چقدر جوان شده بودی پدربزرگ...
در خوابم اما چیزی در چهره ات شکسته بود...
لباس سیاه به تن داشتی...
آمدی سر میز شام و نوشابه ای را برداشتی تا آن را در لیوان خالی کنی،نتوانستی!
نوشابه قطره قره می آمد و تو غمگین بودی...
دلم لرزید...ترسیدم...دستم را سمتت دراز کردم تا بگیرمت اما تو مانند شبحی در آسمان محو شدی...
از خواب پریدم!
صدای اذان صبح امروز،گوشهایم را پر کرده بود...
بعد یادم آمد که امروز 5 شنبه است و تو چشم انتظاری و آنوقت یک دنیا دلم برایت تنگ شد...
خواب نوشت: هر دوست عزیزی که امروز از اینجا رد می شه،اگر دوست داشت،لطف کنه و برای پدربزرگ یه فاتحه بخونه...ممنون!
دلم خواب می خواهد...
دلم یک خواب خوب می خواهد...
دلم تا ابد خواب می خواهد...
خوابی آرام و بی تنش...
خوابی سفید...
خوابی به بلندای رویایی روشن و به آرامش دریای آبی...
خوابی به رنگ رویای نقره ای و به سخاوت باران...
خلوتی انباشته از خوابهای آرام و بی دغدغه نوزادی...
پینوشت: این روزها آنقدر گرفتارم که نمی توانم سر بچرخانم!
دو سه چیز با هم و یکجا بر سر من و در زندگیم فرود آمده و فقط و فقط به رتق و فتق خودم نیاز دارد و نه هیچ کس دیگر!!!
دیگر نمی رسم این صفحه را باز کنم و چند کلمه ای بنالم!چه برسد به آنکه پست پر انرژی و غذا و سفرنامه بگذارم!می دانم که بیش ازین از من توقع داشته و دارید!اما مموی گرفتار تمام انرژی اش را برای کارهای دنیای واقعیش می گذارد!دنیایی که انباشته از اتفاقات جدید و پیشامدهای پیش بینی نشده است و ماشاالله از در و دیوار برایش می بارد و اجازه نفس کشی نمی دهد به سلامتی!!
فدای همگیتان!اصلا فدای تک تک کسانی که خاموش اینجا را می خوانند و دوست من هستند و نظر هم نمی گذارند و تا باز می کنند و می بینند پست غذا نیست و سفرنامه یٌخدی!!! با لج زارپی این صفحه را می بندند!!!ای جان دل من!!!
ممو
فرداش نوشت: تعطلات خوش بگذره و خواب آرومتون پرتقالی!!امیدوارم بتونم تو این تعطیلات با مسافرتی که می رم دمی بیاسایم!
وقتی می خوابی من به اندازه یک دنیا وقت دارم تا روزم را مرور کنم. تا باشم و خسته از روزی پر کار دمی بیارامم...همین دیشب بود که یک قوطی جدید از نسکافه خوش عطر ایگل را باز کردم تا باز خوابم نبرد و بنویسم...اما نشد!باز هم آمدم کنار تو و هرم گرم نفسهایت و باز شدم شاهزاده قصه شاه پریان و رویاهای تابستانی کودکی مرا درنوردیدند...
خواب چشمهایم را پر کرد و دست تو که زیر سرم آمد٬رفتم به دنیای رویاخیز قصر دختر تاجر و شیر...
راستی تو هنوز هم شیر قصه هایی.همان شیری که یال و کوپالی دارد و چون کوه با دختر تاجر است.حتی در روزهای سخت کاری و استرسهای شبانه روز دلار و قحطی ای مانند سراب،حتی فکرش هم ذهنم را خراب می کند.هنوز هم پرقدرت و محکم و پر تکیه ای و من همیشه برای مشکلهایم به تو می آویزم.
شبهایی که خسته ای و خوابت می برد٬در خواب نگاهت می کنم.معصومی.مانند پسرکی چشم درشت با نگاهی براق و شیطان.کسی که می خواهد دنیا را با شمشیر کوچکش فتح کند و عجب است که می خواهد و می تواند.
