یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...