مجموعه داستانهای عمه زری...

کتابخونا و داستان کوتاه خوناش می تونن مجموعه داستانهای عمه زری رو از اینجا دانلود کنن...

به نظر من قلم توانایی داره و در خور تشویقه...


تئوری گورستان....



سفری به قلب باغ کاغذی(نمایشگاه کتاب 90)

خوب از کجا شروع کنم؟

بزار ببینم!...امممم...

از ۷ صبح شروع می کنم که دوست جون و شوهرش قرار بود بیان دنبالم و به همراه همدیگه کرکره نمایشگاهو بکشیم بالا تا بپریم وسط باغ کاغذی و مقادیر متنابهی پول بی زبونو روونه جیب انتشاراتیا بکنیم!!

خداییش کی گفته ملت کتابخون نیستن؟؟نه تورو قرآن!!کی گفته کار و بار کتاب و انتشاراتیا کساده و هیچ کس پای کتاب و کاغذ پول نمی ده؟؟هاین؟؟هر کی گفته جوک گفته!!

من سند و عکس دارم که از ساعت ۱۱ صبح به بعد تو نمایشگاه کتاب امسال جای سوزن انداختن نبود!‌حتی اون غرفه های ضعیف که هیچ کس نگاهشون نمی کنه و شوت ملخ می زنن ُ پر از آدم بود و ملت کیسه کیسه ازشون کتاب می خریدن!

تازه دم سردر غرفه علی بودیم که دو تا دختر دانشجوی شیک و پیک و خوشگل بدتر از من و دوست جون خوره کتاب بودن!!رو هر رمانی دست می زاشتیم خونده بودن...دیگه جوری شده بود که اونا به ما مشاوره می دادن...

برای بقیه گزارش رو ادامه مطلب کلیلک کنین....

ادامه مطلب ...

و چشمهایش

هرکی کتاب چشمهایش بزرگ علوی رو خونده می تونه به این لینک بره و در موردش نظر بده و بحث کنه...

پینوشت: فردا رو عشقهههههههههههه!آی خوچ می ذگره بد!موسیقی خفن و بابا کًرًم!!...

ویولت


پنجره...

 خوب یادمه اولین بار که فهمیدم فهی*مه رحیمی کیه و کجاس و چی می نویسه فقط 12 سالم بود.اینکه چه مرارتها و چه آب خونکا من سر شناختن این خانوم کشیدم و خوردم بماند! تازه یه بارم محکوم به اعدام شدم سر خوندن کتاباش!

خلاف اولمو با خوندن کتاب تاوان عشق شروع کردم.اینقذه خوشم اومده بود از اون دختره ساده مسیحی که عاشق یه نویسنده گر و گور و شوت مسلمون شده بود!!خیلی وقتا چون نمی تونستم کتابو بزارم زمین،می بردمش مدرسه.بدبختی بچه ها ازم گرفتن و اونقدر دس به دس شد که ناظم مدرسه مون که دندونای کجی داشت و طبعا" فکشم یه وری بود،گیس منو به عنوان خلافکار گرفت.

همون روز منو برد تو اتاق بهداشت و همه جا رو تاریک کرد و یه چراغ مطالعه تو صورتم روشن کرد و با همون فک یه وری و مقنعه کرپ ژرژت سورمه ای که رو سرش تاب می خورد،گفت:تو چرا این کتابای عاشقانه رو می خونی؟ منم پررو پررو گفتم: کی؟من؟مال من نیست که!!مال اٌری ه!(اٌری برادرزاده خودش بود و منو لو داده بود) خون از چشاش بیرون پرید:همه می گن مال توئه! خلاصه از اون اصرار و از من انکار!اون کتابو از من گرفتن و هیچ وقت هم پسش ندادن!اما من لج کردم و رفتم یکی دیگه خریدم و تازه بازگشت به خوشبختی رو هم روش گذاشتم.این جرقه ای بود که من سری رمانهای این نویسنده رو بخرم و بخونم...و نوجوونیم رو خاطره انگیز کنم...

