الوعده وفا!!
می خوام در مورد تستهای غربالگری یه ماجرایی رو تعریف کنم که شاید به دردتون بخوره...
دونه خانوم من همیشه مخالف آزمایشات زیاد و به زبان عامیانه سوراخ سوراخ شدنه! چون معتقده بعضی دکترها فقط دوست دارن آزمایش بنویسن و هی آدم رو بفرستن تو این آزمایشگاهها و بچرخونن...و همچنین می گه بعضی از آزمایشها و سونوها لازم نیست...چون ما که باردار بودیم،به جز یکی دو تاش،ازین مسایل نداشتیم!
چند وقت پیش یه مشکلی برای دختر صمیمی ترین دوستش پیش اومد که دونه خانوم بنده رو به کلی متحول کرد و ترسوند!ازون موقع به بعد دکترم هر آزمایشی می نویسه،دونه خودش شخصا بدو بدو دست منو می گیره و می بره آزمایشگاه تا خیالش راحت بشه که از زیرش در نرفتم!
نمی خوام کسی رو بترسونم یا خدای نکرده منصرفش کنم!اما دانستن بهتر از هرگز نداستن است...
برای خوندن ماجرا رو بقیه ش کلیک کنید...
ادامه مطلب ...دیشب به خواب وقت سحر...
شهزاده ای زرین کمر...
می رفت و آتش به دلم...
می زد نگاهش...
...
دخترکم زیاد به این شعر دل نسپار و جدیش نگیر!
که این شعر مصداق خوبی برای عاشق شدن نیست!
چون عاشق شدن یک چیز است و تحمل مسایل پشت پرده اش یک چیز دیگر!
بدان که همین شهزاده زرین کمری که با اسب سفید یا همان سانتافه یا هر چیز دیگری که به دنبالت می آید،مادری دارد که وقتی خوبیها و زیباییهای تو را می بیند،وقتی می بیند حتی ذره ای از عوارض و ورمهای معمول دوران بارداری در تو بروز نکرده است و بر عکس پوستت شفافتر شده و چشمانت درخشانتر و خودت هم بشاشتر شده ای! ،از حسادت کبود می شود و دهانش را که باز می کند،از آن آتش می بارد!!بسان اژدهایی که چند سالی در غار زندگی می کرده و حال آن روی سیاه خودش را نشان داده و بیرون آمده و با هر کلمه سیلی از گدازه های گداخته را به طرفت روانه می سازد و بعد خوش و خرم به کناری می خزد و جلز و ولز کردن تو را نظاره می کند!
عزیز دلم...همیشه هر گلی خاری به همراه خودش دارد.خاری که شاید نازک و شاید برخی اوقات کوتاه و کلفت باشد و آنچنان در دست تو بخلد و اذیتت کند که گل را هم به کناری پرتاب کنی و از خیر چیدنش بگذری...
اما به خاطر داشته باش که نه می توانی آن گل را بچینی،نه می توانی از خیر آن بگذری...
مطمئن باش،که بین دو راهی عجیبی دست و پا خواهی زد و فقط اراده و تصمیم درست و عشق است که تو را از این کوره راه سخت و پر فراز و نشیب،به سرمنزل مقصود می رساند.
همیشه در کنار هر خوشبختی ای،غم کوچکی نهفته است که روزی بروز خواهد کرد و تو را به بازی خواهد گرفت!
حال تو می توانی به بازی گرفته شوی، و یا این غم را به بازی بگیری و بعد به کناری بیندازیش تا دیگر جرات تاختن به قلب کوچک و پاک تو را نداشته باشد!
این دنیا گر چه خیلی زیبا و تحسین برانگیز است اما همیشگی نیست!گاهی آنقدر تو را می رنجاند که تا مدتها نتوانی به خوبیهایش بیاندیشی و دوباره از نو باورش کنی...
این روزها برایت از تار و پود زندگی ای می نویسم که شاید همیشه بر وفق مراد تو نباشد! تا بعدها اگر نبودم،بخوانی و بدانی که همیشه در خلال مشکلاتت به فکرت بوده ام و دوستت داشته ام!
بعدا نوشت:نمی دونستم با این پست،داغ دل خیلیها تازه می شه و چشماشون تر! شرمنده دوستان...
