ان روز وقتی دخترم از مهد
امده خانه و بالا و پایین پرید
و گفت یک آتش نشان امده بود
پیشمان و ماشین اتش نشانی
ان پایین بود،و آقاهه من را بغل
کرد و از پنجره ماشین قرمز را نشانم
داد،نمی دانست که امروز روز عزای
آنهاست...
وقتی با شعر می خواند صدو بیست و پنج
نمی دانست که امروز صدوبیست
و پنج اتش گرفته.نمی دانست
که همیشه کوزه گر از کوزه شکسته
آب میخورد نمی دانست که انهایی
که مددکارند،خودشان امروز زیر آوارند.
امروز از من می پرسد صدوبیست و پنج مرده شده؟و من هر بار می گویم :نه!صدوبیست و پنج بهشتی شده...بهشتی...
نمیداند که من از دیماه می ترسم.
دیماههایی که هر سال می آیند و میروند
و خاطره ها را با خودشان می کنند و میبرند
و ادمها را میکشند زیر خاک و توی قبر.
شاید اگر بزرگتر بشود،بداند که یک ماهی
هست که شده ماه نحسیها و من دلم
میخواهد سی روزش را از تقویم خط
بزنم.
پ.ن:انقدر نگویید مردم فلانند و بیصارند! و هشتک گوساله ببندید به ریششان...که همین مردم ماییم...چرا نمی گویید که همین مردم دیروز جلوی مراکز انتقال خون غوغا کردند و خون دادند تا جانی را نجات دهند.
پ.ن ۲:درد را از هر طرف بخوانی درد می ماند...#مهشاد_لسانی
پست کامل در اینستاگرام خودم
.