-
افسانه احساس من...
سهشنبه 22 اردیبهشت 1394 08:34
چه کیفی دارد که بعد از 25 سال دوستانی را ببینی که یار دبستانی تو بوده اند... چه روز خوبی میشود آن روز اگر با یک ناهار خیلی خوب توی یک رستوران بهتر شروع شده باشد و با قهوه اسپرسو جوش خورده باشد به غروب. چه خوب است که پشتش بروی کنسرتی که صدای خواننده اش را دوست داری و با آهنگهایش بغل بغل خاطره داری. چه خوب است با...
-
اب موخوام!
چهارشنبه 16 اردیبهشت 1394 08:30
-
ریحانه بمان...
چهارشنبه 19 فروردین 1394 08:30
اگر دلش را ندارید،اگر روی بچه تان حساسید،اگر باردارید،روی ادامه مطلب نروید!هرگز! فقط برایش دعا کنید...دعا... ریحانه جان! باورم نمیشود...تو را چه به سرطان غدد لنفاوی؟تو که فرشته ای عزیزم... به کدامین گناه گرفتار همچین دردی شدی نازنین؟ای دختر هشت ساله زیبا چشم زخم کدامین حسود تو را به این روزگار انداخت؟ شب عروسی خاله ات...
-
نیمه سوم...
یکشنبه 16 فروردین 1394 08:30
-
سال نو مبارک...
شنبه 15 فروردین 1394 08:23
آغاز سال 94 مبارک... خوب بود؟تعطیلات چسبید؟ جایی رفتید یا سنگر خونه رو حفظ کردید؟ بیاین از خودتون یه خبر بدید...ببینم گجا بودید و چه کردید؟ چاق که نشدید؟ چون معمولا همه قبل عید رژیم می گیرن،بعد از عید اضافه می کنن دوباره... جنبش تند رو همه ش رو خوندید؟ خدایی واقعیت بود... حالا اگه دوست داشتید شما هم از امروز در مورد...
-
به باغ همسفران....
پنجشنبه 13 فروردین 1394 09:23
یک دوست خیلی قدیمی و آرام و خاموش.. تا قبل از آنکه در اینستا ببینمش نمی دانستم اسمش چیست... نمی دانم چند سال پیش بود اما مشکلی برایش پیش آمد و من هنوز یادم هست که چه بود و چرا آنطور شد... او و شوهرش دانشجو بودند و می خواستند ادامه تحصیل دهند... خلاصه آنکه رمزی نوشت و ما هم خواندیم... اما یک مدت است دیگر نمی نویسد......
-
فایر گرل
چهارشنبه 12 فروردین 1394 09:35
دوست خوب و مورد اعتماد من است... اما نمی دانم چرا اسم وبلاگش خارجکی ست؟ یک پسر دارد به نام جاوید! خیلی ماه است ماشالا... نگرانش بودم وقتی به دنیا آمد و اندکی دل درد داشت.مشکلی که مخصوص همه نوزادهاست ...راضی اش کردم گل پسرش را ببرد پیش دکتر دخترک! اخر دکتر خوب و متخصصی ست برای خودش ...رد خور ندارد تشخیصش... که بردش و...
-
خانم شین!
سهشنبه 11 فروردین 1394 09:25
شیدا اعتماد را خیلیها می شناسند و نمی شناسند! قبلترها می خواندمش و برایش کامنت می گذاشتم...اما الان نه! راستش خواندن نوشته های مبهمش از حوصله من خارج است... خیلی وقت است وبلاگش را باز نمی کنم...خیلی وقت است آپ می شود و من طرفش نمی روم... اما خوب می نویسد.قلم قشنگ قوی و صاحب سبکی دارد که در کمتر کسی دیده ام... به تازگی...
-
من و خونه زندگیم...