همیشه همینطوره! وقتی به یه چیزی عادت می کنی و قرار باشه ازش دل بکنی،بیشتر از قبل بهش می چسبی و ول کن نیستی...
وقتی مدت زیادی باشه که باهاش بودی و چند ساعت از زندگیت بهش گره خورده باشه،دل کندن هر روز سخت و سختتر می شه.مخصوصا اگه بدونی،یه مدت معینی وقت داری تا ببری و بری و دیگه چیزی به پایانش نمونده!هر چند که همین چند وقت پیش خدا خدا می کردی،زودتر این دوره هم تموم شه و تو بری و از شرش خلاص شی...
اما حالا که وقت جدایی رسیده،یه چیزی مثل سنگ تو گلوته و یه چیزی روی قلبت سنگینی می کنه.
مثل پختن آشی می مونه که براش کلی زحمت کشیدی و خودت رو به دردسر انداختی و حالا که خوب جا افتاده و عطر سبزی و سیر همه جا رو برداشته،اونقدر ازش چشیدی و لذت بردی که داره ته می کشه و تموم می شه و تو این رو نمی خوای! اصلا"!
ادامه مطلب ...فهیمه جان! در بهت و ناباوری دست و پا می زنم...به دنبال موضوع پست امروزم بودم که در ناگهان آبی ،سیاه شدم...
باورم نمی شود! یعنی تو رفته ای؟ یعنی پنجره ات را به این زودی بستی و رفتی؟تو قرار بود،به خوشبختی بازگردی بعد از آن دوره طولانی بیماری...ای کاش با اتوبوس به خوشبختی ات باز می گشتی...
هرگز روزی را که دانش آموز بودم ، از یاد نمی برم.پشت ویترین کتابفروشی "ستاره آبی" ایستادم و به جلد "تاوان عشق" زل زدم.دزدانه خردیمش و خواندم...بیش از 2 بار!
به مدرسه بردم و به دوستانم دادم تا بخوانند که ناظم آن را گرفت و نمره انضباطم را کم کرد.اما من نه گریستم و نه التماس کردم برای 2 نمره!
آخر من تاوان خواندن کتاب تو را داده بودم...
ادامه مطلب ...گاهی اوقات،همه چیز درست است..همه چیز در جای خودش خوب جفت و جور است و تو با فراغ بال،از نتیجه اش لذت می بری.
هرگز دست از پا خطا نمی کنی که مبادا خدشه ای بر آنچه می دانی و می خواهی،وارد شود.
همه چیز آرام است و بی توفان.همه چیز درست و بی اشکال و بی اشتباه است و تو می دانی که انتهایش آرامش و زندگی ست.
اما...
روزی از درب خانه که وارد می شوی،در مجموعه ای از اشکال یک شکل،شکلی ناجور است و بی دلیل از جای خود بیرون زده است.خانه ات مثل همیشه نیست...بوی نیستی می آید.بویی که تا به حال حسش نکرده بودی...گویی زندگی یک جورهایی کج شده است و می لنگد...
زوایای خانه را که از نظر می گذرانی،چشمت به تنگ 2 ساله ات می افتد.بعد اشک در چشمانت حلقه می زند و با خود فکر می کنی آنقدرها هم همه چیز سر جایش نیست...آنقدرها هم قوی نیستی تا مقابل تند باد حوادث بایستی و نگذاری نیستی اتفاق بیفتد حتی اگر کوچکترین اشتباهی از تو سر نزده باشد...
آنوقت است که می فهمی تقدیر چیست و تو در مقابل اراده قادر مطلق قدرتی نداری و ممکن است در ناگهان آبی ،سیاه شوی...
پینوشت:یکی از ماهی قرمزهام بعد از 2 سال و نیم کج شد و مرد...ماهی ای که 3 تحویل سال رو به خودش دیده بود و عمرش به اندازه سالهای زیر یک سقف بودنمان بود...

هر روز ظهر که روی پله ها می نشینم تا نفسی تازه کنم و بعد به درب خانه برسم،صدایش را از پشت آن درب چوبی می شنوم...صدایی که زندگی در آن دفن شده...صدایی که خطاب به در و دیوار خانه است و بس!
