم شد،یه روزی بشه پشت من!کسی که من بی تفاوت از کنارش گذشتم...
هرگز فکرش رو نمی کردم،که این آدم تو زندگیم اینقدر تاثیر داشته باشه.اصلا به ذهنم نمی رسید که چند ماه بعد مثل یه سایه سبک،آروم آروم،بیاد و بیاد تا یه جایی تو یه نقطه ای بهم برسه که نیاز به همفکری و کمک داشته باشم.نیاز داشته باشم،یکی افکار پریشون من رو سر و سامون بده،من رو بخونه و بهم امیدواری و عشق به ادامه یک راه پر خطر رو بده.
از پرتگاهی که هر لحظه نزدیکتر می شه و هر دقیقه لیزتر، نجاتم بده.نزاره یه وقت به کل پشت پا به همه چیز بزنم و تمومش کنم بره پی کارش
و هر اونچه رو که آرزو داشتم،خاک کنم.
بعضی وقتا،کسی که حتی فکرش هم به ذهنت خطور نمی کنه،می شه راهنمای زندگیت...می شه فانوس راهی که کوره راهه و از تاریکی و سختی مو به تنت راست می کنه.
شاید من طی طریق این راهی که اینده ش کم و بیش ابر آلود و امیدوار کننده ست رو به این زن مدیونم...
زنی که بی ریاتر از خاک و پاکتر از بارونه...
داشتم فکر می کردم،که خدا تو اون روزهای سرد زمستونی،هرگز تنهام نذاشت و دستهای پنهانش رو ،روی شونه های این زن گذاشت تا به من کمک کنه و از قعر سختی و نومیدی بیرونم بکشه...
حالا این زن کسیه که اسمش تو صفحه اول تقدیمیهای کتاب منه...
کتاب نوشت: لیست معرفی کتاب فردا برای نمایشگاه 92 ،فردا آپ می شه!
مثل اسپند روی آتشم...
منتظرم...
از همان بعدازظهر که زنگ زد و گفت: حاضر است،دلم مثل سیر و سرکه می جوشد...
به عقربه های تنبل ساعت نگاه می کنم...به زور روی ساعت 6 قرار گرفته اند...انگار با دستهای درازشان،دور گلویم پیچیده اند و فشارش می دهند.
نفس می کشم...عمیق و تند...سعی می کنم به قلبم بگویم که آرام باشد و از جایش بیرون نپرد!
اما نمی شود...این انتظار یک سال و اندی،خیلی وقت است که به سر نمی آید...
گویی ثانیه ها سنگینتر از آنند که با دقایق سپری شوند و به ساعت بپیوندند.
زنگ به صدا در می آید و من از تصویر آن که مرد میانسالی را در بر گرفته،دل در سینه ام فرو می ریزد.
گوشی را به گوشم می چسبانم و می گویم: بیایید بالا...
مرد مسن هن و هن کنان با بسته ای از راه می رسد،بسته ای که برایش پستها نوشتم و انتظارها کشیده ام...
اولین نسخه را که در دستم می گیرم،اشکهای گرمم آرام آرام جاری می شوند...اشکهایی که نمی دانم از کجا آمده اند و به کجا می روند...
همان است که خودم خواسته بودم،بی اصلاحیه!بی شیله پیله...ساده و آرام و شیک...
جلد همان است...زنی در سایه که با چمدانی در دست ،دور می شود و پروانه ای از آبرنگ که با بالهای رنگارنگش حریر را می کشد و حریر در مسیر باد پریشان می شود...
متن پشت جلد هم همان :
در بهار...
در امتداد کوچه ای باریک...
در لحظه ای نزدیک...
....
نمی دانم این چه حسی ست؟ اما هر چه که هست،لطیفتر و بهتر از آن است که وصف شود...
روزهایی که یک بند حالم خراب است و از گلویم پایین نرفته،در دستشویی ام...
روزهایی که لاکسی ژل شده دوست همیشگی ام و بیشتر از موبایلم به آن نیاز دارم...
روزهایی که بهار را حس نمی کنم و سبزی درختان را نمی فهمم.
وقتی دست نوازش بر سرم می کشی،همه کارهای خانه را انجام می دهی و برایم چای و زنجبیل می آوری،بیشتر دوستت می دارم.
