آن شب چه شب سختی بود نازنینم...
چمدان کوچک و سبزت را بستم...
بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم.
می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود!
درد داشتم...زیاد...
باید می رفتم! چاره ای نبود...
مهلتم تمام شده بود...
دستان سفید و کوچکت را در دستانم فشردم.
چشمهای پر خوابت را بوسیدم.
لبهای ظریف و مرواریدهای تازه در آمده ات...
لبحند محوت...
انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب گرفتم...
بوسیدیمت،بوییدمت و سپردمت دست باد...
خودم هم راهی دریا شدم...
خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم:
نفهمیدم که این 270 روز چگونه گذشت؟
چه موقع تو به حرف افتادی...کی راه رفتن آموختی و چگونه بزرگ شدی...
نازنینم...
هر قدر هم که این وبلاگ اتوماتیکوار به یاد داشته باشد که تولدت را تبریک بگوید،
من هر گز و هرگز هیچ شانزدهمی را از یاد نخواهم برد...
273 مین روز زندگیت مبارک...