پیرزن کم شنواست و هرگز ازدواج نکرده است.نمی دانم چند سال دارد اما هنوز موهایش مشکی ست و پوستش می درخشد.همه کس دارد و هیچ کس را ندارد...
برادرهایش خانه اش را فروخته اند و برایش این واحد را اجاره کرده اند.
به من می گفت:ازدواج اشتباهترین اتفاق زندگی ست...بچه به درد آدم نمی خورد! من آن روز خندیدم و بعد دلم برایش به درد آمد.
بعضی وقتها یک جفت کفش ورنی سیاه روی پادری به چشم می خورد،گویی مهمان داشته باشد.اما روزهای دیگر فقط صدای تلویزیون است و صدای خودش که اکو می شود و به دیوار نخورده باز می گردد.
چند هفته قبل،برایش کاسه ای آش بردم و او تلخ خندید...ظرفهایش را شستم و آشپزخانه اش را جمع و جور کردم.تمام مدت با واکرش میان اتاق ایستاده بود و نگاهم می کرد.در نگاهش گویی چیزی شکسته بود.شاید زندگی برباد رفته اش بود و شاید آرزوهایش...
چند وقتی ست به دیدنش نرفته ام...می ترسم بروم و ببینم و نتوانم تنهایی اش را تاب بیاورم.
می ترسم ببینم و بشنوم و بعد ...
گاهی دلم به اندازه تمامی تنهاییش،برایش تنگ می شود.گاهی دلم برایش بغض می کند.
می ترسم از روزی که دیگر نباشد...
همیشه وقتی انتظارش رو نداری،صاف می یاد می شینه رو روزهای زندگیت!
همچین پاورچین ،پاورچین می یاد و می شینه و رخ می کنه که اصلا انتظارش رو هم نداری...حتی فکرش هم به ذهنت نمی رسه که ممکنه با یه اتفاق خیلی بی اهمیت و کوچیک،مساله ای پیش بیاد که بخواد زندگیت رو دگرگون کنه.
خیلی وقتا دیر رسیدن،ممکنه فاجعه بار بشه و بر عکس زود رسیدن،ممکنه تنها راه حل پیشگیری از همین فاجعه باشه...
بعضیها می گن چشم زخمه!یعنی کسانی دور و بر آدم هستن که نمی تونن شادی و خوشیت رو ببینن و با موج منفی ای که می فرستن،ممکنه برات مشکل ساز شن...
اما من همیشه می گم آدم بد زیاده اما آدم خوب هم کنارش هست...همونقدر که آدمهای بد انرژی منفی می فرستن،آدمهای خوب هم انرژیشون مثبته و تو زندگیت تاثیر خوب دارن...
در ثانی من هرگز نمی تونم شادیهام رو پنهان کنم یا همه ش آه و ناله کنم که یه عده بیان فقط دلداریم بدن و وبلاگم بشه سرتا پا موج منفی و سیاه...من شادیهام رو تا اونجایی که بتونم،تقسیم می کنم و از آه و ناله و سیاه نمایی بیخودی بیزارم...
من اسم اینها رو می زارم،اتفاقاتی که مقدر شده برای زندگی ما آدمها بیفته و ما باید یاد بگیریم چه جوری هندلشون کنیم و مقابلشون سر تسلیم و ضعف فرود نیاریم...بر عکس خودمون با اتصال به قدرت لایزال الهی قویتر کنیم...
چون زندگی ادامه داره و هر طوری که بگیریش،همونطور برات می گذره...
تو این بهار گرم آلود و خواب آلود،می رم تو خلسه...تا خود بینهایت...
میرم و میرم تا برسم به خونه مادربزرگ...به همون حیاط پر از آفتاب.درب باز می شه :راهروی باریکی که به یه هال بزرگ ختم می شه با مبلهای پارچه ای که گوشه ش کز کردن،رو به روم جون می گیره...تلفن طلایی فانتزی گوشه پذیرایی...تابلوهای نقاشی آویزون به دیوار...دو تا دیوارکوب شمعی همه و همه یه جوری حس خنکی و رخوت رو تو ذهنم زنده می کنه...
بعد یه دفعه یه سایه ای می یاد...یه مادربزرگ 60 ساله ریز نقش با موهای پٌر و کوتاه قهوه ای که یه شونه کوچیک خیلی مرتب روش چفت شده...لباسهاش بوی هل می ده ،بوی مادرانه کودکی...
