این صفحه سفید رو جلوم باز می کنم و هر کاری می کنم چیزی به نظرم نمی یاد که بنویسم...
این روزا تنها دغدغه ذهنی من،فقط و فقط اون فسقلی 15 سانتی شده و اینکه باید چی کار کنم که این دوران راحتتر طی شه و برای سیسمونیش چی بخرم...البته دونه می گه تو کارت نباشه من و نوش نوش می ریم دنبالش و نمی زاریم آب تو دلت تکون بخوره...
از طرفی دارم به خونه داری فکر می کنم!اینکه کارم رو بذارم کنار یا نه!ایا بعد از نه ماه می تونم برم سر کار؟این چند روزه که فقط خونه بودم و جا خوابیده بودم،داشتم دیوانه می شدم...حالا همه می گن بچه که بیاد،وقتت پر می شه! اما من سالهاست بیرون از خونه کار می کنم و واقعا تحمل تو خونه نشستن رو ندارم.یکی از دلایلش هم خوب بودن و صمیمی بودن محل کارمه و اینکه روابطمون خوبه و از نوع کارم هم با اینکه استرس داره،راضیم.از طرفی هم دوست ندارم بچه م رو بزارم مهد یا هر جای دیگه.بعد هم اگر برگردم سر کار ساعت کاریم ،همون 8 ساعته و با یه بچه کوچیک که دختره و باید خیلی بیشتر مواظبش بود،نمی شه...
در ثانی هر کس هم که کار می کرده،به خاطر بچه کار رو کنار گذاشته...اما واقعا من بین دو راهی موندم!نمی دونم طاقت دارم دیگه فعال تو اجتماع نباشم یا نه؟
بالاخره کارم یا کودکم؟
رای نوشت:اگه دوست داشتید می تونید اینجا به وبلاگ عطربرنج رای بدید...هیچ اجباری نیست ها! اما خوب! همچین بدمم نمی یاد بهم رای بدید!
چقدر زود گذشت!
دوران ویار و سختی رو می گم...اردیبهشتم هم که زودی تموم شد و به قصه ها پیوست...
حیف! از اول اردیبهشت امسال برای رسیدن به روزهای خاص،لحظه شماری کردم و اون روزهای خاص خیلی زود گذشتند و در نهایت این ماه دوست داشتنی هم تموم شد...
دوران سختی ویار و ترش کردن و معده دردهای وحشتناک و حالت تهوعهای داغون و قرصهای رنگارنگ هم طی شد.باورم نمی شه که به این زودی گذشتن.شاید چون شاغلم،گذر زمان رو نفهمیدم.اما تو این چند روزه که خونه خوابیده بودم،بهم ثابت شد که آدم خونه داری نیستم! اصلا زمان از دستم در رفته بود!دیروز که تونستم از جا پاشم و غذایی درست کنم،از صبح تا شب فقط تونستم یه قورمه سبزی بار بزارم...همین.
خلاصه می خوام بگم هم اردیبهشت زود تموم شد،هم دوران بارداری زود طی شد و هم من آدم خونه نیستم!!
با تاج زمرد نشون
موهاش توی باد پریشون
چشماش خمار و سیاه
صورتش مثل قرص ماه
زیبا بود قدش بلند
موهاش مواج و کمند
یه اسب سفیدی داشت
که هرگز ،رو دست نداشت
این شاهپری یه روز از یه راه دور
از یه دنیای دیگه،یه دنیای پٌرٍ نور
اومد و اومد تا رسید به شهر ما
شهری پر از وسایل و آدما
شهری که در و پیکر نداشت
شهری که دور از جون همه
دیو داشت!پری نداشت!
شاهپری ما پاک و جوون
به دنبال نام و نشون
می خواست شهر رو اباد کنه
آدمای افسرده رو شاد کنه
اما خبر نداشت که تو دنیای پاک اون ،شکست دیو جایی نداره
هر کی خواسته نتونسته و جلوی دیو کم می یاره
القصه شاهپری ما
توکل کرد بر خدا
کمر همت بست و خواست
تا بتونه حداقل یه کاری کنه
یه فکری به حال زاری کنه
می خواست دنیا رو سبز کنه
قانونای خشک رو عوض کنه
به نظرتون می تونه؟
چی چی؟نمی تونه؟
شاید بتونه ...شاید نتونه!
فقط می خوام بگم
این شاهپری ابرو کمون،با چشمهای مروارید نشون
با اسب سفید
با قامتی مثل شاخه بید
دختر منه!! قند عسل،همه چیز منه!