وقتی حال موجود کوچک درونم را می پرسی یا سرت را بر شکمم می گذاری و با او حرف می زنی،حس می کنم زنی خوشبختم...
وقتی بعد از وعده غذا برایم اب لیمو ترش می گیری و به زور به خوردم می دهی،از یادم می رود که برای چه روی تخت افتاده ام و نای از جا برخاستن ندارم...
این روزها روزهای ویار و نفس تنگی و معده درد است اما با تو تحملشان آسانتر می شود...
و من هر روز به خاطر دنیا آمدنت،به خدایم لبخند می زنم...
تولدت مبارک ای مرد فروردینی من...
ببخش که امسال مثل هر سال نمی توانم برایت در خانه مان جشن بگیرم و فقط به هدیه ای کوچک و دعوت کردن دوستانم و دوستانت و خانواده به رستورانی دنج و خودمانی که پاتوق همیشگیمان است،بسنده می کنم...
خوب! این تعطیلات هم گذشت و به آخر رسید.منکه یه عالمه لباس نشسته و یه چمدون گنده دارم برای جا به جایی تو کمد.
تعطیلات خیلی خوبی بود و بهم چسبید.چون فقط استراحت کردم و فیض بردم از کوه و دشت و جنگل و دریا.
از شما چه پنهون رفتیم نمک آبرود و من با شجاعت تمام موتور سوار شدم و سورتمه!! هر کی گفت سوار نشو،گفتم: عمرا! این خوشیهای آخرمه! البته ایشالا که با بچه هم بتونم این کارها رو بکنم اما خوب قابل پیش بینی نیست که!
همه ویلادارا اومده بودن امسال.فامیلهایمان هم آمده بودند و دونه برنج به افتخار اومدنش،حسابی عیدی جمع کرد.
روزها مهمون بازی و ویلای خودمون و دایی و عمو و عمه بود و ناهار ها اکبر جوجه.شبها هم که یا نارنجستان بودیم یا آرین.سرد بود اما خوب چسبید!
اما دریغ از خوندن یه کلمه کتاب!نمی دونم چرا وقتی کتاب دستم می گیرم،حسش نمی یاد که بخونم.
یکی دو تا انتقاد از این مردم مسافر دارم.واقعا کثیف کاری زیاد می کنن مثل قوم مغول می مونن.هر چی آشغاله می ریزن تو طبیعت!طوری که شمال مشکل زباله پیدا کرده.این استاندارش هم بیغ بیغه!! یه فکری به حال مناطق مغول زده نمی کنه.حداقل چند نفرو اجیر کن بیان پاکسازی کنن.
یه توصیه هم دارم:تا 5 روز اول عید نباید مکانهای عمومی شمال رفت.پر از ادمهای درب داغون و دهاتیه!نه فرهنگ دارن،نه شعور.همه ش با هم سر چیزهای احمقانه دعوا می کنن.سر ناموس و پول و صف!!انگار دعوا تو خونشونه و تنشون می خاره واسه کتک کاری.بلند بلند به بغل دستیشون حرف یکی دیگه رو می زنن و شر درست می کنن.خلاصه اینکه تا می تونید ازین مکانها دوری کنید.
ایشالا همه سال خوبی رو شروع کرده باشن و تا آخرش هم برای همه خوب باشه.امسال سال ماره.مار هم که می دونید،پیغام آور پوله اما زیر زیری و نیش نیشی هم هست.
از 7 سینم هم عکس انداختم،به زودی براتون می گذارم.
وقتی به این یکسال گذشته برمی گردم،می بینم چقدر تغییر خوب داشتم و چقدر خدا پشتم بوده.
سال شلوغ و پرکاری داشتم و کمتر وقت خالی داشتم.
مسافرتهای خیلی خوب و به یادموندنی رفتیم.همدان و کیش.
اوتولمان را عوض کردیم!
با دوستای دوران کودکیم دوباره ارتباط برقرار کردم و مثل همون موقعها با هم رفت و آمد و ارتباط داریم.
چند تا همایش خیلی خوب و مفید شرکت کردم و با آدمهای جدید و مورد علاقه م از نزدیک آشنا شدم.
و در آخر دو تا از بهترین اتفاقهای زندگی رو تجربه کردم که یکیشون از کودکی آرزوم بود و اون یکی خیلی اتفاقی و بی خبر و دور از ذهن شد معجزه زندگیم!