نمی دونم پنجره چندمین رمان این نویسنده س اما اون موقه ها سرش دعوا بود تو دبیرستان ما! چون هم گرون و نایاب بود و هم قهرمان داستان یه دختر چشم عسلی دبیرستانی بود که با دبیر سی ساله ش رو هم ریخته بود!دخترحاجی الماس معروف به زوزو رفت این کتابو با قرض و قوله و آی من بمیرم و آی تو بمیری خرید... وقتی که خرید همه مخشو تراشیدیم که این کتابو بگیریم ازش!اما لامصب مگه می داد؟جاش باج می گرفت ازمون!طوری شده بود که هر روز اون که واسه زنگ تفریح کوفتم نمی آورد،یه ساندویچ با نوشابه دسش بود و نٌشخوار می کرد!آخر سال،امتحانای خرداد که شد هیچی از کتابه نمونده بود!و زٌوزٌو جنازه بی پر و پوش کتابشو برد خونه!آخه هرکی یه تیکه شو کنده بود!من که واسه اجاره یه هفته ای این کتاب،جزوه هندسه مثلثاتمو به باد داده بودم،جلد روشو کندم واسه یادگاری!اون موقع جلدش مثل این عکس پایینی آخر نبود...چشمای براق و عسلی یه دختر تو پنجره بود که رو به حیاط یه دبیرستان باز می شد و یه استاد خوشتیپ هم  از بالای پنجره آویزون شده بود و حیاطو نگاه می کرد!!یعنی دقیقن این!!


هفته پیش که داشتم کتابامو بسته بندی می کردم،جلدش لای کتاب تس بود!بعد یادم افتاد که من این کتابو سه بار خوندم! تو کل پاییز و زمستون...یه بار تو زنگای ورزش و پرورشی درب داغون که معلم نداشتیم...یه بار زیر پتو با چراغ قوه! یه بار تو شبای برفی زیر پتو با شمع!(خدا رحم کرد که اونجا رو به آتیش نکشیدم من!!)آخ که چه حالی می داد..چه لذتی می بردم من از یادآوری خاطرات لج و لجبازی دو نفر آدم قد و مغرور...خاطراتی که با عطر کاغذ و رویاهای نوجوونی شکل گرفت و باز هم رفت جز خاطرات بید زده عطربرنج..

این نبودااااااااااااا!

دقیقن این جلد کتاب بود! می بینین چقدر قدیمیه!! تمام گوشه هاش خورده شده...این همونیه که از دختر حاجی الماس کش رفتم!شدیدا" زیر خاکیه!جیزه! دس نزن بچه!

                                

تخمه...

دارم لباس چرکا رو می ریزم تو ماشین و پودر رو تو جاپودری خالی می کنم،هنوز دستم رو دکمه فازی لوجیک نرفته که یه دفه حواسم می ره پیش راحله!

با خودم می گم:ای خدا!بالاخره این دختره سر کارش تو شرکت می مونه یا نه؟بعد فکر می کنم این دکمه رو که فشار بدم،می پرم می رم می خونمش! یه دفه ابو می گه:مموت خانوم یه چایی بزار با هم هورت بکشیم..

در حال شستن چایی تو قوری از شب قبل مونده م که باز می رم تو حال و هوای راحله خاتون: حالا اگه سرکار بمونه کوروش می گیرتش؟آخه این به اون چه دخلی داره؟به هم نمی خورن که!  دوباره چایی رو دم می کنم و چشمم می افته به کف آشپزخونه که گٌله به گٌله،لکه های سیاه نوشابه ابو خان روش ریخته!طی رو تو سینک ظرفشویی خیس می کنم و دٍ بکش! وقتی هن و هنم در می آد،طی رو دوباره می شورم و بعدش برای خودم و ابو چایی میریزم و می برم تو اتاقش...با هم چایی می خوریم و من گوشاشو می پیچونم! دوباره یادم می افته که به راحله سر نزدم!بلند می شم و با خودم می گم:الان می رم ظرفا رو می شورم و بعد می شینم پاش!

ظرفا رو که می شورم،به ساعت نگاه می کنم.9 شبه! می رم سراغ یخچال و یه کم از مایه کتلت رو بر می دارم و گرد گرد می چینم تو قابلمه روغن داغ!باز دوباره یاد مادر فلان فلان شده راحله می افتم که حال دختر بدبختشو تو شیشه کرده بود!بالاخره زنگ می زنه به کوروش یانه؟

کتلتا که خوب سرخ شدن،تند تند سالاد شیرازی با روغن زیتون فرد اعلایی رو که خودمون از رودبار آوردیم و ادویه لیمو فلفل و سبزیجاتی که هفته پیش خشک کردم درست می کنم و سفره رو با خیارشور دست پخت خودم و لیموناد می چینم و بعد ابوچو واسه شام صدا می زنم.وقتی دارم ته کاسه سالادو که مخلوط آبلیمو و ادویه جات و روغن زیتون،بسی لذیذش کرده ، سر می کشم،باز یادش می افتم: بالاخره آخرش چی می شه؟ننه راحله خواستگاره رو می آره یا نه!

