عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

چشم به راه

می دونم امسال هم چشم به راهی...آخه باز داره اسفند می شه...

می دونم دلت یه قابلمه بزرگ فسنجون پر از گردو و کوفته قلقلی و قورمه سبزی می خواد با چند تا دیس برنج زعفرونی فرد اعلی...

می دونم خودت که بودی،از این خوشمزه تر درست می کردی...و همیشه به خاطر من برای مهمونیات کنار غذاهای رنگارنگت قورمه سبزی می زاشتی...

پس خواب دونه بی حکمت نبوده...

می خوام این 5 شنبه خودم برات خیرات بدم...می دونم عاشق این بودی که یه روزی نوه بزرگت عروس بشه و تو بری خونه ش و مهمونش باشی...

اما خوب...!سرنوشت نذاشت دیگه عزیزکم...!

باید به همین اکتفا کنم...باید دلمو خوش کنم به اینکه ریسمون نامریی خیر و فاتحه این خیرات از خونه من تا ته اون دنیا کشیده می شه و به تو می رسه...

به این دل خوش کنم که تو باز به خوابم بیای و خواب خوش منو پر از دونه های برنج کنی...


بهشتی با طعم انار...

ساعت 7 صبح،وقتی ماشین سفید رنگ نگه داشت و دخترک از اون پیاده شد تا بره تو ساختمون قرمز سفید و یه روز دیگه رو شروع کنه،ناخودآگاه نگاهش افتاد به یه پیرزن کوچولو که لای لباسای کلفت و روسری ضخیم کلیبس خورده ش پیچیده شده بود و دسته ساک خرید حجیمی تو دستش بود....طفلی بد جایی وایستاده بود!هیچ کس سوارش نمی کرد...هر چی برای این ماشین و اون ماشین،دست تکون می داد،کسی نگه نمی داشت...آخه 7 صبح همه عجله دارن که زودتر برن سر کار و کسی انگار یه پیرزنو سر خروجی اوتوبان نمی دید یا سعی می کرد نبینتش...

دخترک اول مردد بود اما بعد مطمئن شد...

به طرف ماشین شوهرش رفت و گفت:می تونی اون خانومو برسونی...؟شوهر مکثی کرد و بعد گفت:آخه کار دارم...دیرم می شه!شرکت جلسه داریم...

دخترک لبهاش رو جمع کرد و دوباره به پیرزن ریزه اندام نگاه کرد که حالا روی ساک خریدش نشسته بود و پاهاشو می مالید...سری تکون داد و یک لحظه یاد مادربزرگش افتاد که بیرون از این شهر،خواب بود و خواب بهشتو می دید...یه بهشت بزرگ با یک عالمه انار درشت و قرمز...

شوهر،نگاه دخترک رو دنبال کرد و چیزی تو ذهنش درخشید....

چند دقیقه بعد پیرزن سوار ماشین سفیدرنگ شده بود و یه لبخند آروم رو لباش نشسته بود...انگاری قلبش گرم شده بود و دیگه زانوهاش گٍزگٍز نمی کرد...

...

یک فنجان از من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شادی آورترین صحنه زندگی تو این نقطه از زمان

گاهی اوقات تو دلت می خواد،زمان رو یه صحنه از زندگی بایسته و تکون نخوره...و اونقدر اون صحنه رو تنفس کنی تا تموم بشه و طعمش تو تمام زوایای روحت باقی بمونه...

وقتی تو یه بعدازظهر شرجی و آتیش ریزون تابستون،حوالی ساعت 8/5 روی تخت رو به پنجره ،دراز کشیده باشی و آسمون سورمه ای رنگ از لای درگاهی پنجره،یواشکی تو اتاقت سرک بکشه و صدای کولر آبی   7000همسایه  تو تراس بغلی سر بخوره رو فکرت...

وقتی رمانت با اون جلد زرشکی جیغ رو همون صفحه ای که علامتگذاری شده،دمرو افتاده باشه و ورقاشم کج تا خورده باشن و تو اصن حس نداشته باشی برش گردونی و حتی یه خطشو بخونی و بفهمی بالاخره آخرش چی می شه... وقتی صدای دوئیدن کفترچاهیا روی کولر تو تراس یه حس خاص رو تو دلت زنده می کنه ....حسی که می گه زندگی کن هنوز...

وقتی هیچ صدایی نباشه جز هیاهوی دور شده یه سری بچه تخس و آتیش پاره که دارن دنبال توپ 40 تیکه شون می دوئن و سر یه شوت اشتباهی گیس همدیگه رو می کنن پنبه!!...وقتی تو پس زمینه همین صحنه،بوی سیر داغ میرزا قاسمی دونه بپیچه لا به لای ذهن آرومت...