عزیز منه!زندگی منه!
پینوشت:مادر زن شدیم رفت!!!
اینو یادتون می یاد؟یادتون می یاد چند سال پیش قبل از جشن عروسیم،بهش نامه نوشتم؟حالا صدامو شنیده و داره آروم آروم،از شهر شاپریا،از شهر سفید،با دو تا بال کوچیک می یاد پایین...
همیشه وقتی انتظارش رو نداری،صاف می یاد می شینه رو روزهای زندگیت!
همچین پاورچین ،پاورچین می یاد و می شینه و رخ می کنه که اصلا انتظارش رو هم نداری...حتی فکرش هم به ذهنت نمی رسه که ممکنه با یه اتفاق خیلی بی اهمیت و کوچیک،مساله ای پیش بیاد که بخواد زندگیت رو دگرگون کنه.
خیلی وقتا دیر رسیدن،ممکنه فاجعه بار بشه و بر عکس زود رسیدن،ممکنه تنها راه حل پیشگیری از همین فاجعه باشه...
بعضیها می گن چشم زخمه!یعنی کسانی دور و بر آدم هستن که نمی تونن شادی و خوشیت رو ببینن و با موج منفی ای که می فرستن،ممکنه برات مشکل ساز شن...
اما من همیشه می گم آدم بد زیاده اما آدم خوب هم کنارش هست...همونقدر که آدمهای بد انرژی منفی می فرستن،آدمهای خوب هم انرژیشون مثبته و تو زندگیت تاثیر خوب دارن...
در ثانی من هرگز نمی تونم شادیهام رو پنهان کنم یا همه ش آه و ناله کنم که یه عده بیان فقط دلداریم بدن و وبلاگم بشه سرتا پا موج منفی و سیاه...من شادیهام رو تا اونجایی که بتونم،تقسیم می کنم و از آه و ناله و سیاه نمایی بیخودی بیزارم...
من اسم اینها رو می زارم،اتفاقاتی که مقدر شده برای زندگی ما آدمها بیفته و ما باید یاد بگیریم چه جوری هندلشون کنیم و مقابلشون سر تسلیم و ضعف فرود نیاریم...بر عکس خودمون با اتصال به قدرت لایزال الهی قویتر کنیم...
چون زندگی ادامه داره و هر طوری که بگیریش،همونطور برات می گذره...
"خدایا !این منم؟بی قرار و خسته در آستانه سرنوشت سازترین روز زندگیم؟خدایا این منم؟مانند تکه کوهی یخ در برابر یک شروع؟آغازی که آرزوی هر دختری در نیمه های بیست سالگی ست؟این منم؟با چشمهایی که گویی چاههایی عمیق و سیاه زیر آن کنده اند؟این قلب من است که مانند گلوله ای برف در سینه ام جاخوش کرده و از حرکت ایستاده است؟...چقدر سردم است...چقدر دلتنگم..."
قطعه ای از یک کتاب...
فرداش نوشت:حالا آمار صفر بشه یا نشه به شما چه مربوط؟زیاد حالا حرص و جوش نده خودتو که چپ می شی!خوشم می یاد انقدر حرص خورده که ساعت 6 صبح،از خوابش زده، اومده در افشانی کرده!
دوباره نوشت:جا داره تو این پست یه تشکر جانانه از همه دوستانی که کتاب رو خوندن و نظر گذاشتن و به نوعی حمایتم کردن،داشته باشم...مخصوصا لبخند عزیزم و فلفولی جونم که تو دوبی زندگی می کنن و این کتاب رو تهیه کردن و همچینین دوستی که می خواست کتاب رو برای کسی تو ایتالیا بفرسته.همین عکس العملهای مختلف،من رو به ادامه این راه پر فراز و نشیب روز به روز بیشتر ترغیب می کنه...پاینده و خواننده باشید...
تو این بهار گرم آلود و خواب آلود،می رم تو خلسه...تا خود بینهایت...
میرم و میرم تا برسم به خونه مادربزرگ...به همون حیاط پر از آفتاب.درب باز می شه :راهروی باریکی که به یه هال بزرگ ختم می شه با مبلهای پارچه ای که گوشه ش کز کردن،رو به روم جون می گیره...تلفن طلایی فانتزی گوشه پذیرایی...تابلوهای نقاشی آویزون به دیوار...دو تا دیوارکوب شمعی همه و همه یه جوری حس خنکی و رخوت رو تو ذهنم زنده می کنه...
