که آفتاب همیشگی ست...

دختر نازنینم...

روزهای سخت بالاخره گذشت..

شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود.

شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم.

آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می زنند،تمام شدنی نیستند.

نمی دانستم که آفتاب همیشگی ست و فقط کافی ست که شب تمام شود.

امروز تو برای اولین بار به قهقهه خندیدی...یا صدای بلند...

بخند عزیزترینم که لبخند تو به تمام نقطه های سبز می ارزد...

بخند که لبخند تو از پس شبهای سرد و طولانی و سیاه،معجزه ای است ابدی...