دیگه اصلن دلت نمی خواد،پاشی چایی تازه دمی رو که همین الان واسه خودت ریختی،سر بکشی تا سرد نشه..دیگه عمرن بتونی بشینی پای سریال جون جونیت!

دلت می خواد زیر باد خنک کولر دراز به دراز بیفتی و به هیاهو بچه ها و سکوت شب از راه نرسیده ،گوش بسپری...به صدای جلز و ولز روغن توی ماهی تابه واسه سرخ کردن بادمجونا دل ببندی و بوی آب و پیاز دستای دونه رو تا به آخر به مشام بکشی...

و بعد آروم آروم بری تو یه خلسه و گیجی عجیب و گٌنگ...

در دستان من

امروز صبح،دقیقن یه ربع مونده به تموم شدن وقت خوابم ،خواب دیدم نشستم تو کلاس دوره راهنمایی و معلم ریاضی سختگیرمون با یه لباس گل من گلی نشسته رو به روی منو داره یکی یکی بچه تنبلا رو صدا می کنه پای تخته واسه مساله حل کردن و همچین براقه که می خواد در صورت مرتکب شدن یه اشتباه کوچیک پاچه شونو بگیره!!

وقتی اولین نفر(که یادمه یه دختر کوچولوی ریز نقش بودو همیشه از ریاضی تک می آورد ) رفت پای تخته،و معلم ازش سوال 16=4*4 تا رو پرسید،تعجب کردم که چرا اینقدر همه چی آسون شده...

بعد یه دفه گاردیا با اس*لحه ریختن تو کلاسمون...یکیشون شبیه آلمانیای نازی بود...کله پوستی بود و ابرو نداش...من که یه لباس آبی تنم بود ُ دوئیدم ته کلاس...

دیدم یه دختره رو که لاکای قرمز داشتو با خودشون بردن...دختره جیغ می زدُ گریه می کرد می گفت:به خدا دیگه لاک نمی زنم...

بعد یکی از میون جمعیت داد زد: وااااااااااااااااای خدااااااااااااا! مردم چه گرون حروم شدن...چه گرون...

بعد حاج آقا(پدربزرگ فوت شده م) رو دیدم که سیاه پوشیده و کمک می خواد...رفتم جلو و بازوهاشو تو دستام گرفتم و بلندش کردم...

یه دفه صحن کلاس شد،خیابون شولوغ و مردم از هر طرف می دوئیدن و فرار می کردن...

از خواب که پریدم،ساعت 8:10 صبح بود و هنوز بازوهای نحیف حاج آقا رو تو دستام حس می کردم...

پینوشت: یادش بخیر...پارسال همین موقه ها بود که رای دادیم و بعد ما راهی مشهد شدیم...تو گنبد زرد رضا بودیم،که فهمیدیم... اونقدر برای همه زار زدم و کمک خواستم...اما خونها ریخته شد...

یا امام رضا...یا امام رضا..

.

نوشتم...نوشت...

همونطور پای پیاده،رو یه جفت کتونی نرم و سفید،با یه کیف سفید کتون که بندشو تو دستم می چلوندم،سعی می کردم،اون ته ته های حرفاش و صداش،یه ردی از بچگی هامون پیدا کنم...از صدای حرف زدنش که کلماتشو می کشید...

گفت همون اوایل بعد دیپلم پدر نازنینش که همشهری بابابزرگی من بود،فوت شده...

گفت 2 ساله که جدا شده...گفت شوهرش دست به زن داشته و کتکش می زده...بینیشو شکسته...گفت روزهای 26 سالگیش رو تو راهروهای باریک و بلند و خاکستری دادگاه،گم کرده...

گفت مامانش از روزی که طلاق گرفته،دیگه رو پا نیس...داغون شده...

گفت محل کارش دم خونه قبلی ماس...هر دفه که از اونجا رد می شه،یاد من می افته...

گفتم اگه من بودم،نمی ذاشتم اینطوری بشه...گفتم اگه من بودم شاید الان دنیا براش طور دیگه ای بود...

خونه ش دیگه بالای کوچه خونه قبلی ما نیس!!خونه ش الان خیابون بالای محل الانه ماس!

به خونه که رسیدم نفهمیدم چطوری این همه خیابون و درختا رو رد کردم...

چشمام باز نمی شد...انگار پلکام سنگین شده بودن و با تمام قدرت خودشونو می کشیدن رو نیم کره چشام...اما قلبم سبک بود...سبک سبک...

شاید این همون چیزی بود که سالها به دنبالش می گشتم...شاید این همون پر شدن گوشه کوچیکی بود که فک می کردم یه جا اون زیر فاصله رگها و قلبم،هرگز پر نمی شه...