دستش رو به دیوار گرفته تا نیفته! آخه همین چند وقت پیش یه سکته خفیف مغزی رو رد کرده...
سایه میره طرف درب تراس و دمپاییهای سایز 36 رو می پوشه و می زنه به دل حیاط تفته تابستون...
با بوی نم خنک کاشیهای خیس از خواب بعدازظهر می پرم...بوی چای هلدار تو بینیمه هنوز...مادربزرگ برام کیت کت خریده با چایی تو یه سینی خوشگل گذاشته بالای سرم...کتاب کودک رو که روش یله افتادم و صفحات داستان افسانه انگشتر زمرد نشان هنوز بازه،برش می دارم .صاف می شینم.خمیازه می کشم.دور و برم رو نگاه می کنم...تو تخت بنفشم خوابم برده...پنجره بازه،همسایه پایینی داره باغچه آپارتمان رو آب می ده...بوی نم کاشیها بلند شده...ابو چایی ریخته و با مویز گذاشته بالای سرم...
چه خواب شیرینی بود...
شنیدی مادبزرگ؟دلم برات قطره قطره تنگه...
دوستان عزیزی که دوست دارن کتاب من رو تهیه کنن و تو نمایشگاه نتونستن بخرن،رو بقیه ش کلیلک کنن.
ادامه مطلب ...
این روزها،دلم برای همه چیز می سوزد...
بازگشته ام به قبل از تولدم...تولدی که چند سال پس از انقلاب بود و هرگز قبل از آن را ندید.
نمی دانم آن روزها خوب بود یا بد!
فقط می دانم آن روزها گنجینه نهفته ایی داشتند که این روزها هر چه کنند،ندارند و نخواهند داشت!
دلم برای شعر می سوزد ،شعری که دیگر پروین ، شهریار،شاملو ،مشیری و نیما ندارد...
دلم برای قصه ها می سوزد،قصه هایی که دیگر فصیح ندارد...محمود ندارد...جلال ندارد...سیمین ندارد...بزرگ هم ندارد...
دلم برای تمام سینماهای ایران می سوزد.
سینمایی که دیگر فردین ندارد...
سینمایی که دیگر علی حاتمی ندارد...
منوچهر وثوقش را ملعون خطاب کرد و به سیاهچال انداخت...
سینمایی که نوذری،صفدری و ظهوری را به خاک سپرد و بعد خودش مرد...
سینمایی که مردمش را از دست داد...
جدایی را ساخت و جایزه گرفت و بعد گریخت...
سینمایی که در غربت خرس نقره ای می گیرد و با رومن پولانسکی رقابت می کند...
بدیعی ترین عسلش را در اوج جوانی از دست داد..
سینمایی که به جای حجار ،بینوشه نقش اول آن می شود،آن هم کجا؟در فرانسه!
هر بار که به هنر فکر می کنم،قلبم سخت می گیرد...
هنری که دردانه هایش را از دست داد و هر روز ،بیشتر در قعر کلیشه و دستبرد و تدوین و سانسور فرو می رود...روز به روز بیشتر خرد می شود و ستون فقراتش از هم پاشیده است...
انگشتان ظریفش شکسته و دیگر نای نوشتن و ساختن ندارد...
هنری که به خواب رفته و شاید اینبار خوابش ابدی باشد...
خوب بالاخره ما هم سرما خوردیم کیپ تا کیپ!!
مبارکمان باشد.هیچ قرصی که نمی توانیم مصرف کنیم هیچ!! از جایمان هم نمی توانیم تکان بخوریم.مجبوریم با شلغم و لیمو و شیر و عسل خودمان رو خوب کنیم!
بخور سرد و گرم و دستگاه تصفیه کننده هوا را بگذاریم زیر دماغمان تا نفسمان جا بیاید.در این هیری بیری جمعه شب باید بار و بندیل خود را به مقصد سفر ببندیم تا به ترافیک شب عید نخوریم.
حال شما بگویید این همه کار را من چطور با هم انجام دهم؟
خوب شوم!کارهای خانه تکانی را جمع کنم و بار سفر ببندم!
اینها از توان من خارج است!وای که اگر دونه نباشد که من باید با دونه برنجم بریم و بمیریم!!