دوشنبه 10 فروردین 1394 09:26
نمی دانم در موردش چه بگویم؟ رد وبلاگش را از آمار وبگذر گرفتم... شیرین و دوست داشتنی می نوشت...غم داشت انگار! یک روز رفتم و سر فرصت آرشیو پستهایش را خواندم،دلم گرفت... نمی فهمیدم چرا وقتی شوهرش را دوست دارد از او جدا شده! برایم باور کردنی نبود...بعد فهمیدم...وقتی آمد و زیر آن پست "روز موعود" کامنت گذاشت......
-
حرفهای پنهانی دلم...
یکشنبه 9 فروردین 1394 09:34
ماهنوش یک وبلاگ دار قدیمی ست... با مزه می نوشت...الانش را نمی دانم.. دیگر نمی نویسد،شاید چون این رخوت وبلاگی به او هم سرایت کرده... اما دوست داشتنی ست...رو می نویسد. چیزی را قایم نمی کند! خیلی راحت می گوید چه حسی دارد...ماجراهایش را هم می نویسد... می توانم حدس بزنم که دختر زیبایی ست... انرژی مثبت است وبلاگش... از...
-
دو لقمه خاطره!!
شنبه 8 فروردین 1394 09:27
سیندخت را از خیلی وقت پیش می شناختم... برایش کامنت می گذاشتم...آن وقتها که وبلاگش را عوض نکرده بود هنوز... یکبار شامپو سیر پرژک را معرفی کرد توی وبلاگش برای موی مردها! و اینکه شوهرش راضی بوده،دیگر از همانجا به جای آن همه شامپوی نیوآ و چه می دانم کریستال ما برای شوهرمان،پرژک خریدیم و راضی بودیم... بعد از یک مدت دیگر...
-
زهرا جان...
جمعه 7 فروردین 1394 09:30
دلم برایش تنگ است... بی ریاترین دوست مجازی ای که تا به حال داشتم... وقتی شلوغ بودم یا خلوت،همیشه بوده است برایم... اسم وبلاگش را که می خوانم یاد روزهای پاییزی با رنگ ملایم خورشید متمایل به نارنجی می افتم... یک دختر مهربان و بی آلایش... وقتی از کوتاه آمدنهایش در مقابل خانواده شوهر می نویسد،خیلی حرصم می گیرد گاهی اوقات!...
-
نانازی
پنجشنبه 6 فروردین 1394 09:28
در نبوغش و خلاقیتش در نویسندگی شکی نیست... اما دیگر نمی نویسد... کمی مغرور است... به فاصله یک سال بهد از من عروسی کرد اما حالا... خبر خاصی از او در دست ندارم... دیگر نمی نویسد...من هم این اواخر نمی خواندمش... نمی دانم چرا؟شاید چون اشاره مستقیم نمی کرد و از تنهاییهایش می گفت... شاید چون می گفت دختر خانه شده است...
-
مهناز جان!
چهارشنبه 5 فروردین 1394 09:30
یک دوست خوب و همراه! نمی دانم از کی شناختمش... اما خیلی به من لطف داشته است تا امروز... با اینکه کم به او سر می زنم،اما به من لطف داشته است.... بی ریا و خاکی ست...حس خوبی به وبلاگش دارم... یک بار فکر کنم آمده بود کتاب من را سفارش دهد،اشتباها کتاب مشابه دیگری را خریده بود! خیلی ناراحت بود... امیدوارم حالا که این وبلاگ...
-
طعم عشق رنگ زندگی
سهشنبه 4 فروردین 1394 09:30
شیده خیلی وقت پیش بود که تغییر وبلاگ داد اما نمی دانم چرا... من از روزی که از کارش بیرون آمد،می خواندمش کم و بیش... دوستش دارم چون شیرازی ست... چون یک پسر زیبا همسن فندقک من دارد... وقتی آمد و گفت که باردار است برایش خوشحال شدم...به فاصله ده روز از هم زایش داشتیم!!! یکبار یک پستی در مورد شخص خاصی گذاشت که من تا دو روز...
