می دونی چی لذت داره؟
اینکه ساعت 9 شب، تازه با یه دونه برنج سرحال که سوپ گوشتش رو تا ته خورده،بزنین بیرون...
بعد یکدفعه یادتون بیفته که چند وقت پیشا یه دریاچه ای بود و یه خلیج فارسی و چقدر قبلش خوش گذشته بود بهتون...
اونوقته که راهتون رو به سمتش کج می کنید و خیلی سریع می رسید جلوی درش...
دونه برنج رو ،تو کالسکه ش می شونید و پیش به سوی پیاده روی...
وقتی که خوب خسته شدید و دونه برنج هم تکه های موز رو خورد،آلبالوهای ترش مزه رو بیرون می یارید و بهش لیمو ترش می زنید و جلوی دریاچه نوش جان می کنید...
می دونید کجاش خوشمزه تره؟اینکه رو به دریاچه خنک بایستی و از هوای لذیذش لذت ببری...
اینکه نسیم سبک ، خنک و روح افزا تو چتری های تازه کوتاه کردت،بپیچه و به بازیشون بگیره...
و تو نفس بکشی...تند و عمیق...
بعد تو به یه فرشته کوچک تو یه دست لباس قرمز با قلبهای سفید که تو کالسکه ش خوابه نگاه کنی و غرق زندگی بشی...
اونوقت دستت رو به دستهای گرم و محکمی بسپری که همیشه پشتت بودن و بهت دلگرمی دادن...
شب هم که به خونه می رسی،اینکه همه جا مرتبه و حتی یک قاشق کثیف توی سینک نیست به وجدت بیاره...اونوقت با میوه های تابستونی تو یخچال، ککتل میوه درست کنی و بزنی بر بدن!
اونوقته که می فهمی زندگی یعنی چی...
عشق یعنی چی...
خدا یعنی چی...
این هم یک بغل گل سرخ برای یک عدد مادر فداکار مثل من!!
گاهی وقتها انقدر تو زندگی و روزمره غرق میشیم که این زیبایی ها و لذت ها رو نمیبنیم. خوبه که حواست هست به این زیبایی ها:)
می دونی...بعضی از زیباییها و می شه گفت و بعضیها رو نه!من گفتنیها رو اینجا می گم...
ممنون که هستی دوست خوبم...
:) آلبالو با لیمو ترش نخوردم تا حالا! خوشمزه می شه؟
باید امتحان کنم... :)
عالی می شه... به ما که خیلی چسبید...
به به.چی بهتر از این میتونه باشه که مادر و دختر باهم پارک برن و لذت ببرن و میوه نوش جونشون کنن...همیشه برای هم باشید ایشالا
مرسی عزیزم...مادرشوهرمم با خودم نبردم زهرا!! می دونی؟؟؟
لذایذ زندگیت مستدام باد دوستم...
ممنونم عزیزم...
عاشقتم!!
منم دوستم...کامنتدونیت رو بستی نتونستم برات بنویسم...در مورد اون موضوع!
وای من عاشق دریاچه ام اونم تو این هوای گرم و تابستونی ..
چه خوبه که دونه برنج غذاشو خوب می خوره بچه ی بد غذا مثل خواهر زاده ی من روان مادر بیچارشو به هم می ریزه ..
لذت های زندگیتون همیشگی باشه و خدا به همه مون یه چشم بینا بده که قدر همین لذتهای ساده رو بدونیم
ایشالا عزیزم....
یه پست جوندار و پر انرژی ...مرسی ممو جان
خدا دونه برنج رو براتون حفظ کنه ممو جان و از این دونه برنج ها قسمت هموه اونایی بکنه که میخوان و لیاقتش رو دارن
من اون عکس دونه برنج که لباس صورتی تنش داشت رو دیدم هزار ماشالا بهش خیلی ناز بود
و ایشالا که خدا از این روزای خوب نصیب همه کنه ..
مرسی عزیزم...ممنون...
به به مادر فداکار... دمت گرم
ممو جانم از اینکه لذت های ساده و پاک زندگی رو اینجا می نویسی و ما میتونیم بخونیم ممنون.این همون نصف العیشه.لذت بردم.رزوگارت به زیبایی و خوش بویی همین گلهای خوشگل.
ممنونم عزیزم...
فقط یک نویسنده مثل تو میتونه اینجور زیبایی ها رو توصیف کنه
ببوس اون قند عسل خوردنی رو
لحظه هایت آبی... عشقت همیشگی....و تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد...وجود نازکت آزرده ی گزند مباد.... اگه رمز بخوایم باید چی کار کنبم ؟؟؟
بهت می گم عزیزم...
سلام..
خوشحالم که بالاخره فرصت کردم بیام تو قسمت نظرات...همیشه میخوندم ..ولی با 2 تا وروجک وقت نظر گذاشتن و پیدا نمیکردم...
خوشحالم که شیراز بهتون خوش گذشته بود...
عکس دونه برنج هم عالی شده بود...
تولد خواهرزاده گلت هم مبارک باشه خاله خانوم..
با پست خرما بر نخیل واقعا حالم گرفته شد...روزی که دخمل اولم بدنیا اومد یکی از عزیزانم رفت...
ومن هیچ وقت فراموشش نمیکنم
راستی کتاب اولت (ایستگاه آخر) هنوز شهر کتاب گلدیس هستش؟؟؟
ممنون عزیزم....خیلی لطف داری بهم...بله هست...چاپ دومش...دقت کرده باشی گوشه وبلاگ نوشتم.کتابسرای دانش بالای میدون شهرداری سعادت آباد هم داره.
انقدر از این دونه برنج تعریف نکن...روزه هم هستم میام اونجا قورتش میدما...ممو اسم وبلاگت ضعف میاره..میتونم رمزو داشته باشم؟
خب ماهم دلمون رمز میخواددد
خیلی خوشمزه بود
روزای زندگتون خوش :)
متوجه پاسخت نمیشم
کدوم پاسخ؟
پرسیده بودم میتونم رمزت رو داشته باشم و توفقط لبخند زدی این یعنی آره یا نه؟
فعلا تو موقعیتی نیستم که جواب بدم...
دقیقا
زندگی همین لذتهای کوچیکه
بازم به پست خصوصیت نرسیدم :(
ممویی امیدوارم بهتر شده باشی.
من که رمز این پست رمزیت رو نداشتم. یعنی امیلی که قبلا ازم داشتی خراب شده بود و اینو فکر کنم نداشتی.. امیدوارم همه چیز خوب باشه عزیزم.
ممنون....به قبلیه همیشه می فرستادم.
اگه اواخر پاییز که پرنده های مهاجر اونجا بودن می رفتید که هیچی دیگه.... بهشتی بود واسه خودش...
تو زمستون چند بار رفته بودیم.عزیزم الان نمی تونم بهوبلاگ دوستان سر بزنم...ایشالا دفعات بعد...فقط از طریق تب می خونمشون...