بعد شستن ظرفا،تازه یادم می افته که واسه سحری خودم و ناهار ابو هیچی نداریم...تند و تند سیب زمینی رو رنده می کنم و یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون می زارم و با پیاز رنده شده قاطیش می کنم!وسط این شلوغی باز یادش می افتم و این دفه می رم تو اتاق سروقتشو یه نگاهی به جلد سبزش می کنم...وای خدا!نمی دونین چه حظ غریبی می برم من از خوندن کلمه به کلمه این کتاب و اون جلد سبزش... انگاری مثل تخمه می مونه!هی می خوای بشکنیش و ببینی توش چیه و ازین صدای شکستن و مزه مغز توش حال می کنی!اما حیف که یادت می افته برنامه ت فشرده ست...و آخر شب وقتی می آی ورقش بزنی،پاراگراف اول به دوم نرسیده از هوش می ری...

                                                                               

باغ کتاب-قسمت دوم

خوب خوب!می بینم که همه منتظرن!

2.رمانهای عشقولی-اجتماعی-خارجی معاصر

لیلین پیک:

اول از همه رویای روی تپه رو بهتون معرفی می کنم.اثر لیلن پیک.تاثیرگذار و زیباس.لج و لج بازی خارجکی ندیدن؟خوب...تو این کتاب بخونین دیگه!!

یاغی عشق:این کتاب هم تاثیرگزاره و هم جذاب. تموم حالات روحی و اجزای درونی یک زن رو تشریح کرده.خوندنش رو به خانومای متاهل و غیر متاهل توصیه می کنم.

دخترمریلین:این کتاب نوشته خانم پمبرلتون نویسنده آمریکاییه که خیلی شبیه پرنده خارزاره.به زندگی دختری زیبا می پردازه که فرزند گمنام و پنهان مریلین مونرو هنرپیشه هالی وود و جان اف کندیه که عاشق کشیش زیبایی می شه که ممنوع الازدواجه!

.ترجمه ش عالی بود. حتمن بخونینش.


ناشر این رمانها هم انتشارات لیوسا و درسا ست.

۳.رمانهای خاص قرن 19 و 20.

ویرجینیا وولف:

خیلی ها کتاباش رو دوس ندارن.اما این خانوم یکی از طلایه داران سبک استریم آف کانشسنس (stream of conciusness) یا جریان سیال ذهن،قرن 19 و 20 ه.تو این نوع نوشتن داستان بیشتر تو ذهن راوی و قهرمان داستان می گذره.و راوی با خودش فکر می کنه و حرف می زنه و به اصطلاح مانالوگ داره.

به سوی فانوس دریایی:یکی از بهترینهای ویرجینیا وولفه و آخرش به این حقیقت ختم می شه که همیشه اون چیزی که تو ذهنت می سازی با واقعیت خیلی تفاوت داره.

ویرجینیا وولف یه جمله معروف داره که می گه:زندگی بدون استرس و سختی اصلا" زندگی نیست...

واسه ادامه ش برین رو بقیه ش



ادامه مطلب ...

باغ کتاب-قسمت اول

دیدم تعداد کتاب خونا زیاد شدن،گفتم بیام یه سری کتاب بهتون معرفی کنم تا مستفیض شین حسابی.

عنوان این کتابهایی که اینجا می آن،می شه گفت تقریبا" جز بهترینهای ژانر خودشون هستن.حالا ممکنه بعضیا بهتر و بعضیا ضعیفتر باشن.در کنار هر کدومشون،توضیح کوتاهی اومده و حدالامکان توصیه شده.نظرات من سلیقه ایه اما اکثریت کسانی که این رمانها رو خوندن با من هم عقیدن.دیگه نمی دونم!!


۱.ژانر عشقولی-اجتماعی- خاص رمان ایرانی

پی اس عٌلیا:یادم رفت بهترین رمان قبل از ا*نقلاب رو معرفی کنم...

بزرگ علوی:

چشمهایش:این رمان یکی از بهترینهای ژانر خودش هس.بزرگ علوی کتابهای دیگه ای هم به نام گیله مرد و میرزا داره اما این یکی یه شاهکاره...به خانومها و آقایونی که نخوندن،توصیه می کنم که از دسش ندن.چون واقعن به وقت صرف کردن می ارزه.داستان روند پرکششی داره و بزرگ علوی تو این رمان" رو" بازی نکرده!یعنی همه چی رو لو نداده.پشت پرده یه عشق باورنکردنی نهفته...خوب!بسه دیگه!برین بخرین و بخونینش...البته بدون سانسورشو بخونینااااااااااااااااااا!حیفه!