سال 91 با اینکه از نظر اقتصادی برای کشورمون سال خوبی نبود اما خوب با اینکه زیاد خوب شروع نشد اما پایانش برای من به یادموندنی و خاطره انگیز شد...
نمی خوام سال 91 به این زودی تموم بشه...چون واقعا سال خوبی بود!
اردیبهشت 92 رو خیلی دوست دارم ،چون نمایشگاه کتابش،برام امسال متفاوتتره به چند دلیل که بعدا" می گم!
برای سال 92 نقشه هایی بس عظیم داریم...انشاالله که بتونیم و خدا هم مثل همیشه کمکمون کنه تا به اهدافمون برسیم...
از خدا می خوام به هر کسی که نیت خیر داره کمک و لطف بی شائبه ش رو ارزانی بداره.
امسال حس می کنم به خدا نزدیکتر شدم.حس می کنم تونستم لمسش کنم و اون بیشتر از همیشه حواسش به من هست و دستم رو می گیره.هر وقت می خوام پرواز کنم،مطمئنم که زیر بال و پرم رو می گیره و نمی زاره زمین بخورم.
سال نو نوشت:امیدوارم امسال سال 92 یی خوبی برای همه باشه.سال نوی همه تون هم پیشاپیش مبارک...برای تمام دوستان عزیزم صبر،آرامش و عشق از خدا آرزومندم.
تا سال 92 خداحافظ...
می گم چه حالی می ده وقتی خونه رو ترک می کنی،همه چی به هم ریخته باشه و بعدازظهر که بر می گردی،همه چی تمیز و نو باشه و برق بزنه ها!
بالاخره خونه تکونی منم تموم شد! اما من دست به هیچی نزدم...همه کارها رو کارگر و دونه و نوش نوش انجام دادن.وقتی وارد خونه شدم یه نفس راحت کشیدم.
خونه م اساسی تمیز شد.یعنی از روز اولش هم تمیزتر!تغییر دکوراسیون هم دادیم!اون که دیگه هیچی!! خونه م شد عین ماه!!ماه!!نمی دونین چقدر ذوق کردم...انگاری معجزه شده بود!هرچی حالت تهوع و ویار بود یادم رفت.سر راه براشون بستنی خریدم و شب هم با اینکه از بوی سرخ کردنی فراریم،براشون ساندویچ مرغ و قارچ و ذرت درست کردم.
شب هم ابو جانمان آمد و پرده ها رو آویخت و خونه شد مثل رویا...
بعدش هم پدرمیوه(پدرشوهرم) گرامی برایمان یک قابلمه گنده غذا آورد تا برای این دور روز باقیمانده غذا داشته باشیم.
دیگه سر راحت به بالین می گذارم.یه خونه تمیز با یه عالمه گل سرخ که تو گلدون روی میزه می درخشه و عطر دل انگیز بهار رو می پراکنه.
خدا نگه داره همه شون رو برام.هیچ کس جای مادر و خواهرم رو برام نمی گیره و نخواهد گرفت.محبت خودشون رو بهم ثابت کردن.هیچ کس خانواده نمی شه واقعا.از همینجا بهشون می گم که دوستشون دارم تا ته دنیا!
خدایا عزیزان من رو در پناه خودت بگیر و تا می تونی بر سرشون بارون رحمت بفرست...
مسافرت نوشت:چی؟مسافرت؟نه هنوز!!ایشالا امشب عازمیم که درگیر ترافیک قبل عید نشیم...
پست نوشت: این آخرین پست من تو سال 91 نیست!! می خوام جمع بندی کنم ببینم امسال رو چطوری گذروندم و چه جوری به این نقطه رسیدم!
خوب بالاخره این مهمونی ما هم برگزار شد و به خوبی و خوشی و یک دنیا خنده گذشت...
این مهمونها برام خیلی عزیز بودن...چون هم من خیلی دلم می خواست دعوتشون کنم و هم اونها مشتاق بودن...
انرژیشون مثبت بود و به همه چیز به دور از بغض و حسادت نگاه می کردن...هیچ کینه و خصومتی تو نگاهشون نبود...
منم براشون سنگ تموم گذاشتم! از غذا گرفته تا دسر و چای مخصوص!
از دستپختم،از سلیقه م تعریف کردن...از چیدمان وسایلم ،دنجی خونه م و کوه بلندی که منظره زیباش رو از تو پنجره آشپزخونه به رخ می کشه...
