خرما بر نهال...

عجب دنیایی ست...

دنیایی که می میراند و زندگی می بخشد...

دنیایی که وفادار نیست!

نه به من!نه به تو...

و نه به هیچ کس دیگر...

عجب دنیایی ست...

در همان لحظه ای که نوزادی آغازش را شیون می کند...

کسی سینه اش از داغ مادری جوان می سوزد...

کاش همیشه سرسبزی بود و زندگی...

کاش مرگی نبود!

دیشب ستاره ای جدا شد و در تاریکی آسمان شب،گم شد...

دیشب...

مادری آرمید
و امروز نوزادی متولد شد...

حس خوبی نداشتم این چند وقت...

می دانستم...

وقتی خوابهایم پریشان شد،فهمیدم که شاید کسی از بین ما عزم رفتن کرده باشد...

بی مادری سختترین آزمایش دنیاست...

دردناکترین است...

خون چکان در حالی آرام گرفت که هنوز دهه پنجم زندگیش را آغاز نکرده بود ... 

خون چکان در حالی از این دنیا رفت که هنوز دختر عقد کرده اش را لباس سپید عروسی نپوشانده بود...

پینوشت:برای شادی روحش دوست داشتید فاتحه بخونید و صلوات بفرستید...

ممنون...