پس از باران...

از تمام دوستان نازنینم که ابراز احساسات کردن و حضوری،تلفنی،اس ام.اسی فیس بوکی و وبلاگی (تو پیغامها و کامنتها ) و ایمیلی بهم تبریک گفتن و من رو با موج زیادی از کامنت و پیغام شوکه کردن،ممنونم...

به زودی برمی گردم و براتون تعریف می کنم که چی شد و این دونه برنج چه جوری و با چه شرایطی به دنیا اومد...

دوستون دارم...

شرمنده که نظرات رو برای بیش از یک روز بسته بودم...نظرات پایین بازه عزیزان...

تا بعد...


آخرین و آخرین...

این آخرین پست قبل از زایمان منه...

این دوران شیشه ای هر چی که بود،با خوبی و خوشی و سختیهاش بالاخره تموم شد و حالا فصل جدیدی از زندگی منتظره تا من برم و زودتر بازش کنم...

نمی دونم کی می تونم برگردم و دوباره اینجا بنویسم و از دونه برنج عکس بگذارم.بالاخره باید دوران نقاهت بگذره و فسقلی هم جون بگیره تا بتونم دوباره کارهای روزمره م رو از سر بگیرم...وبلاگم هم رو اتوماته و خودم یه مدتیه که توی نت نیستم زیاد و وبگردی هم نمی کنم...

ازین به بعد با یک فقره نورسیده ام که خلق و خوش رو نمی شناسم و نمی دونم بچه آرومیه یا شر و شلوغ؟

ولی اگه بخوام روی دوران جنینیش قضاوت کنم،انصافا" بچه خوبی بوده و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم با من خو گرفت و بهم نزدیک شد و اون چیزی که ازش انتظار داشتم،شد.هر چند که این اواخر خیلی شیطونی کرد و حسابی کلافه بودم از دستش.خوب البته تقصیر اونم نیست، طفلکی جاش تنگ شده بود.

جا داره از تمام دوستانی که از اول تا آخر این دوران همراهم بودن،تشکر کنم...

از بانوی اردیبهشت (با راهنماییهای خوبش در مورد بارداری و زایمان)،دوست جون،می می عزیزم،،هلیای عزیز،زهرای گلم(با کامنتهای انرژی بخش و همیشگیش)،شیده عزیز (که با من هم هفته بود اما زودتر از من مادر شد)،پیتی جانم،فلفل بانو(هم قبل از بارداری هم بعد از بارداری)،گوش مروارید،مژی جون،نیلوفر،ماه مون،آمارین،تاتا،آهو،شبنم،یلدا،لیندا،بانو،الی،ماهنوش ،ساینا  و تمام دوستانی که الان حضور ذهن ندارم اسمشون رو ببرم ،ممنونم.

براتون آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم همیشه شاد باشید و زندگیتون پر ثمر باشه...

تا بعد!

انتهایی که به موجودیت می رسد...(خداحافظی)

دوست داشتنی ترینم...

از همین لحظه می دانم که دلم برای یکی بودنمان،دو نفسه بودنم و دو نفره بودنمان تنگ می شود...

از همین حالا می دانم که دلم برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت تنگ خواهد شد...

می دانم که باز دلم می خواهد تو مانند ماهی کوچکی در بطنم سر بخوری و مرا سر شوق بیاوری و من با خودم تصورت کنم که خوابیدی یا بیداری...

می دانم که برای خوابهای گنگ و گیجی که می دیدم،دلتنگ خواهم شد...

می دانم که روزی می رسد که جای خالی بودنت در وجودم،در هجرانت فریاد خواهد کرد...

اما چاره ای نیست،کوچکم...

باید بیایی و به زمینیان بپیوندی...

باید انسان شوی...

آخر فرشته بودن سختتر از آدم بودن است...

این روزهای آخر،برای من مانند گنجینه ای شگرف در دفتر خاطراتم،ثبت خواهد شد...

با فرشته ها خداحافظی کن نازنینم و خرس قرمز رنگ کوچکت را بردار و سر بخور و پا به عرصه وجود بگذار...

می دانم که آغوش خدا،بهترین و امنترین جای دنیاست اما ...

با دنیای بی نهایت خداحافظی کن که مادرت در این دنیای درندشت و بی انتها به انتظار روزهای موجودیتت ثانیه های سنگین را می شمارد...

و همیشه عکست را از ازل تا موجودیت در قلب خود نگاه داشته است...