هر چه می خواهم بنویسم وقتی تو در خواب بودی٬چه شد و با نوشته هایم چه کردم و با آن پنجره خواب آلود رو به صبح چه ها گفتم!نمی شود!نمی گنجد انگار!
تو نمی دانی که چه حالی دارد بیداری ! بیداری که با توی خواب باشد،بهتر از این نمیشود!
ساعت:12 شب
مکان:ولو روی کاناپه محبوب!!
موقعیت:تماشای سریال محبوب دوران نوجوانی دوباره ازًسًر!!
ابو کجاست؟داره خواب جنگ و صلح کوروش و سزار و تزار روسیه رو می بینه!
و حالا باقی ماجرا:
دیشب دقیقا در موقعیت فوق الذکر ممو فسفر می سوزوند،که درب آپارتمان رو زدند!
ممو بی خیال لمیده بود و تصمیم گرفته بود،در رو روی هیچ احد و واحدی باز نکنه!!آخه خودشون باید شعورشون برسه که 12 شب،سر شب نیست که بیان زنگ خونه مردمو بزنن!!
در همین احوالات،ابو که انگار جادوی صدای زنگ شده باشه و یه نیروی نامرئی از لا به لای اون خواب سنگین بیرونش کشیده باشه،با غرغر پرید جلوی در!
با صدایی شبیه پچ پچ گفتم:ول کن!برو بخواب!خودش باید بدونه که الان وقت خوبی نیست!
چشماشو مالید و گفت:گناه داره!بچه داره پشت در می سوزه!
ممو:کدوم بچه؟
ابو:همونی که پشت دره ،چایی ریخته روش!
ممو:پس زودتر درو باز کن براش پماد بزنیم...
ابو:نه!ولش کن!الان مادرش اومد بردش!
ممو:پس برو بخواب...
ابو:شبت بخیر!
۳ سال از روزی که یلدای طلانی تو به صبح رهایی رسید٬گذشت...
هر سال شب یلدا دلم می گیره...هوات خود به خود از ضمیر ناخودآگاهم٬بیرون می آد تق تق در می زنه و می آد تو ذهنم...
دلم تنگه!دلم تنگ همه اون روزاییه که تو بچگی ،سر ظهرهای تابستون که پر از عطربرنج و کاشیهای خیس و هندونه خنک بود،تو بغلت بودم و تو بهم می گفتی: دٌتًرٍ بابا!
چند وقت پیشا تو خوابم تو یه دست لباس شیک و سفید ایستاده بودی...
اولش برام دست تکون دادی و بعد محو شدی...
حالا من اینجام...در گوشه ای از دنیای خاکستری...
تک و تنها با یاد تو...
پینوشت:هر کسی از اینجا رد شد و دوست داشت،برای پدربزرگ و مادربزرگم(عکسشون اون بالاست تو هدر...)،فاتحه بفرسته...
یعنی کابوس بدتر از این نمی شد!!!
دیشب خواب دیدم یکی که ازش خیلی متنفرم و حالم از ریختش به هم می خوره،و اگه ببینمش از 10 فرسخی در می رم و سایه شو با تیر می زنم،اومده شرکت ما مصاحبه واسه استخدام!!
تو خواب،رفتم پیش مدیرمون و در کمال ناباوری کاری رو که هرگز تو بیداری نکردم و نخواهم کرد!!انجام دادم!
رفتم زیر آبشو زدم که یه وقت استخدامش نکنن که بیاد بغل دست من بشینه و بشه آیینه دقم چون خیلی آدم موذی و آب زیر کاهیه!
یعنی تو خواب داشتم قبض روح می شدم ها!!بعدش رفتم برم دستشویی تو شرکت،که یه دفعه از خواب پریدم...
حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!
آرزو می کنم خدا نصیب هیچ کس ازین خوابهای نخراشیده و قبض روح کنی، نکنه!
کابوس نوشت:عکسو حال می کنین؟؟این دیگه چه جونوریه؟؟؟
من خواب دیدن رو خیلی دوست دارم و نظرم اینه که اگه به نکته هایی که تو خواب به چشم می آد،دقت کنیم می تونیم رو زندگیمون تاثیر بزاریم و کم و بیش از اتفاقات و سیرت آدمهایی که بعدها تو زندگیمون می آن و یا الان تو زندگیمون هستن،خبردار بشیم.
