با یک بغل عطر پاییز...

اوه اوه!

اینجا رو چه گرد و خاکی گرفته!

انقدر از اول آبان گرفتار بودم که نرسیدم،سر بزنم به اینجا...

تولد دونه برنج با تم کفشدوزک به خوبی و خوشی برگذار شد و تمام شد خداروشکر...

از همه چیش هم راضی بودیم.کیک و لباس و تم و شام و صد البته کادوهای نفیسی که آوردن!

هفته پیش هم یه سفر چند روزه داشتیم به رویان همیشگیمان!

هوا خیلی خوب بود...آفتابی.صبحها ملایم بود و شبها سرد سرد...

اما خیلی خوب بود.تجدید قوا و روحیه بود برامون.

یه عالمه مطلب و پست نانوشته تو ذهنمه که باید پیاده بشن تو این وبلاگ!

در ضمن درگیر یه رمان جدید هم هستم.بیشتر دارم اونو می نویسم و اینجا کمرنگ شدم...

وقت کنم اون پست رمزی هم محفوظه! رمز هم فقط به دوستانی داده می شه که می شناسمشون.

ادامه مطلب هم چند تا عکس انتخابین...

 

---

جاده هزار رنگ هراز در پاییز...

نمی دونم چرا همیشه فکر می کنم پشت این برگهای درخت پرتقال،یه قصه نانوشته ست!

و این هم نمای ویلای پدر جانمان!

این هم راهیه که من صبحهای زود توش قدم می زنم و هوای پاییز و بهار شمال رو به مشام می کشم و در ذهنم رو به روی ایده های جدید باز می کنم.

امیدوارم بتونم جبران روزهای نبودنم رو بکنم...

دوست نوشت:از محبتهای تک تکتون ممنونم عزیزانم...

پیغام نوشت:الی عزیزم از صمیم قلبم بهت تبریک می گم.پیغامهای خصوصیت رو گرفتم.امیداورم سالهای سال با خوشبختی زندگی کنی و برات آروزی نیک بختی می کنم.

در مورد اون مساله هم اصلا اصلا راضی به زحمتت نیستم گلم! همینطوری هم برام خیلی با ارزشه این همه مهربونیت دوست ندیده م.