نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز...
اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم.
می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ...
روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست.
بوی هل می دادی...بوی هل و عطر رازقی...
راستی عطر رازقی چطور است؟بوی همین عطرهای دیور و لالیک را می دهد؟
نه! می دانم که بوی رازقیهای آن دنیا و روزهای تابستانی کودکی من زمینی نیست! آسمانی هم نیست...
عطر رازقی فقط مال توست نازنیم...
مال تویی که آرزو داشتی دخترک مرا ببینی و ندیدی...
تویی که نشناختمت...تویی که تنهاییت به وسعت روزهای بلند تیر ماه بود و ما نمی دانستیم...
سیزده سال گذشت و حالا نتیجه ات 17 ماهه می شود امسال...
دوست ندارم بگویم ای کاش! نمی خواهم بگویم کاش بودی...
رسم سرنوشت این چیزها و ای کاشها سرش نمی شود...می کند ریشه های ترد و ساقه های ظریف فرشته ها را از خاک زمین...
فقط می دانم که بی تو آن حیاط آب پاشی شده با کاشیهای نمناک،آن بوته های گل سرخ و درخت نخل بلند،همه زیر تلی از خاک مرده اند...
من شکوفه می خواهم مادربزرگ...همان شکوفه های اناری که دستهایم به چیدنشان نمی رسید...
من بادبادک می خواهم ...همان بادبادک فانوس داری که آن شب مرا برد تا هفت آسمان...
من بوی حیاط خلوتت را می خواهم...همانی که ترشیهایش محشر بود...من کتابم را می خواهم...همان کتابی که پر بود از قصه های شاه پریان...قصه هایی که واقعی نبودند و افسانه شدند...
امروز برایت می نویسم تا زنده کنم یاد و نامت را...
نامی که همیشه خاطره ساز کودکیم بود...
نامی که بزرگوار بود...عاشقانه آمد و عاشقانه هم رفت...
سفید آمد و سبز رفت...
و این را بدان که من هرگز کودکیهای رازقی وارم را فراموش نخواهم کرد...
ای آیینه فردای من...
"درون قلب من با غم نوشته...
میون قلب خاک خفته فرشته...
دل دلبند تو چون لاله گشته...
نگو مادر! که رسم سرنوشته..."