حالا پٌر پٌرم...

پس می خوابم...

خوابی عمیق و بی رویا...

نذر

دم صبح،وقتی که هوا تاریک-روشن بود و من هنوز تو تختم می غلتیدم...خواب دیدم!!

من و دونه تو آزمایشگاه نشسته بودیم.دونه نگران بود...نوبتمون شد که جواب آزمایشو بگیریم.

انگار دکتر به دونه گفت که من سرطان خون دارم! دونه گریه کرد و بهم گفت: ممو! تو سرطان خون داری...

من گریه کردم و بعد فکر کردم که دیگه ابو منو نمی خواد! دیگه زن مریض به درد ابو نمی خوره!

دوباره برای اطمینان رفتیم که آزمایش خون بدیم!دونه منو کشون کشون تا تو اتاق پرستاری که خون می گرفت،می برد...

یه آن رگ دستم درد گرفت...

تو دلم با خدا حرف می زدم...نذر کردم که اگه اینا همه دروغ باشه و اشتباه شده باشه،...

نذر کردم...یه نذر بزرگ...یه نذر طولانی تا ته ته زندگی...برای تمام عمرم...

به خودم که اومدم،در کمد دیواری بود که رو به روم باز شده بود...هوا روشن بود...صبح شده بود...

این منم؟

خدایا!!این منم؟..

دمرو افتاده بر بالین چوبی...اشک_ خشکیده بر صورت...با شیارهای عمیق در ذهن...

خدایا!! این منم؟...

پریشان-مو بر پیشانی...بی حس و نابود...با چشمانی بر هم...

خدایا!! این منم؟...

لرزیده بر سرشاخه عمر...با بن بستی در مشت...لبهایی به هم فشرده...

...

این خود خود منم...

خباثت با طعم بالش

حال خوبیه اگه...

....

هیش کی بهت نزنگه و هیش کی سراغتو نگیره حتی!

همینطوری بعد خوردن یه لیوان! کاپوچینوی داغ ،ریلسک تو تختت ،بالش مخمل زرشکی بچه گیهاتو (که دونه 2 ساله می ندازتش تو سطل آشغالو و تو هی می ری درش می آری و میزاری رو تخت)زیر سرت لوله کنی و بعد  زیر پتوی بزرگ وخوشرنگت فرو بری و به صفحه موبایلت خیره بشی...

هی سعی کنی اون نوشته های ریز کتابی رو که 10 سال پیش چاپش تموم شده و تو از اینترنت دانلودش کردی،بخونی...

بعدشم هی تو دلت،پشتک بزنی که آخ جون!چه آرامشی...ای هوار...چه داستانی...

همینطوری که رمان هم به وسطاش و جاهای خوب خوبشمی رسه و آروم آروم چشمات گرم می شن ،زنگ کر کننده موبایلت بلند شه و تو گوشت جیغ بزنه:

دختررررررررررر چل گیسسسسسسسسسس بهار....

سرخخخخخخخخی خوششششششرنگ انار...

اونوقته که می خوای مو به سر اون خانومی که داروخونه رو با موبایل تو اشتباه گرفته،نباشه!

واژه ای به نام...

همیشه وقتی ذهنم درگیر یه چیزی می شه،می ترسم شب سرمو رو باالش بزارم.چون خواب زیاد می بینم...خوابام هچل هفت نیس!بعضی وختا خیلی نمادین و انرژی زاس!

حیفم می آد اینجا از خوابام ننویسم...حیفم می آد نگم مثلن 5 شنبه شب چی خواب دیدم!

....

...خودمو دیدم که اول یه جاده پهن وایستادم.همه جا تاریکه!جاده خالی نیست...اطرافش پر درخته و من خیلی راحت می تونم سایه گلای سرخو از پشت چادر سیاه شب تشخیص بدم و ببینم.ته جاده توی مه و غبار گم شده...من روشنم ،روشن روشن...وسطای راه به یه دوچرخه نورانی بر می خورم...سوارش می شم و رکاب می زنم...رکاب می زنم...

از فاصله دور کورسوی یه نوری چشممو می زنه...بیشتر رکاب می زنم ،عضلات پاهام درد می گیره و قفل می کنه...بعد من شناور می شم...انگار وسط دریام...اما هنوز اون نور سوسو می زنه و می تونم ببینمش...

اما هرچی شنا می کنم به نور نمی رسم...هرچی داد می زنم نمی تونم صدامو بشنوم...بعد انگار گوشم پر می شه از یه صدا...از یه صدای گرم و مردونه و مهربون...

رو لبم پر می شه،از یه واژه بلند و  واژگون...

واژه ای به نام پدر.