گوشه ای دنج در هایپر استار...

چه حالی می ده هر وقت که می ری هایپر استار! از ورودی سوپرمارکتش که می آی تو،رو به روی قفسه بزرگ فروش ویژه چایی و شکلات و مواد شوینده به یه ردیف دراز و پر از کتاب برسی و نیم ساعت از وقت خریدتو فقط و فقط صرف تماشای منظره پایین بکنی...

کلی از کتابهای نشر شادان رو اونجا ببینی و هی با خودت ذوق کنی...هی پیش بری و دنبال یه کتاب جدید نخونده بگردی...

بعد ببینی "عاشقانه برای پسرم" رو خوندی...."سکوت در انتظار" رو هم خوندی...

فقط مونده "خواب و بیدار" رو بخونی...

آهان!یکی دیگه هم اینجاست "یک جفت چشم آبی"...ترجمه قدیمی از کتاب توماس هاردی...

رو هوا می قاپیش...

ازون داستانهاییه که پر از حال و هوای روستا ، مزرعه ، دوک و دوشسهای انگلیسی تو وس*کس و ساس*کس ه و یه عالمه حس خوب توش داره...



ادامه مطلب ...

جاده کلوخه!!

دفعه قبل که شمال بودیم،تصمیم گرفتیم بریم یه سر به خونه نیما یوشیج تو یوش بزنیم اما وقتی از آب پری گذشتیم،جاده راه نداشت.

یه مردی که لب آبشار آب پری آش،سر جاده،می فروخت و قلیون چاق می کرد و تو اون گرما اورکت!!! پوشیده بود،پرید جلوی ماشین....

(فرایض جناب آش فروش رو با لهجه مازندرانی بخونین!)

ما تو ماشین: آقا !چرا اینطوری می کنی؟برو اونور!!

مرد آش فروش:کوجا می خوای بری؟

ما:یوش!خونه نیما یوشیج...از اینجاست دیگه؟

مرد آش فروش: آآآآآآآره! اما اینجا کٍلوسٍه...کٍلوس!

ابو:چی؟چیه؟

مرد آش فروش: کلوسه!!

ممو:هاین؟کلوخه؟منظورت اینه که کلوخ داره؟

مرد آ.ف: آآآآآآآآ!بابا به انگلیسی دارم می گم!! یعنی بسته س!باید از اونور برین عباس آباد دور بزنین!

ما همه با هم: حالا چرا؟

مرد.آ.ف: بیکاز دٍ اٍسنوٌ ایز رانینگ!!

Because the snow is running  یعنی برف اووووووووومده داداش!

مطمئنم همه تون تو اون ثانیه می تونین قیافه هر 5 تای مارو با هم تصور کنید،همه مون به ترتیب این شکلی شدیم:

1.

2.

3.

یوش نوشت:یعنی من مرده اون تلفظ و استفاده فعل درست برای اسنوام!! به نظرم کم کم داریم پیشرفت می کنیم ها!

مازندرانی نوشت:به مازندرانیهای عزیز برنخوره!هیچ قصد خاصی ندارم!!

کتاب خوناش برن رو بقیه ش کلیک کنن!

ادامه مطلب ...

قصه آدمها

زندگی آدمها مثل یه قصه ست...

قصه یکی پررنگتره و قصه یکی کمرنگتر...

یکی از زور بدی پررنگه و یکی از شدت خوبی...

یکی انرژیش مثبته مثبته و یکی انرژیش منفی...هر کاری هم بکنه،باز منفی می مونه...

هر روز و روز به روز،این قصه ها نوشته می شن،تو قالب روزمرگی،شعر، داستان یا وبلاگ...

اما هر کی این قصه رو قشنگتر بنویسه،موندگارتره...

هر کی اگه بدی ای هم هست،با قلم موی رنگی قشنگش کنه و بیرون بده،تو ذهن همه به یاد می مونه...

گاهی لازم نیست زیاد بدیها رو به رخ بکشیم و تغلیظش کنیم...گاهی لازمه قشنگش کنیم...با اون همه بار منفی ای که داره،یه شعاع مثبت بهش ببخشیم تا مثل یه گوله برف که هم سفید و پاکه و هم یخ! قابل تحمل بشه...

این روزا ما به اندازه کافی بدی دور و برمون داریم...خودمون هم بخوایم فقط از بدیها بگیم،دیگه نمی شه زندگی...

چشمها را باید شست...جور دیگر باید دید...

اولین نفری که می تونه کمک کنه تا مثبت بشی،خود خودتی...خودت!

نشر آموت نوشت:قابلی نداشت...خدمات خوب رو باید معرفی کرد دیگه!