بعد یه دفعه یه سایه ای می یاد...یه مادربزرگ 60 ساله ریز نقش با موهای پٌر و کوتاه قهوه ای که یه شونه کوچیک خیلی مرتب روش چفت شده...لباسهاش بوی هل می ده ،بوی مادرانه کودکی...
دستش رو به دیوار گرفته تا نیفته! آخه همین چند وقت پیش یه سکته خفیف مغزی رو رد کرده...
سایه میره طرف درب تراس و دمپاییهای سایز 36 رو می پوشه و می زنه به دل حیاط تفته تابستون...
با بوی نم خنک کاشیهای خیس از خواب بعدازظهر می پرم...بوی چای هلدار تو بینیمه هنوز...مادربزرگ برام کیت کت خریده با چایی تو یه سینی خوشگل گذاشته بالای سرم...کتاب کودک رو که روش یله افتادم و صفحات داستان افسانه انگشتر زمرد نشان هنوز بازه،برش می دارم .صاف می شینم.خمیازه می کشم.دور و برم رو نگاه می کنم...تو تخت بنفشم خوابم برده...پنجره بازه،همسایه پایینی داره باغچه آپارتمان رو آب می ده...بوی نم کاشیها بلند شده...ابو چایی ریخته و با مویز گذاشته بالای سرم...
چه خواب شیرینی بود...
شنیدی مادبزرگ؟دلم برات قطره قطره تنگه...
دوستان عزیزی که دوست دارن کتاب من رو تهیه کنن و تو نمایشگاه نتونستن بخرن،رو بقیه ش کلیلک کنن.
ادامه مطلب ...
با تو از هیچ چیز نمی ترسم...
نه از تاریکی،نه از صدای خش خش گامی نامریی بر روی روزنامه های آشپزخانه...
نه از فتنه های آدمهای حسود و بی مقدار...
و نه از کلاغ سیاهی که می گویند شوم است و نباید به آن نگاه کنم...
تو با من هستی و عجین شده ای در لحظه های بی شمارم...
لحظه هایی که دونفسه است و شجاعت را به من هدیه می دهد.
اگر بهمنترین برفها هم ببارد،من طاقت خواهم آورد...
چون تو با من هستی...
اگر دنیا را سیل بگیرد،باز دست تو در دستان من است...
با تو به جنگ آدمکهای سیاه می روم...
با تو همه دنیا با من است...
با تو حتی
از سیاهتترین دیوها هم نمی ترسم...
این لینک رو حتما بخونید...انشالله که گرفتار نشوید اما آگاهی بد نیست.
جدیدا" هو*س*های خطرناک می کنم!اصلا" 5شنبه ها،روز هو*سانه های عجیب و غریب منه!
هوس سوسیس پنیر و خیارشور و کچآپ تو نون همبرگری کرده بودم! یعنی از شرکت که داشتم برمی گشتم،هی تو ذهنم یه عالمه سوسیس پنیر وسط نون همبرگری با سس کچآپی که داره ازش می چکه رو تصور می کردم و دلم هی قیلی ویلی می رفت!
مگه می شد منتظر ابو بمونم تا برام بخره بیاره!نچ!! تازه ابو مخالف اینجور چیزاست و کلی دعوام می کنه.پس دست به کار شدم و رفتم تو یه سوپری بزرگ و هر آنچه که دلم می خواست رو بار کردم و بردم خونه! نرسیده سرخ کردم و ریختم لای نون همبرگری و با کچآپ و خیارشور و گوجه فراوون،زدم به بدن!پوستشم ریختم سطل اشغال تا ابو نبینه!
یعنی اینقدر خوردم،که ترکیدم!!
بعدشم یه عالمه گوجه سبز و دلال رو ریختم تو ظرف و به عنوان دسر،روی سوسیس پنیرا به کام کشیدم!
آخرشم،ورم کرده و بی حال با یه کتاب خوشگل تو دستم پریدم رو تخت و همونطوری خوابم برد...
یعنی من فقط امیدوارم این دونه برنجم!! طاقت بیاره و ازین هوسانه های من جون سالم به در ببره!
خیلی می ترسم که یه چیزیش بشه! اما چه کنم که این بی هنر پیچ پیچ نمی زاره من سالم زندگی کنم و سالم غذا بخورم!!هر چقدر قبلش مراعات می کردم و لب به فست فود نمی زدم،الان هر روز هوس فست فود می کنم و نمی تونم جلوی خودمو بگیرم!