از نویسنده مورد علاقه م تکین حمزه لو شروع می کنم:

افسون سبز:تمی اجتماعی-عشقی داره که کمی بیدار کننده س.اتفاقهای داستان خیلی واقعی هستن و ممکنه برای هر کسی رخ بده.این کتاب یکی از بهترینهای تکین حمزه لوئه و خوندنش رو به دخملای جوونی که قصد ازدواج با موقعیتهای آنچنانی رو دارن،توصیه می کنم.

بعد از او:تمی عشقی داره.داستان در دوران جنگ ایران اتفاق می افته و در مورد زنی زیباس که با تبعات جنگ و علی رغم میلش مجبوره که به زندگیش ادامه بده.نثر نویسنده پرکشش و جذابه.

ادامه مطلب ...

نمایشگاه کتاب و خواب...

خوب خوب می بینم که نمایشگاه کتاب رفتین و به ما نگفتین!!

به نظر من هر کی می خواد نمایشگاه کتاب بره،بهترین موقع،همون روزای اوله... چون هم شلوغی کمتره هم کتابای خوب و درست و حسابی تموم نشدن!در ضمن نویسنده های مورد علاقه تون هم تشریف دارن که امضا بزنن روی جلد کتاب!(درست مث ما!!)

5 شنبه، غرفه هایی که ما می خواستیم بریم،تقریبا" خلوت بودن.البته اینم بگم که ما فقط رفتیم شبستان عمومی که همون سالن اصلیه،و روبه روی حیاط و مسجد نیمه کاره س.در ضمن، شولوغی نمایشگاه کتاب بیشتر به خاطر یه مٌش بیکار و علافه که به خاطر کتاب نیومدن،اومدن اشانتیون و پلاستیک جمع کنن و ببخشید زن و بچه مردمو انگولک کنن!

ادامه مطلب ...

خودم را به ثبت رساندم :))))

پست چی پست در است...

در دستش بسته ای ست...

درون بسته اش قلب من است...

پینوشت:بالاخره داستانم چاپ شد! کجا؟تو همین کتاب "بدون عنوان" جز آثار برگزیده!دیشب به دستم رسید....

دختر تاجروشیر...

قبلترا،اون موقعی که 12 ،13 سالم بود و با کله ، می رفتم خونه حاج خانوم(مادربزگم) تا دور از چش همه بپرم رو تخت عمه مری و کتاب کودک رو باز کنم و برای هزارمین بار  قصه هاشو بخونم،چقدر به معجزه عشق ایمان داشتم. 

وقتی قصه ها و افسانه ها رو می خوندم،فک می کردم همه چی رو می شه با عشق حل کرد... 

دختر تاجر و شیر،تنها افسانه ای نبود که باهاش غرق عشق بشم و روزای طلایی رو واسه خودم تصور کنم.

برام به هیچ وجه عجیب نبود که دختر تاجر به دنبال شوهرش که به خاطر طلسم به یه کبوتر تبدیل شده بود،7 سال روی زمین دوید و خم به آبرو نیاورد.یا وختی که گمش کرد،و از ماه و ستاره جای شوهرشو پرسید و دید شوهرش دوباره طلسم شده و با زن جادوگر ریخته روهم ،اصلن رو ترش نکرد!

راحت می تونستم تصور کنم که بهای عشق دختر تاجر 10 سال زجر کشیدن و دنبال شاهزاده شیر رفتنه تا بالاخره طلسم شکسته شه و تبدیل به آدمیزاد بشه.

اون روزا من عاشق عشق دختر تاجر بودم.نمی دونستم که تو دنیای امروز،مردا قدر محبتو و فداکاری زنها رو نمی فهمن و تازه با کلی ادعا و چک و چونه کج و کوله می گن:کردی که کردی!وظیفه ت بوده!

نمی دونستم دنیای آدم بزرگایی که یه زمانی من تب و تاب رسیدن بهشونو داشتم،اینقدر مات و بی رنگ و زمخته!!

خداحافظ دختر تاجر...خداحافظ شاهزاده شیر...

خداحافظ افسانه های شرقی من...خداحافظ رویاهای طلایی و شیرین نوجوونی من...خداحافظ دریای آرامش خیال من...خداحافظ....

                           

پینوش:نه با ابو مشکل دارم نه با هیچ کس دیگه! اینو کلی نوشتم!