روز شنبه که شبش مهمون باشیم،دونه برنج رو به زور خوابوندم و رفتم سر وقت درست کردن کیک انار.
حیف بود که یلدا باشه،مهمون باشم ،تو خونه هم باشم و یه دستور پخت کیک وسوسه انگیز هم تو مطبخ رویا باشه،اونوقت من نپزمش...
از لینک مطبخ رویا دستورش رو آوردم...
این مواد اولیه...
برای دیدن کیک نهایی رو بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من...
اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی...
تو امشب 75 روزه می شی...
امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز.
امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه...
سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم میزبان یه نقطه کوچکم...یه نقطه کوچک که قد یه دونه اناره...
همیشه از بچگی از شب یلدا می ترسیدم.می ترسیدم که یه وقت این شب صبح نشه.
اما هر بار سپیده می زد و صبح می شد و من یه نفس راحت می کشیدم.
می دونی؟پدربزرگم تو این شب از دنیا رفت...
حالا امسال منم و تو و پدرت...و یلدای طولانی ای که به صبح رهایی می رسه...
شب به آخرین نقطه خودش نزدیک می شه و بعد نور و روشناییه.
از فردا روزهای بلند از راه می رسن و زمستون می شه.
شاید زمستون امسال سخت باشه و سرد...
اما وقتی تو هستی ،برفترین برفها هم آب می شن و خونه از حرارت دستهای کوچکت گرم می شه.
نازنینم...
سفید برفی کوچکم...
اولین یلدات مبارک...
بقیه ش...
چقدر این روزا دلم نم هوای پاییز رو می خواد...
وقتی دونه برنج آروم تو آغوشم مچاله می شه و سنگین می شه و بعد صدای نفسهای کوتاه و عمیقش به گوشم می رسه و عطرش پوست صورتم رو نوازش می کنه،می رم پشت پنجره اتاقش و زل می زنم به شهر بزرگی که زیر پام گسترده شده و تو غباری از مه و دود و روزمرگی و آدمهای بزرگ و کوچک،گم شده.
بعد دل منم مثل دونه برنج مچاله می شه.انگاری دلم برای جنب و جوش روزهای دور تنگ می شه.آخه تا قبل از این آدم فعالی بودم...
دلم برای قدم زدن زیر بارون،برای پا کوبیدن روی برگهای ترد و نقاشی شده،پر می کشه.
یادم می یاد وقتی پاییز می شد،از سر کار که بر می گشتم خونه،همیشه یه تیکه از راه رو پیاده می اومدم بعد از دکه رنگ و رو رفته روزنامه فروشی که میون حجم روزنامه های پلاسیده و مونده ،گم شده بود،مجله مورد علاقه م رو می خریدم.
یادم می یاد به سوپری محل که می رسیدم،یه فیلم می خریدم و زود خودمو می رسوندم خونه تا بزارمش تو دی وی دی پلیر و ببینمش.
شبهای بلند پاییزی با خوندن رمانهای مورد علاقه م سپری می شد.همون رمانهایی که وقتی ورقشون می زدم،با اینکه می دونستم آخرش چی می شه، بازم مشتاق بودم که بخونمشون...
هی یادم می یاد و هی به فرشته کوچک تو آغوشم نگاه می کنم.
حالا یه دسته فیلم ندیده دارم که گوشه ال.سی.دی خاک می خورن.کتابخونه م پر از کتابهای نخونده ست.
دیگه حتی طرف مجله هام هم نمی رم.
روزهای من رو آواز خوندن و قصه گفتن و رسیدگی به امور یه موجود دوست داشتنی و عزیز،پر کرده.
موجودی که پدیده ست و در نوع خودش یه معجزه بزرگه.
وقتی به چشمهای قشنگش،به دستهای کوچک مشت شده نرمش،به سر خوشبوش نگاه می کنم و اون برام آغون واغون می کنه و سعی می کنه حرف بزنه،تمام دلتنگیهام دمشون رو رو کولشون می زارن و ناپدید می شن. بعد اونوقته که با خودم خدارو صد هزار مرتبه شکر می کنم که یه دونه مروارید کوچک و پرارزش از تبلور وجود خودم بهم هدیه کرده...