توروخدا رمز نخواین!مال خودمه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پرچانگی+یک خبر داغٍ داغ!

جدیدا" من پر حرف شدم!!پیش پای شما داشتم تعداد پستهای هر ماهمو می شمردم.دیدم تیر 91 من 22 تا پست گذاشتم...یعنی تقریبا هر روز آپیدم به جز جمعه ها...

این مساله از من بعیده!!چون کلا" آدمی نیستم که هر چی رو اینجا بنویسم ...گاهی اوقات به شدت دچار خودسانسوری می شم و چیزی به ذهنم نمی یاد که بنویسم...

حس می کنم یه تغییر و تحولاتی داره در من به وجود می آد...نمی دونم دقیقا چیه! اما انگاری ذهنم داره راحتتر می شه...داره بازتر و آزادتر می شه...

انتهاش معلوم نیست یه کجا می رسه...اما اطمینان دار که به یه جای خوب می رسه...به یه سکوی پرتاب می رسه...

ایشالا...

انرژی مثبت یادتون نره...دم افطار همه رو دعا کنید...

تسلیت نوشت:نازنین نازنینم...تسلیت می گم...می دونم که هیچ چیز داغت رو سبک نمی کنه و فقط کمرنگ می شه...

آبانه نوشت: آبانه جونم کجاییییییییییییییی؟دلم برات تنگ شده!! چرا نمی نویسی؟تو ف.ب هم نیستی!!

یک خبر خوب برای رمان خونا: کتاب جدید مریم ریاحی(نویسنده کتاب همخونه)داره می یاد تو بازار!فکر کنم اواخر مرداد یا شهریور! این سایت رو دیدین؟

طعم خوش تنبلی!!

اولا" مرسی از نظرات پربار و پر مهرتون...

بازم ازین پستها خواهیم داشت...نسبت به دفعات قبل،حس می کنم نوشتنم پیشرفت کرده و روونتر شده که نظرات هم به مراتب بهتر و دقیقتر شده و می شه روشون حساب باز کرد...

می دونین چیه؟بعضی وقتا آدم تو ذهنش دوست داره یه کارهایی رو انجام بده و می دونه که این کارا سرحالش می یاره و به نفعشه اما تو ذهنش جفتک می پرونه و دست و پاش یاریش نمی کنن!

دقیقا مثل چهارشنبه صبح من(چهارشنبه هفته پیش که ماه رمضون نبود!!)

ساعت 6/5 از خواب بلند شدم!سرحال و سرخوش!با خودم گفتم الانه بلند می شم دوش می گیرم نون ساندویچیمو گرم می کنم،با خیارشور و گوجه فرنگی و استیک مرغ فرد اعلای پنیری تزیینش می می کنم و می زارم تو کیفم.اونوقت وسایل ورزشمو جمع می کنم و اون تاپ شلوارک خوشگله جدیدمو که از نمایندگی خریدم می زارم تو کوله م...

همه اینا که انجام شد چایسازو می زنم به برق و برای ابو صبحانه درست می کنم با کنجد و عسل!

بعد ماکارونی گوش فیلی رو براش می ریزم تو ظرفش با سالاد و ژله!

بعدشم حاضر می شم و می رم سر کار و راس 8/5 کارت می کشم!

اما می دونین به جای این کارا من چه کردم؟؟

واقعا" نمی دونین؟

گرفتم تا ساعت 8 صبح تخت خسبیدم!!حسابی هم تو مغزم جفتک انداختم که عذاب وجدان رو به خاطر این تنبلی از خودم دور کنم!اونقدر که خودم خسته شدم!

ساعت 9 صبح هم رسیدم شرکت و کارت زدم!

واقعا" چی فکر می کنین؟من آدم خیالبافیم؟تٌچ!!مدیونین اگه فکر کنین من اون روزو تنبلی کردم!

اعتیاد قد بلند...

مکان:خیابونی که از کنار دره فرحزاد می گذره...

زمان:ساعت 7 صبح روز شنبه...


ممو:اٍ اٍ!اونجا رو نیگا...این دختره هم معتاده؟

ابو:داد می زنه که معتاده! 

ممو:جدیدا" دخترای معتاد زیاد شدن...

ابو:...

ممو:لباساش چقدر چرکه...صورتشم کثیفه!حالا واسه چی با این معتاد داغونا می گرده؟

ابو:...

ممو:چقدرم قدش بلنده! چه خوش هیکله!چه پاهای کشیده ای داره!حیف...

ابو:تمام معتادای این شهر قد بلندن...همه شون قدشون از من و تو هم بلندتره! تو صورت هر کدومشون که دقت کنی،هنوز ته مایه های خوشگلی رو دارن...


