اول بگم که این پست اصلا" ربطی به پست برداشت آزاد نداره!خیلی وقت پیش نوشته شده و الان آپ شد!
نمی دونم چرا اطرافیان من،با اینکه خودشون اونقدر کتابخون نیستن و تو عمرشون شاید 10 تا کتاب هم نخونده باشن،هی سعی دارن به من بقبولونن که رمانهای ایرانی که الان تو بازاره و تو بورس،بیخوده و به درد نمی خوره یا سبکه!یا اینکه من باید آثار دهن پر کن و گنده و ترجمه(که امروز اونقدر بد ترجمه و ویراستاری می شه!!) رو بخونم که یه چیزی بارم بشه!
تو پرانتز بگم:حالا طرف به من اینطوری می گه ها!ممکنه پنهونی تو اتاق خونه ش پر از رمانای ایرانی باشه و10 دفعه طلایه و همخونه رو خونده باشه!
این حرف شاید تا حدودی درست باشه اما به نظر من منطقی نیست!چون من یه رمان خون ساده نیستم!از 8 سالگی کتابهای هم سن و سالام و بعضا" بزرگتر از سنم رو خوندم...تمام شاهکارهای کلاسیک دنیا که متعلق به الکساندر دوما(پدر و پسر)،چارلز دیکنز،اونوره دوبالزاک،امیل زولا،خواهران برونته(اکثرا" اوریجنالهاشو خوندم!)فرانسیس کافکا،مارکز،جمالزاده،بزرگ علوی،صادق چوبک،اسماعیل فصیح،سیمین دانشور و...جویدم که الان به این مرحله رسیدم!
واقعا" دیگه حوصله م نمی کشه کتابی مثل زنبق دره یا چرم ساغری بالزاک رو با جزییات بخونم...الان دلم فقط و فقط رمان ایرانی ای می خواد که لطیف و عاشقانه باشه!به مشکلات روز ایران بپردازه...شخصیت اصلی داستان،همین آدمی باشه که داره از جلوم تو خیابون رد می شه...تو یه کلام ملموس باشه!دیگه حوصله ندارم بدونم تو فلان قصر فرانسه در زمان ناپلئون چه اتفاقی افتاده و اونا با چه چنگالی استیک می خوردن!یا الان کدوم کتاب برنده جایزه ادبی دنیا شده...
دوره و زمونه برای من عوض شده!الان آدم باید نسبت به دوره خودش هر چیزی رو بسنجه!
راستشو بگم؟رمان صد سال تنهایی مارکز اصلا" و ابدا" بهم نچسبید از بس که دور از ذهن و پرت بود!!بر عکس رمان کافه پیانو،امن-آبی-آرام،عادت می کنیم،طلایه،مهر و مهتاب،نوبت عاشقی و آرام بهم چسبیدن بد!!اونقدر قشنگ مشکلات جوونهای امروز رو در لفافه عشق و شخصیت سازیهای امروزی بیان می کنه و راه حل پیش پای آدم میزاره که وقتی خوب دقت کنی،می بینی شاید تو زندگیت،همچین اتفاقی افتاده باشه و منبع رشد یه مشکل بزرگتر باشه که نیازمند توجهه...اما تو به راحتی از کنارش گذشتی...به نظر من این رمانها برخاسته از همین جامعه ن و متعلق به مان!نباید ازشون فرار کنیم یا به چیپی و سبکی متهمشون کنیم...کافیه فقط یه کم چشمامونو باز کنیم ,ژستها و تیریپهای کاذب رو کنار بگذاریم !
می دونم!می دوووووووونم!خیلی وقته یه پست درست و حسابی نزاشتم!!می دونم بعضیاتون می خواین خفه م کنین از بس ننوشتم!می دونم هر دفعه اومدم اینجا و یه چیزی پروندم و در رفتم...
اما واقعا این روزای قبل عید اونقدر سرمون شلوغه و خود به خود کار پیش می آد که اصلا نمی تونم یه خط بنویسم و مخمو جمع کنم چه برسه به اینکه کسی رو بخونم!