ادامه مطلب ...

آماده تر از آماده...

همه چیز آماده است...

ساک صورتی سفید...

لوازمم و لوازمش...

عکس انداخته ایم و قاب شده به دیوار اتاقش...

عکسی با مادر و پدری خندان در انتظاری شیرین...

اما من امروز سنگینتر از هر روزم...

می دانم که روزهای سخت در کمینند اما

حلاوتی که در خود دارند،هرگز و هرگز تلخش نمی کند...

ثمره زندگیم با بالهای نازکش فرود می آید و در آغوشم آرام می گیرد...

حال این روزها من آماده تر از آماده ام...

آماده مادر شدن...آماده پروانه شدن...

در همین حوالی بوی بهشت می آید...

چند شب پیش خوابش را دیدم...

نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...

صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...

اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!

کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...

بوییدمش...بوی بهشت می داد...

خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.

نوازشش کردم.

عاشقانه...

دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...

خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...

و بعد...

تنها آرامش بود و آرامش...

دلچسبترین سورپرایز...

ابو جان! نمی دونم تو این دوران چند بار اذیتت کردم...چند بار بد قلقلی کردم...

خودت می دونی که روزها خوبم و شبها کاملا تغییر هویت می دم!اصلا یه آدم دیگه می شم...

دکتر گفته طبیعیه و به خاطر هورمونهای بارداریه... اما خوب بعضی وقتا این طبیعی بودن از حد می گذشت و من بیش از حد احساس سنگینی،کلافگی و درد می کردم...حال بدی که برام تازگی داشت و شبیه هیچ چیز دیگه ای نبود...

و هر کس که تجربه ش نکرده باشه،متوجه نمی شه که من چی می گم...

به شدت بد قلق و درب داغون می شدم و بدون باد کولر و آب یخ خوابم نمی برد...

با اینکه چند بار سرما خوردی و از باد کولر فراری بودی،خیلی راحت تحمل کردی و دم بر نیاوردی...

شبها با من از خواب می پری و دلداریم می دی که این سختیها بالاخره تموم می شه...

هر بار هر خوراکی که خواستم تو برام بیشتر و بیشترش رو خریدی...

وقتی دم غروب می شد و من اشکم بی دلیل جاری می شد،تو با همه خستگیهات من رو بیرون می بردی و تو خیابون می گردوندی تا آروم شم...

می دونی که من چقدر قدم زدن بین قفسه های شلوغ و رنگارنگ هایپر رو دوست دارم...می دونی که چقدر قسمت اسباب بازی و وسایل نوزادش رو دوست دارم،برای همین یه راست یه چرخ دستی می دادی دستم و می کشوندیم بین ردیفهای بلند و خنک شیشه های شیر و پستونک و ظرف غذا...

آخرش با پلاستیکهای پر بر می گشتیم خونه...چهره ات خسته بود اما می خندید...

من؟من حالم خوب خوب می شد...نمی دونم چرا تغییر ذائقه دادم؟عاشق جاهای شلوغ و پر جمعیت شدم!جایی که توش زندگی جریان داشته باشه...

اما دیروز اصلا توقع نداشتم اونطوری سورپرایزم کنی...وقتی خونه دونه مهمون بودیم و تو گفتی شما ناهارتون رو بخورید من می یام،اصلا شک نکردم که داری می ری پایتخت...

وقتی با یه کیسه برگشتی،نمی دونستم توش همون چیزیه که من خیلی دلم می خواست داشته باشمش...

بعد از ناهار که گفتی برو بازش کن،نمی دونستم یه سورپرایز توشه!

سورپرایزی که حسابی بهم چسبید و اصلا نفهمیدم چه جوری با اون شکم دویدم طرف میز!! انقدر خوشحال شدم که باز اشکهام جاری شد...

تو این چند سال منو کم سورپرایز نکردی! اما تو این دوران سخت آخر،این یه چیز دیگه بود! یه حس دیگه بود! تحمل این سنگینی،برام آسونتر شد...

فهمیدم که یکی هست که واقعا و از ته قلب بهم اهمیت می ده و برای خواسته هام ارزش قایله و حاضره تو هر حالتی خوشحالم کنه...

ممنونتم...

دوست نوشت: از دوستان نازنینی که همیشه به یادم هستن،خیلی ممنونم...نیلوفر،پیتی ، سپیده و زهرای گلم  از لطفتون ممنون...