خیلی زود اومدن و خیلی دیر رفتن! تا 7 شب هم نشستن...
چقدر خوبه وقتی یکی همیشه صاحب سلیقه ست و همیشه برای دیگرون مثال زدنیه،بهت انرژی مثبت بده و ازت تعریف کنه...
چقدر خوبه آدم همیشه مثبت باشه و حسادت رو کنار بگذاره و با دید پاک و بی آلایش به اطرافیانش و متعلقاتشون نگاه کنه...
چشمش دنبال این و اون نباشه که یکی چی کار می کنه تا اونم بره همون کار رو بکنه! بی کینه باشه!حسرت رو کنار بگذاره و سعی کنه قانع باشه!اگر وسیله ای رو می بینه که زیباست،تعریف نمی کنه،نگاهش رو عوض کنه!
نگاه حسود خیلی واضحه! من به شخصه بلافاصله متوجه می شم...وقتی یکی از حسادت رنگ نگاهش عوض می شه رو حس می کنم ...
و بر عکس کسی،که نگاه پاکی داره رو تشخیص می دم...
تو این روزها که پر شده از نگاههای حسرتبار،داشتن همچین آدمهایی کنارت غنیمته!
و من قدرشون رو خیلی خوب می دونم...خیلی خوب...
جایی بوده که صبر نکردید و بعد یه نتیجه ای گرفتید که اشتباه بوده و کلا زندگیتون رو ویرون کرده و از راه اصلی و هدفتون هم منحرفتون کرده؟تا حالا به این موضوع فکر کردین که واقعا" عجله کار شیطونه؟
تو همین تعطیلات همراه با مسافرتی که رفتم،یه کتاب رو تموم کردم...کتابی که من رو به فکر فرو برد...جدا از موضوع جذابی که داشت،من یه نکته رو ازش گرفتم که برام جالب بود!
گوهر زنی مظلوم،زیبا، مهربون و کم سن و ساله اما مشکلی داره که تو دوران خودش،عهد رضاخان،لاینحل به نظر می رسه و یه عیب بزرگه...برای همین آدمهای اطرافش ناخواسته اون رو به ورطه ای می کشن که رو به نابودیه!یعنی یه خونواده ویرون می شه...خونواده ای که صبر تو کارشون نیست!خونواده ای که چشم عقلشون کور شده و زودتر می خوان به نتیجه برسن!
گوهر صبر کرد و خون دل خورد اما اونهایی که عجله کردن،نابود شدن!زندگیشون به باد فنا رفت...
دیشب که کتاب رو تموم کردم و بستم و گذاشتم تو ردیف بالای کتابخونه م،با خودم فکر کردم چند بار تو زندگیم عجله کردم و ضرر کردم؟چند بار عجله کردم و اشتباه کردم؟ و چند بار صبر کردم و نتیجه گرفتم؟؟ تعدا دفعاتی که عجله کردم زیاده و به همون اندازه هم صبوری کردم اما حس می کنم نتیجه صبرم،پررنگتره! صبری که با توکل به خدا و واگذاری شرایط به اون بالا همراه بوده...صبری که اولش با آه همراه بوده اما بعدش عادت شده و به نتیجه رسیده...نتیجه ای که همیشه بهتر و دور از انتظار بوده...
نمی خوام تبلیغ کنم!نمی خوام بگم این کتاب بهترینه...اما کتاب نصیب ،چیزی رو به من گوشزد کرد که داشت کم کم از یادم می رفت...داشت کمرنگ و کمرنگتر می شد و جای خودش رو به تقدیر اجباری و نارضایتی از اطراف می داد...
از همینجا از اینکه این کتاب برام یه تلنگر بود،ازنویسنده عزیزش تشکر می کنم...
چقدر خوبه که آدم اینقدر تاثر گذار باشه و بتونه به نکات ریزی اشاره کنه که سالهاست خاک می خورن و ازیاد همه رفتن...نکاتی که خودشون زیر بنای اصول درست زندگی کردنن...
الان نوشت:بالاخره دیروز فرصت کردم و همه لینکیهای گلم رو خوندم!چقدر دلم تنگ شده بود... باریکلا! باز دارید فعال می شید و به وبلاگستان رونق می بخشید...داستان جناب یاس رو هم پرینت گرفتیم تا سر فرصت بخوانیم!!