گاهی وقتها دلم برای روزهای دور تنگ می شود...
خوش دارم یک دوش آب سرد بگیرم در این پاییز کمرنگ...
بعد موهایم را زیر سشوآر گرم خشک کنم.
آنوقتیک لیوان قهوه هلدار برای خودم دم کنم و بدون شیر نسکافه سرش بکشم تا به آخر...
رو به پنجره ام.به پنجره ای که بسته است و تماشای پاییز از پشت آن هم زیباست..
گاهی وقتها دلم برای همین چند ماه پیش هم تنگ می شود...
روزهایی که فرشته ام چهار دست و پا بود و وقتی می خندید چشمانش ستاره می شد...
ستاره ای پر نور و براق و شیطان...
آنوقت می آمد می نشست روی پایم و تکیه می داد به من!
بعد چای و نباتش را می ریختم در شیشه و تا به آخر سر می کشید با لذت...
گاهی وقتها دلم برای همین دیروز هم تنگ می شود...
همین دیروزی که من دویدم توی پارک جلوی خانه...
چتری های تازه کوتاه شده ام را باد برد...
دخترکی شدم بازیگوش و یکدنده دوباره...
به بوفه پارک که رسیدم یک مترو خریدم و گاز زدمش.
تمام شکلاتش حل شد در گلویم...
دلم را زد اما بطری آب معدنی شستش و برد پایین...
برای گربه همسایه شیر خریدم ...
همانجا ریختمش توی ظرف...
طفلک گرسنه بود لیسید و با چشمهایش تشکر کرد...
یک دانه گل رز کندم برای خانواده ام از باغچه...
آنوقت از پله ها که بالا آمدم،حس کردم چقدر بزرگ شده ام...
چقدر زنانگیهایم رنگ عقل و منطق گرفته اند به خودشان...
چقدر هستم و خودم را گم کرده بودم تا همین دیروز...
سلام .....
از وقتی که دخترم دنیا اومده این دلتنگیا رو خیلی حس میکنم ....
مدام دلم واسه کوچولوتریاش تنگ میشه
نوزادی یه چیز دیگه ست...بچه انگار فرشته ست...
پاییز انگار خیلی زود گذشت.نه؟امروز اولین روز از اخرین ماه فصله پاییزه...پاییزت خوش و رنگارنگ دوستم
مرسی عزیزم...باز هم عذر تقصیر زهرا جونم...
مثل همیشه با احساس
چقدر زود می گذره امروز اول اذره پاییز داره تموم میشه.
خیلی زود تموم شد! الی جان! .به اسم خودم سرچ کنی می یاد.
خیلی هم خوب.. اون دخترانه هاش مخصوص حرف دل من بود البته با موهای بلوطی..مرسی :) عزیزم..
چه خوب...که حسامون مشترکه...
چقدر قشنگ احساست رو بیان میکنی
کاش همه این استعداد رو داشتن
قربونت عزیزم...لطف داری بهم...
خیلی خوبه که همهی ماها بعضی روزا فارغ از زن بودن و مادر بودن و سن وسال بازم دختــــــر باشیم...
واقعا! منظورم دقیقا همینه...
روزهاتون پر از حس های قشنگ...
ممنون عزیزم...
ازون متنهای نابت...
منم عاشق قهوه با طعم هل هستم
این حس ها همیشه با من هست . اما امسال که دخترم داره میره پیش دبستانی بیشتر حسش میکنم . دلم خیلیییییییییییییییییییییی برای نوزادیش تنگ شده . برای الفاظ و شعرهایی که همین طوری از دهنم میپرید بیرون وقتی باهاش حرف میدم . چقدر شاعر بودم اون موقع ..... انگار کار خدا بود .
آخی...خدا حفظش کنه...
چقدر خوبه که آدم وقت کنه گاهی به خودش فکر کنه ... به زنانگی هاش ... به دلتنگی هاش ... وسط این همه دغدغه های روزانه....
همیشه باید فکر کرد....
این روزها گاهی آدم دلش برای دیدن آدمها هم تنگ میشود!! انگار هرچه بیشتر جستجویش میکنی کمتر مییابیش!
عزیزم
ممنونم بابت اون ظرف شیری که برای گربه همسایه گذاشتی الهی خیر ببینی مادر
قربونت عزیزم! من همیشه عاشق گربه ها بودم و هستم...کلا حیوونا رو خیلی دوست دارم...