ادای بد ویار!

بهش می گم: اینقدر ادا در نیار دختر!! چته هی به همه می گی بو می دی! برو اونور!زشته!

می گه: به خدا نمی تونم...حالم خراب می شه!بوی غذا رم نمی تونم تحمل کنم...

می گم: خوب از آشپزخونه شرکت رد نشو! مگه آزار داری،ازونجا رد می شی و خودتو و بقیه رو زجر می دی؟

می گه:نمی تونم! دلم غذا می خواد!

با تعجب می گم:تو دیگه خیلی خودتو لوس کردی...آقای عین(مدیرمون) هم فهمیده و زیاد تحویلت نمی گیره...

می گه:خوب نگیره...همینیه که هست...

می گم: مراعات منو که خیلی کرد! اما مراعات تو رو نمی کنه چون زیادی خودتو لوس کردی...

با دلخوری می گه:هیچ کس منو درک نمی کنه!! من دیگه به لوازم آرایشم حساسیت دارم...

با خنده می گم: برو! برو خجالت بکش دختر! تو همه ش داری تلقین می کنی! چون دوستت تو دوران بارداری بهش حساسیت داشت،تو هم به خودت تلقین کردی که تو هم حساسیت داری...

باز با ناله می گه: ممو! تو چرا اینقدر منو سین جیم می کنی؟خوب منم حساسیت دارم...نمی تونم آرایش کنم...

دوباره می گم:تو فقط حال و حوصله نداری! حساسیت اونه که وقتی چیزی رو صورتت می مالی،کهیر بزنی و قرمز شی یا لک بیاری...تو که اینطوری نیستی! هستی؟

می گه: نه! اما...

وسط حرفش می پرم: اینطوری همه رو از خودت می رنجونی...لوس بازی هم حدی داره! خاطره بد به جا می گذاری ها!

سرش رو تکون می ده و مشغول کامپیوترش می شه...

دوستش پچ پچ کنون بهم می گه:ممو! بیا اینو بردار ببر!یه کلمه حرف با آدم نمی زنه! انقدر هیس هیس می کنه که آدم لجش می گیره...مدام می گه صدای تیک تیک ساعت رو مخمه! صدای کیبورد تو مغزمه! بوی غذات حالمو به هم می زنه!برو اونور بو می دی!! از دستش خسته شدم...تو اینطوری نبودی که! این چرا اینقدر داغونه؟

می گم: والا! چه می دونم...هر کی یه جوره خوب! این روز و روزونش آدم تلقینی و حساس و بی اعصابی بود! حالا که باردارم شده،رفته رو مخ همه!باید تحملش کنید...

خودش از راه می رسه و می گه:رفتم سیسمونی خریدم...فرش و پرده و لوستر رو هم عوض کردیم!

از تعجب دهنم باز می مونه: بابا! تو تازه سه ماهته! نمی دونی بچه چیه ! بزار به 7 برسه بعد!چه عجله ایه؟؟

دوستش می گه:این ما رو دیوونه کرده! هر چی بهش گفتیم نکن!بدو بدو رفت خرید! اونم قرمز -کرم!که هم به پسر بخوره،هم به دختر!! 

رو به خودش می گم: تو تا 6 ماه دیگه می خوای هی بری تو اتاقش سرک بکشی و ببینی نیست؟قاطی می کنی که! از الان اعصاب نداری...وای به حال بعدش!من تازه یه ماهه که وسایلش رو چیدم،هر شب صدای گریه بچه می شنوم از تختش!تو چطوری طاقت می یاری دختر؟

هیچی نمی گه! فقط نگاهم می کنه...بعد می پرسه: تو هم توهم می زنی؟من هرشب یه سایه رو می بینم که از جلوی روم تو اتاقا رد می شه...شوهرمو بیدار می کنم و می گم چراغو روشن کنه!

می گم: آهن خونت پایینه! باید قرص آهن بخوری ...دکترت بهت نداده؟

می گه: نه! گفته لازم نیست!

با لج می گم: با این اعصاب خراب!!! تو باید هم قرص آهن بخوری هم مولتی ویتامین پریناتال! همینه همه رو کلافه کردی...من یه روز اومدم اینجا از دستت عاصی شدم! چه برسه به بچه های اینجا و اون شوهرت!!