خیلی برام پیش اومده که تونستم،اتفاقات زندگیم رو با خوابهام ربط بدم.یعنی وقتی خوابی دیدم و بهش بی توجهی کردم،بعدش اتفاق خوب یا بدی افتاده که جزییات خوابم رو بهم یادآوری کرده.خوشبختانه من حافظه بلند مدتم خیلی قویه و جزییات خوابها خوب تو ذهنم می مونه و بعضی وقتها با مراجعه به این سایت(که نسبت به سایتهای دیگه کاملتر و به روزتره) خیلی از اونها تعبیر می شه و اتفاق می افته...
وقتی جلوی اون خیابون بلند و پر درخت ،از ماشین پیاده می شم،تصویر سبزی فروشی که یه عالمه ترب قرمز و جعفری سبز رو دسته کرده و برای فروش رو گاری گذاشته ،چشمم رو پر می کنه.تا به خودم می آم،چند دسته ترب و جعفری خوشبو لای یه تای روزنامه پیچیده شده و بندش میون انگشتام پیچ خورده...با خودم فکر میکنم که جعفری برای پوست و مو خیلی خوبه...خونه که برم حسابی می جوشونمشون و بعد...
تا به در آپارتمان برسم،از پنجره راهرو که رو به کوه دوست داشتنی باز می شه،منظره رو دید زدم و یه فص با توله گربه های فسقلی رنگ رنگی که زیر شمشادای کوچه رو سر و کول همدیگه می پرن،بازی کردم...
کلید رو که تو قفل می چرخونم و در که باز می شه،حس می کنم یه چیزی انگار تو خونه جای خودش نیست...انگار یکی قبل من اینجا بوده...در اتاق خواب بسته ست(اصلا" یادم نمی آد که صبح در رو بسته باشم!!)...ضربان قلبم تند می شه و یاد خانم خانما می افتم که چند وقت پیشا یه پست در مورد اتفاقات عجیب غریبی که براش افتاده بود،نوشته بود...
دسته سبزی رو رو اپن می زارم و کفشامو در می آرم.بعد همونطور که یه نگام به در اتاق خوابه و یه نگام به باز کردن مینی بار در یخچال،بطری شیر خنکو سر می کشم.هم یه کم ترسیدم،هم از اینکه هوا تاریک نیست و هنوز وسط روزه،خوشحالم.هنوز جرعه آخر شیر از گلوم پایین نرفته که،پاورچین پاورچین در اتاق خوابو باز می کنم.رو تختی خوشرنگ تختم که پر از قلبهای برجسته ست،به هم ریخته!!خدایا!!همین امروز صبح مرتبش کردم و با ابو دوتایی اومدیم بیرون...!امکان نداره!این اولین باره!
دیگه شکم به یقین تبدیل شده...اما سعی می کنم به روی خودم نیارم و خیلی ریلکس دکمه ریموت تلویزیونو می زنم و یه لم رو کاناپه می افتم تا خستگی پاهام در بره...فقط چند بار زیر لب ذکر می گم و سوره مخصوص ناس رو زمزمه می کنم،بعد به خواب سبکی فرو می رم تا ابو بیاد و براش تعریف کنم که چی دیدم و اون بگه: نترس!! پیش می آد...حواست نبوده...شاید تو خونه مون،وقتی که نیستیم،یه فرشته کوچولو می آد و برای خودش چرخ می زنه...می رقصه و...
...
امروز نیستید اما عطر خاطرات کودکیم که لا به لای دفتر شعرهایم می پیچد یاد تو و او را زنده می کند...
یاد تابستانهای رنگی و چرخ و فلکی الوانی که سرم را به دوران می انداخت و با صدای شٌرشٌر آب حوض کوچک آبی میان حیاط آب پاشی شده و مستی گل رزهای صورتی و قرمز در پس زمینه بعدازظهری آفتابی و پر رخوت،می آمیخت و به تن تبدار کوچکم که یک نفس طول کوچه را برای دیدنتان،دویده بود،خنکی و سرزندگی هدیه می کرد...و من خستگی امتحانات خرداد را به خنکی رختخوابها و پشه بندهای بام بلند و پر از ستاره تان می سپردم...
