...

خلع لباسش می کنین؟؟عیبی نداره! ازین به بعد با کت و شلوار و کراوات می ره بیرون،تا چشمتون درآد!!

ژامبون استروگانف

به طور کلی و اصولن!!مموچ عاچق آشکوبی و پیاز داغ کردنه!فک کنم یه چادر گل گلی به کمرم ببندم و یه روسری با گلای درشت قرمز رو زمینه سورمه ای هم سرم کنم،و گره شو بالای سرم سفت کنم،دیگه می شم همونی که ابو تو خوابش می دیده و با دیدنش زانوهاش شل می شده!!!

این غذا از دس و پنجه ممو اومده بیرون!


به جای گوشتای دراز دراز،از ژامبون گوشت استفاده کردم که زودتر بپزه و آماده شه!

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...

کمک

شاید بتونیم براش کمکی باشیم...

نمی دونم...

برا سید(بابام) منم خیلی دعا کنین...خیلی ...

http://mona-zarei.blogfa.com/

تشابه

زمان و مکان: چن سال پیش جولوی تلویزیون(ماهپاره)

در حال: دیدن یه فیلم آمریکایی نه چندان خفن!

تصور کنین که همه مون دس به سینه رو کاناپه پشت سر سید(بابام) نشستیم و با هیجان داریم فیلمه رو دنبال می کنیم،یه دفه دوربین می ره تو ساحل جزایر هاوایی که همه خانوما بی زحمت عورن!

سید یه نیگا به پشت سرش و ماها می ندازه و سریع کانالو عوض می کنه!

دونه:سید!چرا اینطوری شد؟؟

ممو:وا!! داشتیم نیگا می کردیم!چی شد؟؟چرا صفحه سیاه شد؟؟

کوچیکه با یه صدای ریز:سید فیلمو خراب نکن!

سید:من زدم اونور!این چیزای مزخرفو واسه چی می خواین ببینین؟؟این ساحل ماحل به درد شما مجردا نمی خوره!اصن پاشین برین!تموم!

نوش نوش:یعنی چی؟کجاش مزخرفه؟این چیزایی که این زنا دارنو ما م داریم خوب!یعنی مال مام مزخرفه؟؟

قصه پرغصه...

موندم وقتی پیر شدم و اگه به 70 -80 سالگی کشیدم،چه قصه ای واسه نوه هام بگم؟

از چی و کجا بگم؟افسانه دیو و پری؟یا گنجشکک اشی مشی؟شایدم از عاشوراهای محل قبلی و فعلیمون براشون تعریف کنم که دختر پسرا آرایشگاه رفته با آخرین مدل،می ریزن تو کوچه خیابونا واسه دس و پا کردن دوس و رفیق و خودنمایی. یا از وقایع مملکت گل و بلبلی که هر روزش شده عاشورا.

از دختری بگم که تو یه لحظه به تیر غیب گرفتار شد و تیر کمونه کرد و آئورتش رو سوراخ کرد و خون از تموم اجزای صورتش بیرون زد و بعد شد نماد آزادی تو دنیا؟

از پسری بگم که رنگ درخت بود و 20 روز جسدشو تحویل مادرش ندادن و اینقدر تو سردخونه مونده بود که یخش زیر آب جوش مرده شور خونه باز نمی شد...

از دختر پسرای فشنی بگم که الان شجاع و بیخیالٍ اینکه شلوار مارکدارشون پاره شه یا گوشه آرایششون مو برداره،تن به تن زیر گوشمون،تو همین پیچ کوچه بغلی، دارن می جنگن!

نمی دونم از کجای این قصه باید شورو کنم؟نمی دونم باید کی قهرمان باشه و کی دیو؟اما اینو می دونم که جوونای ما همیشه قهرمان می مونن و شیشه عمر دیوها زود می شکنه...

نمی دونم 40-50 سال دیگه دنیا چه جوریه؟اما می دونم که تاریخ ،معصومیت آدمها رو جبران می کنه...

دیروز عاشورا بود...ایران 6 ماهه که هر روزش عاشوراس!...