مهمون نوشت: یه بعدازظهر سرد پاییزی...تو یه خونه گرم...چای و غیبت و دوباره چای و غیبت...چقدر چسبید...داستان کوتاه دوای درد این روزهای بی وقتی و بی کتابی منه...ممنون دوست خوبم.
عاشق لحظه ای ام که تو رو روی دست چپم دمر می زارم و اون دو تا لپای فندقیت،روی پوست دستم کشیده می شه و صدای ملچ و ملوچ دست خوردنت بلند می شه...
عاشق روزهاییم که تو بیداری و به قصه هایی که برات تعریف می کنم،خوب گوش می دی و بعد می خوابی...
چند روز پیش وقتی برایت قصه دختر کبریت فروش رو خواندم و خودم همراهش گریه کردم،تو هم لب برچیدی...
یک هفته ست که سعی می کنی غلت بزنی و وقتی به پهلو می گذارمت رو بالش،خیلی راحت برمی گردی و می خوای غلت بزنی.به شدت دوست داری چهار دست و پا بری و به زور با پاهات به دستای من فشار می یاری.
همین چند وقت پیش هم انگشتای من رو گرفتی می خواستی از جا بلند شی.
این روزها خسته ام اما به شدت احساس "بودن و وابستگی" می کنم...
به خصوص وقتیکه تو اینطوری تو کریرت می شینی و هر وقت آشپزی می کنم ،من رو با دو تا چشم مثل دونه تسبیحت می پای...
اولین برف زندگیته عزیز دلم...
باریدن اولین برف زندگیت ،سفید پوش شدن روزهات ، نزدیک شدن به دوماهگیت ،مبارک...
بهترینم...
عکس نوشت:عکس داغه داغه...به محض اینکه برف اومد،قبل از اینکه بیرون بریم گرفتمش...
دختر نازنینم...
روزهای سخت بالاخره گذشت..
شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود.
شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم.
آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می زنند،تمام شدنی نیستند.
نمی دانستم که آفتاب همیشگی ست و فقط کافی ست که شب تمام شود.
امروز تو برای اولین بار به قهقهه خندیدی...یا صدای بلند...
بخند عزیزترینم که لبخند تو به تمام نقطه های سبز می ارزد...
بخند که لبخند تو از پس شبهای سرد و طولانی و سیاه،معجزه ای است ابدی...
دونه برنج جان جانم!
امروز 40 روزه می شوی.هرگز فکر نمی کردم که این روز آنقدر نزدیک باشد و زمان مانند اسبی تیزپا بتازد و بتازد و خاطره ها را بر زین خود از امروز تا گذشته بکشاند و تنها تلی از روزها و ماههای خاطره انگیز بر جای بماند...
همین یک هفته پیش،به حرفهای من عکس العمل نشان دادی و آغونی گفتی که دل مادر بیچاره ات به اندازه عرش اعلی ضعف رفت.آنقدر دوست داری حرف بزنی که خدا می داند!
همین جمعه شب وقتی از غم غروب جمعه فرار کرده بودم و به خانه خاله ات پناه برده بودم،وقتی در آغوشم بودی،به حرفهایمان گوش می دادی و به دهان من دقت می کردی و بعد صدایی مثل "آ" از خودت در آوردی...
عسلترینم!
وقتی دکترت گفت که سرما خورده ای غم دنیا بر دلم نشست...هیچ فکر نمی کردم که تو به این زودی مریض شوی...چقدر به خودم لعنت فرستادم که تو را قبل از یک ماهگی بیرون از خانه برده ام...
راستش را بخواهی همین چند روز پیش از همه چیز و درد استخوانهایم به تنگ آمده بودم و می خواستم حرکتی جانانه بزنم!! اما وقتی همه چیز فروکش کرد و مادربزرگت به دادم رسید،منصرف شدم...
خوشگلکم!
امروز تو را به حمام مخصوص می بریم و آب 40 روزه گی بر سرت می ریزیم...
امیدوارم که تو بعد از این روز،آرامتر،هوشیارتر و دوست داشتنی تر شوی...
حالا که دوران بارداری و زایمان رو به خوبی و خوشی و سلامتی پشت سر گذاشتم،لازم می دونم چند تا نکته مهم رو برای دوستانی که باردارن بگم و تجربیات خودم را در اختیارشون قرار بدم.
خداییش وبلاگ یه این مفیدی دیده بودین؟؟؟نــــــٌـــــــــــــــــــــچ!!
ادامه مطلب ...