نمی دانید که بودنتان چقدر خوب بود و حال ،نبودنتان کابوسی ست همیشگی که در طول شبهای بلند آذر هم تنهایم نمی گذارند...
این دل من همیشه تنگ می ماند و عکسهای سیاه و سپید قدیمی و آن عکس کوچک کنار آیینه اتاق خوابم را برای تازه شدن دیدارتان،هر روز غروب،در پی چیزی،می کاود و می کاود...
دلم به این خوش است که هر پنجشنبه برایتان خیراتی می دهم و فاتحه ای می خوانم...
دلم به این خوش است که لحظه دیداری هم هست...در پس روزهای فرداهایی دور...در پشت کوههایی که قصر شاه پریان قصه ها،سر در ابرها دارد...
مادربزرگ های افسانه های کهن،مسافران خواب من،شما که روزی مادر بودید و حال دیگر خفته اید،روزتان مبارک...
پینوشت:راستی از آن دنیا وبلاگ مرا می خوانید؟؟یا سایلنت می آیید و سایلنت می روید؟هان؟
خمیازه می کشم و تو تخت صورتی می شینم...بدنم انگار دو روزه که به یه خواب طولانی فرو رفته و داره آرامشو مزه مزه می کنه...
یه کم کش و قوس می دم به خودم...و به ساعت خوشگل بالا سرم نگاه می کنم...هنوز نیم ساعت وقت دارم تا حاضر شم...روی آینه میز توالت 4 تا پروانه بنفش دارن پرواز می کنن...به کجا؟نمی دونم...6 ماهه که دارن به طرف جایی پرواز می کنن ...اما انگاری به آیینه چسبیدن هنوز...
صندلی راحت میز توالت رو پیش می کشم و روش می شینم...صورتم هنوز آرامش خواب رو داره و انگاری یه لایه سفید روشو پوشونده.موهام صاف و بلنده...خیلی وقته زیر قیچی آرایشگر نرفتن و انتهای موج دارشون،کوتاه نشده.
چشمامو می مالم تا خواب ازشون فراری بشه اما نه...انگار باز دوباره دوست دارن بسته بشن و برن به رویای شیرین شب گذشته.رویایی که همه توش بودن...از دونه بزرگ و ابو بگیر تا وبلاگیا و بقیه...تا روزهای خوب کودکی و ورجه وورجه کردن سر صف و لغز خوندن پشت معلم ریاضی...عجب رویایی بود!
از جا می پرم و تندی خیز بر می دارم سمت آشپزخونه و چایی ساز و روشن می کنم!دلم یه لیوان بزرگ چایی لبسوز و لبدوز می خواد که جلوی منظره بهاری کوه دوست داشتنی نوش کنم.
دیرم شده...وای! می رم طرف دستشویی و شیر آبو که باز می کنم،صدای قطرات آب که به روشویی تمیز و سفید می خوره،آروم روی روحم کشیده می شه.یه مشت آب می پاشم به صورتم و به عکس خیسم تو آیینه می خندم...
جلوی درب اتاق خواب از حفظ خط چشم می کشم...
لباسامو می پوشم اما هر چی می گردم کتونیمو پیدا نمی کنم...فکر می کنم الان ابو رفته تو پارکینگ و منتظر من وایستاده و کفرش در اومده...
اما نه! ابو همینجاست...تو پس زمینه همه این احساسات و عجله ها!تو تمام لحظه های پر دلهره حاضر شدن برای کار...داره از تو اتاق کارش سرک می کشه و منو دید می زنه و می خنده...
-ابو!تو هنوز اینجایی!کتونیام کجان؟
ابو به قهقهه می خنده و می گه: حواست کجاست دختر!!!امروز جمعه ست!کجا پا شدی کفش و کلاه کردی؟؟
یه دفعه یاد تمام لحظه های شیرین و پر هیجان شب پیش که همه فامیل خونه عمه مری جمع بودیم و چقدر سر پانتومیم خندیدیم به سرعت برق از مخیله م رد می شه...
کیفمو پرت می کنم رو مبل و ماگ بزرگ پر از چایی رو بغل می کنم و تا به آخر سر می کشم...