آخه به قول می می جونم!نیست که چرخهای مملکت روی دوش ما می چرخه!!
یعنی امسال واقعا؛ دلم می خواد زودتر عید بیاد و من یه دل سیر صبحها بخوابم و آرامش داشته باشم!می دونم که عید سال ۹۱ مثل بقیه سالها٬همه ش مسافرتم و نیستم که هی مهمون بازی کنم و ازین بابت خیلی خیلی خوشحالم!
برای جمعبندی سالی که داره به پایان می رسه هم یه پست حسابی باید بزارم...می خوام ببینم چی کار کردم و چه کارای مفیدی انجام دادم و چقدر پیشرفت کردم و به اهدافم رسیدم!
اما یه چیزی منو متعجب می کنه که چقدر امسال زود گذشت!تا چشم باز کردیم رسیدیم به آخر!
این نشون می ده که عمر خیلی زود می گذره!خیلی زودتر از اون چیزی که بشه حتی تصورشو کرد!
دوستای عزیز خاموش و حاضر و وبلاگی و غیر وبلاگی...دوستون دارم و دارم لحظه شماری می کنم که مثل چند وقت پیش دوباره پیشتون برگردم و هم براتون درست و حسابی بنویسم و هم بخونمتون!
به امید اون روز!!
اوووووووووه!من چقدر نیومدم اینجا! یعنی الان اصلا" برام مقدور نیست دو خط بنویسم...آخر ساله و حسابی درگیر کار و جارو پاروئم!
ذهنم اونقدر درگیره که موضوع پوضوع تعطیله!! یعنی عمرا" من دیگه از چیزی الهام بگیرم...عمرا" ذهنم یاری کنه چیزی بنویسم یا از اتفاقی درس بگیرم...
دیشب مهمونای خیلی عزیزی داشتم...مهمونای عزیزی که خیلی وقت بود نیومده بودن و خیلی دلشون می خواست یه شب میزبانشون باشم و من براشون غذاهای خوشمزه درست کنم!بالاخره این فرصت دیشب دست داد و حسابی از خجالت دفتر آشپزیم و ذهن خلاقم در اومدم...
ظرفا رو هم همون دیشب جا به جا کردم تا وقتی امروز بعداز ظهر از در می رم تو با یه خونه بمب ترکیده و ظرفهای کثیف مواجه نشم!!خدارو شکر امروز صبح که زدم بیرون همه چیز جای خودش بود و مرتب بود.البته نصفشو مدیون ماشین ظرفشویی عزیزم هستم ها!
اینم از این!
خیلی هاتونو از گوگولی ریدر دنبال می کنم اما واقعا فرصت سر خاروندن و کامنتیدن ندارم!چون کامنت گذاشتن می طلبه که آدم ذهنش آزاد باشه و مخشو جمع کنه!(کاری که این روزا به دلیل سرشلوغی از من بر نمی آد!!)
از عکس غذاهای خوشمزه و شارلوت بستنی تون لذت بردم و خاطرات تعطیلاتتون رو خوندم!خاطرات سیسمونی نی نی و بارداری دوستای گل و همچنین آنتروپی پلاس آنتروپی ، سورپرایزای ولنتاینی و عشقولیا و هدف کیلویی چندو همه و همه رو خوندم و لذت بردم...
باهاتون هستم اما خاموش!دوستتون دارم اما خاموش!می خونمتون اما خاموش...
به امید روزی که سرم خلوت بشه و بتونم یه گپ حسابی با تک تکتون بزنم...
سیکرت نوشت:در مورد اون موضوع پایین هم که پرسیده بودین ٬فعلا؛ ترجیح می دم هیچی نگم تا موعدش برسه!
بعضی وقتا کار آدم روی مخ آدم می ره!اما بعضی وقتا هم بر عکس همه چی رله ست و ازش لذت می بری...اما این مساله خیلی ربطی به چیزی که الان می خوام بگم،نداره!
