داغم...

وقتی هستی،انگار داغ داغم...پر از حس پرواز...پر از تو...پر از چشمهای براقت...

سعی می کنم تمام عشقمو بریزم لا به لای سبزی که دارم سرخ می کنم...توی سالادی که دارم درست می کنم...لا به لای برنجی که زعفرونیش می کنم...می خوام عطرش بپیچه تو خونه مون...

تو تمام کوچه های آجری رنگ و خاکی تهران...

تو تمام شهرهای ایران...

تو تمام دنیا...

لا به لای سیاره های کهکشان...

توی هفت آسمون و میون فرشته ها...

عفریت مرگ!

آقا جان!ما دیگه نه با هواپیما میریم سفر،نه با قطار! همین ماشین خودمون امنترین اتاقک فلزی دنیاس! تا آنتالیا و ایتالیا و پاریس هم با همین رخش بژ رنگ خودمون رانندگی می کنیم!

راهمونم ندادن،مث بچه آدم سرمونو می ندازیم پایین و برمی گردیم تو پستوی خونه خودمون!

مگه آزار داریم سوار این عفریتای مرگ بشیم و به جای رم و ترکیه و فرانسه،سر از مرده شور خونه و قبر دربیاریم؟؟(تازه اگه چیزی از جنازه مون بمونه!!)

فارسی وان

می دونین اگه یه روز کاری بین اون همه شولوغی و استرس یه تلفن جالب انگیزناک بهت بشه و  استخوناتو سبک کنه،چقدر به آدم حال می ده!

ممو:بفرمایید!

پشت خطی:من از شبکه فارسی وان مزاحمتون می شم!

ممو:هاین؟؟فارسی وان؟

پشت خطی:برای محصولات شرکتتون،می خواستیم آگهی بگیریم!

ممو:فعلن ما خیال تبلیغات نداریم!

پشت خطی:حیف شد که...

ممو:آقا یه سوال! این ویکتوریا رو چقدر وسطش تبلیغ می زنین!!تا می آیم بفهمیم چی شده،دوبس دوبس این عطر "شی" خودشو می ندازه وسط!

پشت خطی:این ویکتوریا کلهم 28 دیقه س!ما مجبوریم 20 دیقه از قسمت قبلو بزاریم و وسطش تبلیغ بزنیم تا به 1 ساعت برسه!پخش همین سریال برامون ۱ میلیارد تومن تموم می شه!تا ۶ ماه دیگه هم پخش ویکتوریا داریم!!

ممو:جدی؟؟چقدر گرون! این دوبلوراتون چن نفرن؟؟

مدیر شبکه:۶۴ نفریم! خانوم من فک کردم شما می خواین بپرسین آخر جرینیمو چی می شه!!

ممو:نههههههههههههههههههه!نگین توروخدا !!هیجانش می پره!

هشتمین عجایب هفتگانه دنیا...

اولش که این عکسو دیدم،هول کردم و جیغ کشیدم و خودمو به در و دیوار زدم و می خواسم از پنجره خودمو بندازم پایین(آخه من خیلی تو اینجور مسائل جنی و ارواح خبیثه سیر نمی کنم و فشارم می افته!!!) فک کردم کابوس جنی،گبری،چیزی دیدم.

اما یه خورده که گذش دیدم نه بابا! اینا جن من، نیستن!حوریای بهشتین زیر لباس برازندگی و پوشیدگی...

این تصویر متعلق به جدیدترین تیم فوتبال عرب*ستان ص*ع*ودیه!فک کنم اونی که دستش به توپه کاپیتان تیمه و اون وسطیه که دس انداخته گردن اون دس راستیه،سانتر یا هافبک راست باشه...خدا عالمه!! گناهش گردن اونایی که می گن!


کابوس نوش:بینم !! اینا همینجوری فوتبال بازی می کنن؟یعنی 6 تا بیشتر بازیکن ندارن؟این وسایل و مشتقلاتشون و لحاف رختخوابایی که پوشیدن،به پاشون نمی پیچه موقه دوئیدن؟هاین؟اصن 2 قدمیشونو می بینن که بخوان بدوئن و بازی کنن؟

اگه هر 2 تا تیم اینجوری بپوشن،چطوری یار رو از حریف تشخیص می دن؟

...