پینوشت:بعضیا هم خودشون رو اذیت می کنن،هم اطرافیانشون رو!! هیچ کاری هم برای بهبود روح و روانشون انجام نمی دن! فقط دور خودشون می چرخن و به خودشون و دیگران ضرر می رسونن و فکر می کنن طبیعیه و غیر عادی نیست!


طعم روزهای انتظار...

کتاب رو پرت می کنم اون طرف! عجب موضوع نچسبی داره! خیلی گنگ و نامفهومه...حوصله آدم رو سر می بره...

تازه از خونه مامان اومدم...همین چند شب پیش مهمونی بودم...اون هفته دوستام رو دیدم...تازه یه عروسی توپ دعوت بودم...

همین جمعه پیش شام بیرون دعوت بودیم...همین دیشب هایپر بودیم و کلی برای دونه برنج از مارک جدیدی که آورده بود،خرده ریز خریدم...

 دو شب پیش سینما بودیم...

اما...

حوصله م بدجوری سر رفته...دلم هوای شرکت رو کرده...از وقتی الی از ماه عسل برگشت و بهم زنگید،باز هوایی شدم...خیلی دلم می خواد برم ببینمشون اما هم راهش دور شده هم من سنگینم و ناتوان...

این روزا داره هی کش می یاد...هی...

بوی پاییز می یاد و باز دوباره یه غمی تو هواست و می یاد تو دل من می شینه...

بوی اول مهر می یاد اما امسال یه فرقی با سالای دیگه داره...دیگه دلهره اول مهر رو ندارم!!بر عکس دلم می خواد رد بشه و برسه به روز موعود...

پاییز امسال فقط و فقط با یه چیز برام معنا پیدا می کنه که غیر از اون هیچی نمی خوام...

فقط روزهایی رو می خوام که رنگ زندگی خورده باشه و صدای گریه یه کوچولوی نق نقو توش بپیچه...

به قولی از این همه انتظار خسته شدم...

پا به ماه...

یه تیکه از کاغذ گراف رو از لوله بزرگش در می یارم و می زارم جلوی روم.چه بوی خوبی می ده!بوی مدرسه و کاغذ الگو اندازه گیری و دوختن پیش بند طرح کاد بین هر هر کرکر بچه های کلاس...

یه کادر مستطیل می کشم و شروع می کنم به اندازه زدن و خط کشیدن...ازینور به اونور...

پارچه قرمز عروسکی رو می برم و کوک شل می زنم...چقدر با مزه ست...

در همین حین صدای سوت زودپز بلند می شه...مواد داخلش پخته.برنج رو که قبلا خیس کردم می زارم روی گاز و زیرش رو زیاد می کنم...

بعد دوباره بر می گردم سر الگوم.

کوکهای بزرگ می زنم رو پارچه و برش می گردونم...چقدر خوشرنگه! باید برم براش یه نوار سفید بخرم تا باهاش بند بزارم پشتش و موقع خوردن شیر ببندم دور گردن کوچیکش...

دلم ضعف می ره براش.

غذا تقریبا حاضره...یه سالاد شیرازی حسابی درست می کنم با آبغوره و نعناع...

مهمونم سر می رسه و روبوسی می کنیم...

سر ناهار می خندیم و از آینده نزدیک می گیم...

ظرفها که شسته می شن،یه چای خوشرنگ حسابی سرحالمون می یاره...

دم دمای غروب که مهمون عزیزم رو راهی می کنم،دوباره می رم سراغ الگوی بعدی...

این دفعه دلم می خواد با اون پارچه خال خالیه،براش یه سرهمی بدوزم...

پینوشت:دوست عزیز...ممنون از ایده عروسک...بتونم همین کار رو می کنم...

پدری که توهم می زند!

زمان: نصفه شب تو پذیرایی


من: ابو جان!! بابایی! پاشو برو سرجات بخواب!اینجا رو مبل استخونات درد می گیره...

ابو تو خواب: باشه...وایستا حالا...

من:من وایستادم!

بعد از چند دقیقه ابو از جا بلند شد و خواب آلود راه افتاد طرف اتاق خواب.من داشتم کتاب می خوندم از بی خوابی!

دیدم دوباره برگشت و تو پذیرایی دور زد و بعد با تعجب به من گفت: بچه کو؟همینجا بود الان!کجا بردیش؟

من خیلی جدی: اینجاست!تو شکم من!خوابه!

ابو با تعجب: الان اینجا بود...داشت گریه می کرد!

من:می یاد دوباره...تو نگران نباش!هنوز زوده..برو بگیر بخواب...

ابو: