غار کاریز

قرار شد که از جاهای تاریخی کیش،براتون یه گزارش مصور بزارم...

غار کاریز،یه غار دست سازه...یعنی اینکه یه مهندس ایرانی که در حال حاضر مقیم آلمانه،این مکان رو اجاره کرد و به ساختنش مشغول شد.

این غار یکی از جنبه های توریستی کیشه ...یعنی رد خور نداره اگه بری هتلی و این تور رو نذاره برای مسافرا...

اینجا سر در این بناست...اون هم ابوته!!


واسه بقیه ش،برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

نقطه های سبز

اینو می خوام خیلی خلاصه شده اینجا ثبت کنم که یادم نره یه روز چقدر از شنیدنش خوشحال شدم...که یه روزی تو زندگی چیز کوچیکی مثل این خبر،چقدر می تونه خوشحالم کنه و انگیزه مو بیشتر...

که یادم نره خدا چقدر حواسش به همه چی هست... که خدا تا پروانه شدن،مراقب و مواظبمه...


داستان دومم هم رفت برای چاپ...

چاپ که شد اینجا می زارمش...

شب زیبا شدن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به رنگ دوستی...

سفید خانوم زودتر از صورتی خانوم اومده...می گه وقتی از ماشین جلوی خونه تون پیاده شدم یاد اون پستت افتادم که در مورد گنجیشکای کوچه تون نوشته بودی!! یه لباس خوشمل سفید پوشیده...چون خودشم سفیده هر چی بپوشه بهش می آد! تا صورتی بیاد شروع می کنیم به چیدن رو گازی و پیشبند مایع ظرفشوی...

صورتی جان زنگ می زنه و با هول و عجه پشت تلفن می گه:خونه تون کجا بود؟من الان فلان میدونم! دلم می خواد یه گاز محکم از لپش بگیرم...آخه دختر! من که کروکی رو ایمیل زده بودم...!

وقتی می رسه نفس نفس زنون،رنگ به رو نداره بچه م!هرچی به زور می خوام آب آناناس تو حلقش بریزم،نمی خوره که! نمی خواد جون بگیره و بعد شروع کنه...

یه عالمه تور و پارچه خوشرنگ و فرشته و گل و نوار با خودش آورده و گذاشته توی یه ساک گنده تر از خودش!!نمی دونم چطوری اون ساکو با خودش آورده بالا بلامرده!!

منم که جلبک!با شمعهای رنگ و وارنگی که یه سال پیش خریدم وایستادم و خیره خیره به این دو تا گنجیشک نگاه می کنم که چطوری با دستای هنرمندشون،دارن عشق خلق می کنن...دارن روحمو تازه می کنن...دارن زحمت می کشن...دارن هنر می ریزن...

تا اونجایی که بتونم کمکشون می کنم و دلم نمی خواد زیاد به زحمت بیوفتن!چون سفید خانوم،فردا ادراه داره و طفلی تعطیل نیست....خیلی نگرانشم...دوس ندارم با تن خسته بره خونه!

صورتی خانوم همچین با شوق و ذوق شمعدونا رو می چینه و چمدون قاشق چنگالا رو تزیین می کنه که هاج و واج می مونی :با این همه خستگی کار،چطوری اینقدر انرژی داره بچه م؟؟

شب شوهراشون می آن...اونام یه جور زحمت می کشن...اگه اونا نبودن که لوستر وسط پذیرایی آوار شده بود رو سرمون...خدایی بود که همون موقع بودن...

شامو از بیرون سفارش می دیم و با کلی خنده و شوخیای باحال شوهر سفید خانوم در مورد صابون حموممون،می دیمش بره پایین...

وقتی میرن،اشک تو چشام جمع می شه...خونه م با اون پایپیون بزرگ رو شیرگاز و چینیای سفید نقره ای روی تور قرمز رو اپن، ... و اون هاپوی بزرگ روی توالت فرنگی چقدر خوشگل شده...

مرسی گنجیشکا...

صورتی خانوم و سفید خانوم...

دوستتون دارم تا همیشه...قدرتونو می دونم تا ته ته دنیا...

برگی از من...

این روزا برای من،همه چی مثل پیتزا مخلوط رستوران پستو با هم قاطی شده...

استرس...

شادی...

جنب و جوش...

رکود و خستگی

دوش آب گرم و دونه های درشت عرق...

روبانای قرمز و زرد و نارنجی و یه گلدون سیاه...

بیجبیجک و نون سنگک و تویخچالی...

سنگریزه های شیشه ای قد یه بند انگشت که وقتی می زاریشون تو ویترین،از دور نگاهتو می دزدن...

قهوه تلخ ،قلب یخی و سوپرنچرالز و می شف!!

"بازگشت" و "قلعه دل" و "نوبت عاشقی"...