خلع لباسش می کنین؟؟عیبی نداره! ازین به بعد با کت و شلوار و کراوات می ره بیرون،تا چشمتون درآد!!

کمک

شاید بتونیم براش کمکی باشیم...

نمی دونم...

برا سید(بابام) منم خیلی دعا کنین...خیلی ...

http://mona-zarei.blogfa.com/

قصه پرغصه...

موندم وقتی پیر شدم و اگه به 70 -80 سالگی کشیدم،چه قصه ای واسه نوه هام بگم؟

از چی و کجا بگم؟افسانه دیو و پری؟یا گنجشکک اشی مشی؟شایدم از عاشوراهای محل قبلی و فعلیمون براشون تعریف کنم که دختر پسرا آرایشگاه رفته با آخرین مدل،می ریزن تو کوچه خیابونا واسه دس و پا کردن دوس و رفیق و خودنمایی. یا از وقایع مملکت گل و بلبلی که هر روزش شده عاشورا.

از دختری بگم که تو یه لحظه به تیر غیب گرفتار شد و تیر کمونه کرد و آئورتش رو سوراخ کرد و خون از تموم اجزای صورتش بیرون زد و بعد شد نماد آزادی تو دنیا؟

از پسری بگم که رنگ درخت بود و 20 روز جسدشو تحویل مادرش ندادن و اینقدر تو سردخونه مونده بود که یخش زیر آب جوش مرده شور خونه باز نمی شد...

از دختر پسرای فشنی بگم که الان شجاع و بیخیالٍ اینکه شلوار مارکدارشون پاره شه یا گوشه آرایششون مو برداره،تن به تن زیر گوشمون،تو همین پیچ کوچه بغلی، دارن می جنگن!

نمی دونم از کجای این قصه باید شورو کنم؟نمی دونم باید کی قهرمان باشه و کی دیو؟اما اینو می دونم که جوونای ما همیشه قهرمان می مونن و شیشه عمر دیوها زود می شکنه...

نمی دونم 40-50 سال دیگه دنیا چه جوریه؟اما می دونم که تاریخ ،معصومیت آدمها رو جبران می کنه...

دیروز عاشورا بود...ایران 6 ماهه که هر روزش عاشوراس!...


پینوشت:کامنتدونی رو می بندم چون می دونم خیلی ها اگه این پستو بخونن، به هر دلیلی از کامنت گذاشتن طفره می رن!

پینوشت2:بازم شرمنده که اینقدر تلخم!

محرم و ماه رمضون

همیشه محرمو تو تابستون دوس داشتم و ماه رمضونو تو پاییز.

به برعکسش هنوز عادت نکردم.

یه حس خوبی دارم این روزا...

چقدر دلم می خواد روزه باشم الان!

۱ سال گذشت...

1سال از روزی که یلدای طولانی تو به صبح رهایی رسید،گذشت...

1 سال از تموم اون ترسها گذشت...

1 سال از اشکهای ما گذشت...

1 سال از ایست ریه های زندگی تو گذشت...

1 سال از نبودن تو ،از جای خالی تو توی خونه ت که حالا لخت و خالیه گذشت...

1 سال از پر پر کردن گلهای داوودی سفید و زرد سر خاکت گذشت...

1 سال از به خواب ابدی رفتن تو گذشت...

1 سال از شعر من پایین قاب عکست گذشت...

...

و من حیرونم که این 1 سال چه زود گذشت...


پینوشت:ای کاش تمام روزهای عمرم را به تو می بخشیدم،به تویی که صدای بارانت،کودکی من در پشت شیشه هاست..

پینوشت 2: ببخشید که این روزها اینقدر تلخم!

صدف

نیگا کن تو روخدا!!

نشستم واسه این صدفای خوشگل،لباس دوختم!همه شونو با گوآش رنگ کردم!

بعضی وختا ذوق و شوق پنهانی داشتن یه چیز،چه ها که با آدم نمی کنه!!!