گاهی اوقات با خودم فکر می کنم کار کردن همچینم بد نیست!باعث می شه آدم فعالیت اجتماعی داشته باشه،به روز باشه و پیشرفت کنه.اما از طرفی استرس و خستگیش خیلی اعصاب خورد کنه!مخصوصا اگه کارت مهم باشه و مسوولیتت هم زیاد!مخصوصا اگه یه کار لحظه ای دستت باشه که در آن واحد باید تصمیم بگیری که باید چی کار کنی و اون تصمیم تو بستگی به چند تا چیز مهم داشته باشه که اگه یه ذره اینور یا اونور بشه،همه چی به هم بریزه!
واقعا" لازمه خانوما بیرون از خونه هم کار کنن؟این سوالیه که بارها و بارها از خودم پرسیدم اما جواب درست و حسابی ای براش پیدا نکردم!
از یه طرف با خودم می گم کار به آدم شخصیت می ده و روح آدمو صیقل می ده!به آدم جرات و اعتماد به نفس می ده و باعث می شه نزاری حقتو جاهای دیگه بالا بکشن یا سرتو کلاه بزارن!در اینکه خانومای شاغل زبونشون از خانمهای خونه دار درازتره(این اصطلاحو باید به کار ببرم چون مصداق داره!!) و تکلیفشون با خودشون روشن که شکی نیست!از یه طرف هم گاهی این بیشتر فهمیدنها و فعالیتهای اجتماعی آدمو دلزده و خسته می کنه!آدم ترجیح می ده هیچ چیز ندونه و فقط تو خونه بشینه و از آرامش آشپزی و پختن قورمه سبزی و ته چین و نظافت خونه ش و اینکه همه جا رو بسابه و برق بندازه و بعد از یه مهمونی زنونه با خانواده و دوستاش لذت ببره،حظ وافری ببره...
اما باز هم اگه بخوای دو دو تا چهارتا کنی در هر دو صورت یه جای کار می لنگه!!اونی که چند ساله داره کار می کنه،نمی تونه تو خونه بشینه و اگر هم بر فرض مجبور شد،اولش خیلی سخته!
تازه وقتی بیشتر در رابطه با این مساله فکر می کنم می بینم که تاثیر کار تو زندگی خانوما خیلی زیاده!یعنی خواه ناخواه مشکلات کار رو کم و بیش می آرن خونه.چون احساساتین و بعضی وقتا منطقشون مغلوب می شه!اگر هم خیلی تمرین کنن،شاید بتونن فقط یه بخش خیلی کوچکش رو به خونه انتقال بدن اما به هر حال تو روحیه شون چه مثبت و چه منفی،تاثیر داره!
کما اینکه خیلی از دوستانی که وبلاگهاشونو می خونم،از شرایط شغلی و همکاراشون راضی نیستن و بعضی وقتا مدیراشون آدمهای درستی نیستن!
حالا واقعا می خوام نتیجه گیری کنم که جدا از بعد مالی قضیه، آیا واقعا" لازمه خانوما برای پیشرفت و فعالیت اجتماعی داشتن و آپدیت بودن،صرفا" کار کنن و خستگی و آزردگی رو به جون بخرن و بعد از چندین سال کار کردن براشون نه اعصاب بمونه نه روحیه؟
پینوشت:۵شنبه شب یه شب عالی بود!در کنار دوستان گل...تعریف خاطره های دور...کنار اجاق کور!!دور هم و چسبیده به هم!تو سرما و یخ!بعد یه شام خوشمزه و دوباره هرهر و کرکر!
چرا تو زمستون، آدم دلش می خواد فقط بخوابه و از خونه بیرون نره؟یا اگرم می ره،دوباره بچپه تو یه جای گرم و نرم؟؟چرا آدم همه ش بی حاله و حوصله هیچ کاری رو نداره؟چرا فقط یه لیوان نسکافه داغ داغ بهش بیشتر می چسبه تا یه لیوان چایی یا آب میوه؟
آخه این زمستون چی داره که آدمو این همه کرخت می کنه؟این همه بیحال می کنه؟
خدایا زودتر روزا رو بلند کن!زود هوا رو بهاری کن...امسال من خیلی زود از دست زمستون و سرماش،خسته شدم!زود از دست برف و بارون خسته شدم...
زودی بهارو برسون...دلم برای غنچه ها و هوای ملس و عطر بهار نارنج خیلی تنگ شده...خیلی...
دلم برای اردیبهشت و نمایشگاه کتاب تنگ شده...
زودی برسون بهارو...
اینو شنیدین که می گن زن و شوهر بعد یه مدتی مثل هم می شن و انگاری یکی می شن؟
به نظر من این یه واقعیته!چون بعد از یه مدت زندگی زیر یه سقف، زن و مرد ،تحت تاثیر اخلاقهای همدیگه(چه خوب چه بد) قرار می گیرن و کم کم تغییر موضع می دن...
دیدین یه خانمی که خیلی لطیفه و ظریف رفتار می کنه اگه با مردی ازدواج کنه که خشک و رسمیه،بعد از یه مدتی که زمانش بستگی به جنبه و ظرفیت و انعطاف پذیری آدمها داره،عصا قورت داده می شه و خود به خود از ظرافتش کم می شه؟
یا بر عکس مردی که خیلی رمانتیکه می تونه روی روحیات جدی و کمال گرای همسرش،تاثیر بزاره و اونو کم کم به طرف نرمی و لطافت سوق بده؟
از نظر من زن و شوهری که زیر یه سقف زندگی می کنن،خیلی خیلی شبیه هم می شن!رفتاراشون،حالتشون و حتی گفتارشون به طور نسبی مثل هم می شه!همیشه زنها انعطاف پذیرترن و تاثیر بیشتری می گیرن و زودتر خصایلشون رو تغییر می دن...اما مردها به نسبت کمتر تغییر می کنن...
اگه عشق زن به مرد بیشتره،زن بیشتر سمت مرد کشیده می شه و بیشتر شبیهش می شه!و اگر مرد زن رو بیشتر دوست داشته باشه اون بیشتر اخلاقهای زن رو بر می داره!
من تو این چند ماهه اخیر خیلی متوجه تغییرات رفتاری خودم و ابو شدم!قبل از این من اعتماد به نفس خوبی داشتم،نه خیلی بالا بود نه پایین!اما الان که نگاه می کنم و به گذشته بر می گردم می بینم اعتماد به نفسم شده در حد لالیگا!یعنی عمرا" نتونم یه گرهو باز کنم!به جون خودم!همچین راه حل ارائه می دم که خودمم می مونم که این منم؟یعنی من همون مموی چند سال پیشم؟
و همینطوری اخلاقهای خاص من هم رو ابو تاثیر گذاشته.اونقدر که بعضی وقتا طی یه شرایط خاص می بینم بعضی از حرفا و اعتقاداتم از دهن ابو در اومد! بعضی وقتا هم یه سرکی به کتابای من می کشه و یه چیزایی می خونه!باورتون می شه؟ابو اصلا و ابدا؛ و به هیج وجه من اوجوه اهل کتاب نبود!
حالا یه سوال!خداییش فکر می کنید از اول زندگیتون طرف مقابل چقدر روتون تاثیر گذاشته و چقدر تغییر کردین؟یعنی طرف مقابلتون تونسته اونقدر روتون تاثیر بزاره که بعضی از رفتارهاتون رو عوض کنه؟
پینوشت:جا داره اینجا از یه دوست خوش سلیقه با یه خونه خوشگل پر از عروسک که یه جمعه خوب رو برام رقم زد تشکر کنم...همه چیز عالی بود! حسابی هم خوش گذشت...مرسی گلم...لیتهای کوچولوی عروسیت محشر بود!خیلی ناز شده بودی...
چه خوبه که همیشه جمعمون جمعه و همه یکدستیم...بزنم به تختههههههههههه!