"امی روسوم" و "مارک آنتونی"

و لا به لاشون نوشتن و نوشتن با یه عالم حس سبکی و هوای تازه کوه...

زندگی من شده 4 فصل...

2 روزش بهاره: ملایم و سبک و نرم... 2 روزش تابستون: داغ داغ مثل تنور نونوایی ...2 روزش پاییزه:رنگارنگ همراه با یه رخوت شبونه که فقط مخصوص شبهای بلنده... و فقط یه نصفه روزش زمستونه: اونم چه زمستونی!! سفید سفید مثل حجم پر برف شب یلدا...مثل لباس عروس...


هول ناخودآگاه

به سیاست خدا اعتقاد دارین؟اینکه خدا سیاست مخصوص به خودش داره و جایی که صلاح بدونه،پیاده ش می کنه نه اون موقعی که ما ازش می خوایم!من اسمشو نمی زارم حکمت!می زارم سیاست!

مثلا" یه زمانی تو خیلی دوس داری یه کاری رو انجام بدی و یا جایی بری و عضو شی اما هرچی خودتو به در و دیوار می کوبی آسمون ریسمون به هم می بافی،هیچ دری برات باز نمی شه...و روی همه شون یه قفل بزرگ آهنی زدن!

اما زمانی که خودت حواست نیست و بی خیال آرزوی کوچیکت شدی،می بینی خیلی اتفاقی،یه در بزرگ از یه کانالی که برات غیرممکن بوده، باز می شه و تازه از اون چیزی که تصورشو می کردی،جلوتر می ری...

یعنی وقتی اون در باز می شه ناخودآگاه یکی هولت می ده تو!قدم اولو که بر می داری،قدمهای دیگه خود به خود پیش می آد و هی اتفاقات خاص دست به دست هم می دن و تو رو سلسله وار به جلو می رونن بدون اینکه حتی خودت بخوای و یا این پیشرفت تو موقعیتهای خاص ممکن باشه!

مثل این می مونه که ته یه چاه سیاه وسط یه جای بی اب و علف و دور افتاده باشی و هیچ امید نجات و فریادرسی هم نباشه...اما یه دفعه یه یه آدم کت و شلوار پوشیده کراوات زده بیا بالا سر چاه و تو رو از توش بیرون بکشه و بهت بگه داشتم ازین جا رد می شدم و یه هو ماشینم تو همین بیابون خراب شد!!

تو اوج بالا رفتن از کوه،روی ناهمواریها و سنگهای سخت،زمانی که دیگه نای راه رفتن نداری و بی خیال کوهنوردی شدی،راهها برات هموار و صاف بشه...و حتی دیگه سربالایی نباشه و بشه یه جاده صاف و ممتد...و تویی که یه ساعت پیش داشتی جون می کندی تا بالا بری،در عرض چند دقیقه،می رسی نوک نوک قله!

شاید خیلی هاتون تجربه ش کرده باشین!و ایضا" من هم...

انگاری یه چیزایی یه موقعهای خاصی دارن و به وقتش اتفاق می افتن و تو هر چی گیس خودتو بکنی،بهشون نمی رسی!چون وقتشو ما نمی دونیم!فقط خدا می دونه...

می خوام بگم تو هر جایی که بخوای،خدا کانال زده!تو هر سختی ای که برات پیش می آد،دست خدا رو شونه هاته...فراموشت نکرده!همون موقعها داره یه کارایی می کنه که تو رو از تو سختی در بیاره!منتهی شاید طول بکشه...شایدم خیلی زود این اتفاق بیفته!

تو هر راهی که داری می ری،خدا برات یا بازدارنده گذاشته(و به قول معروف چاه کنده!) یا هول دهنده!فقط آدم باید چشماشو باز کنه و به نشونه ها دقت کنه...ارزش هر راهی هم به مقصد و مقصودشه...

اینارو من از روی تجربه شخصی گفتم و چیزیه که به عینه تو زندگی خودم دیدم...قضاوتشو می سپرم به خودتون!

پینوشت:خلاصه دیگه از ما گفتن بود!حواستون باشه که وقتی از کسی پس گردنی خوردین،حٌکما" یه نشونه ست!دلیل داشته خوووووووووو!

تولدک...

۵ شنبه ای،وقتی خسته و کوفته و کشته شده از کلاس اومدم،دیدم به به!! نوش نوش و دونه در تدارک تولد اینجانب هستن و نوش نوش داره الویه درست می کنه و بالطبع دونه هم داره اون پس و پشتا،آرد سوخاری و این چیزا رو با هم قاطی پاطی می کنه!

من که به روی خودم نیاوردم که تولدمه و رفتم گرفتم تخت خوابیدم...بعدش ساعت 8 بلند شدم تا دوش گرفتم و صورتمو سابیدم شد،9! و ابو خان از در وارد شدن با یه جعبه خوشمل!

2- 3 تا مهمونای دیگه مون هم رسیدن و تولد شروع شد! با نوش نوش رقصای کلاسو تمرین کردیم و کلی خندیدیم...حامی هم ازین سکه دوزیا به خودش بست و برامون عربی رقصید ...

خلاصه که این تولدم به خیر گذشت و من یه سال دیگه به عمرم افزوده شد!! دیگه ازین به بعد عمرن بگم چن سالمه!! نپرسید که نمی گم!!فقط بدونین که شهریور ماه منه...همین کافیه!

پینوشت اول:از همه دوس جونای گل و با وفا که اس ام اسی،وبلاگی،فیس بوکی،زنگی و ایمیلی تولدمو تبریک گفتن کمال امتنان رو دارم...شرمنده کردین...

ماه و زلزله نوشت اول: دیشب دونه اینا خونه شون زلزله اومد که البته خودشون حس نکردن!همساده ها گفتن! شما چی؟از سه ماه پیش که قرار بود پریشب دو تا ماه در بیاد،شما دیدین؟ما که هر چی تو پشت بوم چش انداختیم چیزی ندیدیم به جز چن تا کلاغ آشیونه گم کرده و چند تا ابرک آواره...


عکسها در ادامه مطلب...رمزی نمی باشد...

ادامه مطلب ...

زاده می شویم...

اول بگم که فردا تولدمه! و بنده یه سال دیگه به سند و سالم افزوده شد! فردا پست ویژه نداریم به این مناسبت!!چون می خوام آهنگای مورد علاقه مو آپلود کنم!

ایشالا شنبه ،یکشنبه یه پست ویژه می زارم...چون باید تولد بگیرم که عکس مکس بزارم...

تبریک یادتون نره ها!گفتم یه روز جلوتر بگم که نگین نگفتی!! خوب چیه؟پررو ام دیگه!!شهریوریا اینجورین!یه نموره طلب دارن از دنیای مجازی...

نقش عشق

مکان: سریه!! اینجا نمی تونم بگم چون می گیرن می برنم!

زمان:شنبه ساعت 6 بعداز ظهر...

مدیر دوبلاژ از تو باکس(استودیو ضبط): خانوم مموپور...

ممو در حال چرت زدن:(ولش کن! با من نیست...)

دوست ممو،ماهی خانوم:با تو بود؟
ممو:نمی دونم! نه!

مدیرو:ای وای! خانوم مموپور!کجا در رفتی؟

ممو:انگاری منو می گه!

ماهی:آره بابا! پاشو برو تو!! شاید آفیش شدی!!

ممو:نه بابا! من تازه اولین جلسه مه...

مدیرو:مموپور دیگه نیا تو!!

مموی نیم خیز شده و سرک کشیده تو استودیو:با من بودین؟

مدیرو:پس با عمه م بودم؟هرکیو صدا می کنم خودشو پرت می کنه تو!!تو دیگه کی هستی!!چقدر دس دس می کنی!!

ممو:وای!! ببخشید...

مدیرو:بدو تو باکس و متنو بخون!

ممو:کی ؟ من؟آمادگی ندارم که!
ماهی:خاک تو گورت ممو!!برو دیگه!

ممو:جای کی باید بگم؟

مدیرو:جای راویییییییییییییییییی!!ای خدا!

ممو:

ماهی:ای ول! خدا شانس بده!

ممو:

عقش نوشت:بالاخره گفتم!واسه همین تو تقویمم نوشتمش تا این نقش واسه همیشه تو تاریخ زندگی من حک بشه...اون روز برام خاطره انگیزه ...خیلی زیاد....نمی دونین چه حال خوبیه اگه آدم زودتر از موعد مقرر به کاری که عاشقشه فراخونده بشه...

                                                                                    

مشاعره 2

دیروز،تو وبلاگ می می ترکوندیم از مشاعره! من که خیلی خوشم اومد...خیلی حال داد و حظ غریبی بردیم!حالا می خوام با اجازه ش منم،اینجا یه مشاعره شعر نو و کهنه و اصفهانی و حافظی راه بندازم...

دبیرستانی که بودیم،ساعتای ادبیات و نگارش انقدر مشاعره می کردیم که حافظ و نیما و سهرابو حفظ شدیم...خیلی وقت بود مشاعره نکرده بودم و مخم حسابی خاک خورده بود...

هرکسی به زعم خودش می تونه با یک بیت شرکت کنه...

اینطوری که حرف آخر مصرع دومی رو که آخرین نفر گفته،بگیره و بره پایین...


اولیشو خودم با شاعر شیرین سخن،لسان الغیب،حافظ، شروع می کنم:


الا یا ایها الساقی!اد کاسا" و ناولها

که عشق آسان نمود اول،ولی افتادو مشکلها


"الف" بده!