پینوشت:کامنتدونی رو می بندم چون می دونم خیلی ها اگه این پستو بخونن، به هر دلیلی از کامنت گذاشتن طفره می رن!

پینوشت2:بازم شرمنده که اینقدر تلخم!

محرم و ماه رمضون

همیشه محرمو تو تابستون دوس داشتم و ماه رمضونو تو پاییز.

به برعکسش هنوز عادت نکردم.

یه حس خوبی دارم این روزا...

چقدر دلم می خواد روزه باشم الان!

۱ سال گذشت...

1سال از روزی که یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید،گذشت...

1 سال از تموم اون ترسها گذشت...

1 سال از اشکهای ما گذشت...

1 سال از ایست ریه های زندگی تو گذشت...

1 سال از نبودن تو ،از جای خالی تو توی خونه ت که حالا لخت و خالیه گذشت...

1 سال از پر پر کردن گلهای داوودی سفید و زرد سر خاکت گذشت...

1 سال از به خواب ابدی رفتن تو گذشت...

1 سال از شعر من پایین قاب عکست گذشت...

...

و من حیرونم که این 1 سال چه زود گذشت...


پینوشت:ای کاش تمام روزهای عمرم را به تو می بخشیدم،به تویی که صدای بارانت،کودکی من در پشت شیشه هاست..

پینوشت 2: ببخشید که این روزها اینقدر تلخم!

یلدا بوقی!!

آقا جان! ما امسال یلدا نداریم! به جای آجیل خوردن و حافظ خواندن و هرهر کرکر کردن زیر کرسی،می رویم بوق می زنیم!همه بی بخارن!ما هم زیاد پا پی یلدا گرفتن نمی شویم!


وسلام!

هیهات من الذله!!

باز هم درختی پر بار را از ریشه بیرون کشیدند...

تبر به دستان بدانند که درخت هرگز نمی میرد...

دختر تاجروشیر...

قبلترا،اون موقعی که 12 ،13 سالم بود و با کله ، می رفتم خونه حاج خانوم(مادربزگم) تا دور از چش همه بپرم رو تخت عمه مری و کتاب کودک رو باز کنم و برای هزارمین بار  قصه هاشو بخونم،چقدر به معجزه عشق ایمان داشتم. 

وقتی قصه ها و افسانه ها رو می خوندم،فک می کردم همه چی رو می شه با عشق حل کرد... 

دختر تاجر و شیر،تنها افسانه ای نبود که باهاش غرق عشق بشم و روزای طلایی رو واسه خودم تصور کنم.

برام به هیچ وجه عجیب نبود که دختر تاجر به دنبال شوهرش که به خاطر طلسم به یه کبوتر تبدیل شده بود،7 سال روی زمین دوید و خم به آبرو نیاورد.یا وختی که گمش کرد،و از ماه و ستاره جای شوهرشو پرسید و دید شوهرش دوباره طلسم شده و با زن جادوگر ریخته روهم ،اصلن رو ترش نکرد!

راحت می تونستم تصور کنم که بهای عشق دختر تاجر 10 سال زجر کشیدن و دنبال شاهزاده شیر رفتنه تا بالاخره طلسم شکسته شه و تبدیل به آدمیزاد بشه.

اون روزا من عاشق عشق دختر تاجر بودم.نمی دونستم که تو دنیای امروز،مردا قدر محبتو و فداکاری زنها رو نمی فهمن و تازه با کلی ادعا و چک و چونه کج و کوله می گن:کردی که کردی!وظیفه ت بوده!

نمی دونستم دنیای آدم بزرگایی که یه زمانی من تب و تاب رسیدن بهشونو داشتم،اینقدر مات و بی رنگ و زمخته!!

خداحافظ دختر تاجر...خداحافظ شاهزاده شیر...

خداحافظ افسانه های شرقی من...خداحافظ رویاهای طلایی و شیرین نوجوونی من...خداحافظ دریای آرامش خیال من...خداحافظ....

                           

پینوش:نه با ابو مشکل دارم نه با هیچ کس دیگه! اینو کلی نوشتم!