ساعت 12 شبه...روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم و دارم فیلم مورد علاقه م رو تو کانال ام.بی.سی.مکس می بینم که فکری به سرعت برق از مخیله م عبور می کنه:انگاری یه کاری اون ته مها تو روزمرگی همیشگی و لیست کارها،جا مونده و من هنوز انجامش ندادم...خوب بذار فکر کنم!
صورتمو که پاکسازی کردم و با صابون مخصوصش شستم.خوب!فشنگ م که تو جاشه و دیگه اون وسط مسطا وت و لو نیست!اونقدر خُرخُر می کنه که انگاری داره خواب 7 پادشاه کارتون موش کوهستانو می بینه...اوممممم...ماشین ظرفشویی رو زدم؟آره...پس برای فردا یه دوجین لیوان براق و شسته شده داریم...خوب بزار ببینم!در آپارتمان که قفله،آخ آخ!لپ تاب چطور؟نه بابا!اونو که اصلا روشنش نکردم...غذای فردا آماده ست؟تو ظرف کشیدمش؟اوهوم...شومینه چی؟خاموشه؟آره بابا!
وای!پس چی یادم رفته؟هیچی !ولش کن!خیالاته!
آهان!موبایلم...شارژ نداشت...به پریز برق کنار دستم نگاه می کنم،اونم که تو شارژه!پس چی یادم رفته بود؟
ساعت ۱۲/۳۰ ه و من هنوز علت پنهان نگرانیمو پیدا نکردم!بی اختیار از جا بلند می شم و می رم تو تختخواب.کتاب به دست٬یه ربع چرتم می بره و بعد در حال دو دو تا چهارتا کردن و گوسفند شمردن و شمارش معکوس برای به خواب رفتن ،در عین ناباوری و مصیبت یادم می افته که لباسایی که باید فردام بپوشمشون رو تو مایع هاله گذاشته بودم!!!هنوز در نیاوردم پهن کنم و خیس خیس تو حموم دارن به ریشم می خندن!
حواس پرت نوشت:خوب...با این حساب فردا چه گلی به سرم بگیرم؟دو سه دست لباس اداری خیس رو دستم مونده!
آهای!با شماهام...ای دوستان لیست لینکدونی گوگلی عطربرنج!!
چرا هیچ کدومتون مطلب جدید نزاشتین؟از صبح تا حالا هی این قرقره موشی رو می کشم روی لینکهای آپ دیت شده!هی بالا می رم و هی پایین می آم...دریغ از یه پست جدید!(البته اونایی که پست گذاشتنو دیدم...و براشون کامنتیدم.)
چرا نیستین ؟خدا رحم کرد وسط هفته ست تا!! نه داره عید می شه،نه تعطیلیه نه هوا خرابه که بخواد نت قطع باشه یا شماها نیاین سر کار!
دلم پوسونده شد...
یه امروز من سرم خلوته و می تونم درست و درمون،مطلباتونو بخونم و بکامنتم ها!حالا خود دانید!دوست دارید پست بزارید،دوست ندارید نذارید!!
آهای نانازی!دسر و غذاهای خوشمزه زندگی مشترک چه خبر؟
مامان هلی!فکر نکن که نمی دونم،می آی وب منو می خونی و خاموش در می ری!
دوس جون!!!بدو دیگه!کجایی تو؟هنوز یادم نرفته که مارو گذاشتی تو خماری ها!
خورشید خانوم...می دونی خیلی وقته لینکت کمرنگ شده و رفته اون ته مها؟
می می خانوم!از کی اجازه گرفتی که بری مرخصی وبلاگی ؟هاین؟
شب آویز!اون چند روزه کجا بودی؟تو فیس هم که نیستی!ما هر چی عکس می زاشتیم از خودمون،دلمون خوش بود که اولین لایکو تو می زنی!
آبانه جان!نمی گی این وسط دل من واسه دو جمله ای هات می تنگه؟
اون بی پدر خودشیفته هم که چند وقتیه ترکونده!فونتش همچین درشت درشته که نمی شه خوندش اصلا"!