-
من و آقامون اینا و فندقمون
دوشنبه 3 فروردین 1394 09:34
مژی جان را می شناسم...خیلی وقت است! لینک وبلاگش در وبلاگ پر طرفدار ویولت بود ان وقتها اگر اشتباه نکرده باشم... مزاحم زیاد داشت وبلاگش! درکش می کنم! برخی اوقات خیلی عصبانی میشود از دستشان! حق هم دارد... اما خب این اواخر سر یک موضوعی از من رنجید... من حس کردم بیش از حد حساس است که سر موضوعی به آن کوچکی از من رنجیده! اما...
-
اطلسی
یکشنبه 2 فروردین 1394 09:23
نمی دانم وبلاگ اطلسی را از کجا پیدا کردم؟ یادم نیست! اما یک مدت با او همراه بودم و بعد دیگر نخواندمش... نمی دانم چرا؟ شاید چون دیگر درکش نکردم و متوجه نوشته هایش نشدم... شاید چون من در وادیهایی که او هست، نیستم... چیزهایی که برای من مهم است برای او نیست و بالعکس! شاید سال پیش، سر شادی مردم برای رئیس جمهور جدید،وقتی که...
-
فلفل بانو...
شنبه 1 فروردین 1394 09:20
فلفل بانو رو از خیلی وقتها و سالهای قبل می شناسم... از نوشتنش برای خانه دار شدن و بچه دار شدن بگیر تا روزهای شلوغی و خانه تکانی عیدش... یکی از دختران نیک روزگار است... که البته گاهی هم ابری و احساساتی و حساس می شود... گاهی هم شکننده و ... او هم مرا توی این 8 سال می شناسد و از اول با وبلاگ من بوده... یکی دو تا از...
-
هفت سین زندگی ما...
جمعه 29 اسفند 1393 09:00
خب دیگه سال داره نو میشه... امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت! این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود... اما باز هم شکر... وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود... تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی...
-
آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!
شنبه 23 اسفند 1393 08:34
خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت... روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد! چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن... غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم... امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و...
-
معرفی کتاب(آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم)
پنجشنبه 21 اسفند 1393 08:30
نام:آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم نویسنده: نغمه و هانیه نشر: سایت 98 یا این کتاب در مورد یک عشق دهه شصتیه...هانیه توی سالهای جنگ عاشق پسر همسایه،امیرعلی، می شه و بعد پسر به جنگ میره و اسیر میشه و هرگز بر نمی گرده...اما تقدیر همیشه یه بازی توی آستین هزارتوش آماده داره... داستان روایتی واقعی و روان و دلچسب داره...از...
-
یک جنبش تند!
سهشنبه 19 اسفند 1393 08:30
سلام من رو از زیر خروارها گرد و خاک وبلاگی بپذیرید! انقدر اینجا ننوشتم و نیومدم که پاک یادم رفته چه خبر بوده و کلا من چه جوری می نوشتم ؟ از حرکت یکی از دوستان وبلاگی خیلی خوشم اومد...اونم نوشتن پست برای هر کدوم از لینکیها بود... گفتم منم یه کم ازش الهام بگیرم و این انقلاب رو برپا کنم تا وبلاگم متحول بشه و از حالت...
-
راه بی کناره...
دوشنبه 18 اسفند 1393 08:23
وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر! می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره... حالا باید انتخاب کنی... یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی... راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان! اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از...
-
هفده ماهه کوچک
یکشنبه 17 اسفند 1393 08:26
-
عطر رازقی...
پنجشنبه 7 اسفند 1393 08:28
نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز... اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم. می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ... روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست....
-
نه! بگو که این تو نیستی!
دوشنبه 20 بهمن 1393 08:30
یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش... با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک. قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش! یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد... نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه...
-
روزگار تلخ...
پنجشنبه 16 بهمن 1393 08:23
-
میهمانی خداحافظی...
شنبه 11 بهمن 1393 08:30
-
شکرانه
دوشنبه 6 بهمن 1393 08:23
این روزهای من به مادرانگی می گذرد... به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید... به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم... به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد! خداراشکر...
-
حرفهای مثلا خصوصی...
شنبه 4 بهمن 1393 08:30
آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟ چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟ چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟ به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن...