صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم...
بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ...
از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد...
از حسهایی که دارم،از زندگی روزمره ام.
بعضی وقتها تمام می شوم...
خالی می شوم.
از داشتن و نداشتن...
از بودن و نبودن یک سری چیزهای روزمره و چیزهایی که باید باشند!
بعضی وقتها حسهایی که باید باشند نیستند تا بسازند مرا!
آنوقت قفل می کنم.
آروزهایم می خشکند...
اینده ام بی بر و برگ می شود...
سر می خورم توی تاریکی پاییز...
عمیق میشوم و به خواب می روم...
نمی دانم! شاید این از خاصیت نزدیک شدن زمستان باشد...
زمستانی که دوستش دارم اما با خودش دنیا دنیا سرما و انجماد و سکوت برف می آورد.
با زمستان بدقلقی نمی کنم! اما بعضی وقتها فقط بعضی وقتها هنگ می کنم...
هنگ...
دوست نوشت:دوستان عزیز و خوبم! نظرات رو بستم...نمی دونم کی می تونم دوباره بازش کنم.اما شرمنده م اگر دوست دارید چیزی بنویسید و کامنتدونی بسته ست.با همون ایمیلی که براتون رمز می فرستادم،می تونید باهام در ارتباط باشید.سعی می کنم همه رو جواب بدم.منتظرتونم!
الی عزیزم...ممنون از لطف و درکت...