سرمو از شیشه ماشین بیرون می یارم تا باد ولرم تابستونی موهامو پریشون کنه و اگه تونست حالم خرابمو خوب کنه... بعد با خودم می گم:آره...هنوز خوشگلن...تو صورت اون دختر دو تا ابروی کشیده بود مثل هلال نازک ماه...مثل چله کمون...تو صورت اون پسره 25 ساله گوژ پشت،یه جفت چشم سیاه و درشت بود که هنوز می درخشید...

صد حیف که اعتیاد این شهر قدبلنده!صد حیف...

جنازه!!

می دونم! می دونمممممممم که امروز نوبت دستور یه غذای خوشمزه بود! اما یادم رفت عکس سالاد جدید رو بیارم!

یعنی این روزا ازون روزان که دلم می خواد اونقدر کار کنم و بیرون سرم شلوغ باشه و مربی تو کلاس ایروبیک بهمون تمرینات سخت با دمبل 3 کیلویی و استپ بده که جونم در آد!

کیلو کیلو خرید خواروبار داشته باشم،آخر هفته هم یه دو جین مهمون داشته باشم که مجبور باشم از حالا برای غذاهاشون برنامه ریزی کنم!!

دلم می خواد اینقدر تو خونه کار داشته باشم که نفهمم کی 12 شب می شه!همچین که جنازه مو کول کنم و بعدش غش کنم رو تخت!

اما بدبختی اینه که بر عکس این هفته همه چی آرومه!!!خونه مثل دسته گل تمیزه! هفته پیش مهمونیمو برگزار کردم...تو بگو یه لقمه خاک رو سرویس خوابم نشسته ننشسته حتی!!غذا پختم برای 2 روز!کار اتو کشی هم ندارم لامصب دلم خوش باشه کار دارم!

اون مساله مهم هم به امید خدا هفته دیگه به نتیجه می رسه و دیگه بدو بدو ها تموم شد!خونه دونه اینا هم که تازگی بودیم...

یه رمان جدید دست گرفتم که فقط 20 -30 صفحه ش مونده! اونم داره تموم می شه...

کوهنوردیمونم که کردیم...یه خرید خوارو بار حسابی از هایپر استار هم هفته پیش افتادیم!!

یعنی الان من یه فقره ممو هستم بیکار و بیعار و بی مشغله!!

حداقل شما بگید چه جوری برای خودم کار درست کنم؟

و بهار هم ته کشید...

بهار هم ته کشید...فصل گل و سبزه و بوی بهار نارنج و گوجه سبز و چاقاله بادوم هم تموم شد...

هرچند که خرداد اینقدر گرمه که اصلا" جز بهار نیست!

عشق من تو ماههای سال فروردین و اردیبهشته!تابستون اینقدر آتیش می شه و از آسمون تهران آفتاب مذاب می باره که انگا نه انگار اردیبهشتی بوده!گل و سبزه ای بوده! برگهایی که به رنگ کاهوی کمرنگن،کم کم می شن سبز پررنگ و چرک...یه عالمه دود روشون می شینه و سیاه می شن!

اصلا" وقتی بهار می ره و تابستون به زور خودشو وسط بهار و پاییز جا می کنه و کشون کشون با یه بغل قلع مذاب می یاد،یه جوری می شم!انگار عمر بهار خیلی کوتاهه!انگار هیچ کس نمی خواد بهارو باور کنه!فصلای دیگه به خصوص تابستون،با دامن داغشون سریعتر از اون چیزی که انتظار داری، از راه می رسن و بهار رو کنار می زنن!رنگهای صورتی و سبز کمرنگ تبدیل به قرمز و سبز پر رنگ می شن و همه چیز زیر آفتاب داغ می سوزه...

خیلی وقتا یاد جوونی می افتم!یاد جوونی ای که مثل بهاره...صورتی و زودگذر...ایام میانسالی خیلی زود مثل تابستون از راه می رسن و همه چیز پررنگتر می شه...دیگه رنگ و بو و لذت جوونی رو نداره...بعضی وقتا یه چیزایی هم سیاه می شه و کثیف ...

بعضی وقتا به پشت سرت که نگاه می کنی،با خودت می گی: کاش یه کارهایی رو زودتر انجام می دادی تا الان از نتیجه ش لذت می بردی...کاش یه کارهایی رو انجام نمی دادی و کمتر به خودت سخت می گرفتی...کاش بیشتر ره توشه برمی داشتی و کاش...

اما زندگی در جریانه!زندگی ای که چهار فصلش می یاد،می مونه و تموم می شه و می ره...مثل برق...مثل باد...

برداشت آزاد ۲

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.