جوجه برنج نازنینم...
تو امروز کامل می شوی،می توانی چشمانت را باز و بسته کنی،بخندی و بخوابی و بعد بیدار شوی.
صبحها تو مرا از خواب ناز بیدار می کنی و نیم روز که می شود،دوباره خواب تو را در خود فرو می کشد.
بعدازظهرها دست و پا می زنی و شبها دوباره همراه من به خواب فرو می روی.
حال تو یک انسان کاملی و اگر امروز به دنیا بیایی،برای همیشه زنده می مانی.
دیشب برای اولین بار پدرت،ضربه های ارام و گرم تو را زیر انگشتانش حس کرد و چشمانش پر از اشک شد.
می دانی؟او هنوز باور نمی کند که پدر شده و تو باید در آن اتاق رنگ شده و تمیز بیارامی...
هنوز وقتی شیون کودکی را می شنود،اشک در چشمانش می نشیند و می گوید:ای جان من!دخترک منم اینطوری گریه می کنه؟دوستش دارم...
نمی دانم این حس چیست؟اما هر چه که هست آنقدر آسمانی ست که او هنوز باورش ندارد و خوب می داند که شاید دیگر در تمام عمرش تکرار نشود...