یک دنیا عشق خاتون!تو هم که مثل من افسردگی بعد سفر همسر گرفتی که!!
خانم خانوما!هی پررنگ شو!هی کمرنگ!خوب؟
نازلی جونم...یه داستان بنویس شاد شیم خوووووووووووو!!
روژین گوفی!تو هم که هندل می زنی و نمی نویسی!
اون یک عاشقانه آرام و مامان نسیم و ستاره و دکتر دلژین و رژ لب قرمزو خونه مهربونی،این روزها زندگی و بانو هم هفته ای یه بار،پر رنگ می شن و بعدش دوباره فرو می رن ته لینکدونی!
سایه پناه گرفته در دستان!می دونم چی شده که نمی آی نت!اما یه دالی کردن هم بد نیست ها!نمیگین دل من تو این هوای بارونی پاییزی بی مطلب جدید می پوسه؟
موژان جان!من همیشه بی حواسم...وبتو عوض کردی من هنوز تو رو با اسم قدیمی صدا می زنم!می بینی؟
اما خداوکیلی،ساینا ،فلفولی ،زهرا،فنچولی ،جوگیریات و نیلو امروز خوب در عرصه وبلاگنویسی خودی نشون دادن و نبودن بقیه رو جبران کردن!
آزار نوشت:خوب کردم!می خواستم همه تونو از خواب زمستونی مجازی بیدار کنم!
چمدون نوشت:اگه دو تا چمدون گنده!وسط پذیراییتون وت و ولو بود و نمی دونستین از کجا واسه جابه جایی شروع کنین،چی کار می کردین؟
چه کنم نوشت:امشب بعد از یه هفته بخور و بخواب در خانه دونه واسه ابو چی بپزم؟
فیلم نوشت:فیلم "یه حبه قند" رو خیلی دوست داشتم!همه چی رو بود...
خیلی باحالم!
الکی الکی هی خودمو امیدوار می کنم...
یکی نیست بهم بگه:یه دقه بگیر بشین!آروم بگیر...همون چیزی که مقدر شده ،می شه!تغییرش که نمی تونی بدی...هر چی باید اتفاق بیفته،می افته!!اصلا" بهش فکر نکن!
پینوشت:چی؟؟اصلا" بهش فکر نکنم؟محاله ممکنه!!اصلا و ابدا!!!
دیروز دو نفر نصفی،به اتفاق ابوت و فشنگ طلای جفتک انداز که به پشگل انداز بزرگ معروف شده!!!بعد از کار رفتیم پیاده روی...دستکش و کلاه و بوت!از تجهیزاتی بودن که با خودمون داشتیم...
علی رغم خستگی کار،اونقدر بهمون خوش گذشت و اونقدر تو هوای پر از اکسیژن نفس کشیدیم و زیر درختای پاییزی حالی به هولی کردیم،که شد 9!!البته بگذریم از جفتکایی که فشنگ خان انداختن و با پنجولاشون دست ابو رو خط خط کرد واسه پایین اومدن و دوییدن تو خیابون خیس!
بعد از اینکه برگشتیم خونه و کلیدو تو قفل چرخوندیم و گرمای مطبوع خونه خورد به صورتمون،هوس یه کاسه آش داغ زد به سرمون...فشنگ طلا رو گذاشتیم تو جاش و آش جویی رو که جمعه پخته بودم داغ کردیم و دٍ بخور!!
بعد به جای اینکه خسته باشیم تازه سرحال شدیم و شروع کردیم در مورد مسایل مختلف با هم حرف زدن!
اینو تعریف کردم که بگم:یه پیاده روی دو نفره تو این هوا چنان سرحالمون آورد که به جای اینکه ساعت 10 گیج گیج تو رختخواب باشیم،تازه فکمون گرم شده بود و در مورد یه مساله خیلی خیلی مهم که برای من حیاتیه بحث کردیم...!و ساعت 12 هم به زور خوابیدیم!!!
پینوشت:آی قربونت پاییز امسال!!که این همه بارون و شادی با خودت آوردی...