یک روز که خیلی هم دور نیست...
کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...
با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...
خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...
روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...
بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،
دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.
آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...
می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...
یاد می گیری...یاد می دهی...
زندگی می کنی...
دانشگاه می روی...
عاشق می شوی...
مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...
اما نمی دانی که تازه اول راهی...
شغلت را انتخاب می کنی...
دو شغله می شوی...
صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...
سرت شلوغ می شود...
دوباره عاشق می شوی...
ازدواج می کنی...
روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...
پدیده ای در درونت شکل می گیرد،
باز عاشقش می شوی...
روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...
آرزوهایت را برایش می شماری...
با او حرف می زنی...
در شکمت می بوسی اش!
می خواهیش...
وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...
مادر می شوی...
از نو عاشق می شوی...
روزهای سخت را عقب می زنی...
موفقیتهایت را رج می زنی...
گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...
و می رسی به امروز...
روزی که روز توست...
روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...
روزی که دوباره به دنیا می ایی...
نو می شوی از نو...
روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که
بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...
مادرتر شده ای...
کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...