بیا!! الان داره آب از چک و چونه م واسه پیتزای امروز راه می افته!!
پینوشت: یکی از دوستان الان بهم خبر داد که دیروز کتابم تو نمایشگاه تموم شده بود و بهش نرسیده بود!!جل الخالق!!
به نظر من یک سری قوم و قبیله تو ایران هستن که خصوصیات مخصوص به خودشون رو دارن.یعنی وقتی یک صفت(حالا خوب یا بد) رو به یک قوم خاص نسبت می دن،تا یه جاهایی درسته...می گن هر جایی خوب و بد داره اما یه خصوصیاتی توشون مشترکه.
این رو تجربه به من ثابت کرده.
مثلا یه قومی بسیار متعصب و خشکن!اصلا نمی شه توشون نفوذ کرد.فقط خودشون رو دوست دارن و خودشون رو قبول دارن.اما دستپختشون عالیه و تو سلیقه حرف ندارن.
یا یه قوم دیگه بسیار تنبل و بیکاره ن! جون به جونشون کنی،کار نمی کنن و بقیه رو تو زحمت می ندازن و آویزون بقیه ن!بر عکس خوش خلقن و با همه می جوشن و باهوشن.
به قول بعضیهای دیگه یه قومی هم بسیار پولدوست و خسیسن در عین اینکه مهمون نواز خوشروئن! اما همه ش مثل اسکروج پول جمع می کنن.
یه قومی هم هستن که به بی خیالی و بی حسی معروفن و واقعا این درسته.چون من خیل عظیمیشون رو دیدم که همین بودن.و در مقابل خیلی مهربون و دست و دلبازن.
تازگیها یه صفت خاص رو هم بین یک قوم خاص من کشف کردم!! اونم صفت حسادته!این قومی که من حدود 2 ساله باهاشون سر و کار دارم،بسیار بسیار حسودن!یعنی هر کس رو با همون نام فامیل دیدم و شناختم که مال کجاست،خیلی تنگ نظر و حسود بوده و نمی تونسته پیشرفتت رو ببینه!در جا وقتی به یه موفقیتی می رسیدی و مورد توجه بودی،اذیتت می کرده و سعی می کرده با خبرچینی و فضولی و دروغ ببرتت زیر سوال یا شخصیتت رو خراش بده!بدبختی از اینجور آدما دارن زیاد می شن و دور و بر آدم می پلکن و مدام به کار کارت دارن!حالا تو اصلا طرفشون هم نمی ری و باهاشون کاری نداری چون برات بی مقدار و بی ارزشن!اما تو هر چی که هم باشی،باز نمی تونن ببیننت و پشت سرت یا می زنن یا صفحه می گذارن!بعد به خیال خودشون فکر می کنن،خیلی شاهکار کردن و طرف دیگه تموم شد و نمی تونه کاری بکنه...اما به شدت کور خوندن!چون نه تنها این کارها آدم رو قویتر می کنه و به قول معروف آدم بیدی نیست که با این بادها بلرزه!بلکه ذات آدمهای معلوم الحال رو به همه می شناسونه!و باعث می شه نه طرف این قوم بری و اگر هم طرفت اومدن،با تیپا پرتشون کنی اونور و نزاری بهت نزدیک شن.
خلاصه اینکه! این قوم جدید،قوم ریاکار و بدی هستن و به ظاهر دوستن اما از پشت خنجر می زنن که صد البته نمی تونن هیچ غلطی بکنن!من بر عکس قومهای دیگه ازشون یک پشیز خوبی ندیدم!
اما از این مساله من یه درس خوب گرفتم و تجربه گرانبهایی اندوختم!اونم اینه که :
هر گاه حرفی برای گفتن داشته باشی و هر چقدر بالاتر بروی،حسودان و بدخواهانت زیادتر خواهد شد.
اینا اشک شوقه که داره می ریزه پایین،یه خبری رو دیروز تو نمایشگاه شنیدم که اگه صحت داشته باشه،واقعا بهتر از این نمی شه...
نمی دونم چی بگم...نمی دونم...حس می کنم خدا اینقدر پایین اومده که الان نشسته روی شونه هام...انگار دو تا بال بهم هدیه دادن...دو تا بال سفید...
از لطف و محبت دیروز دوستان عزیزم به خصوص ناهید جان که راس ساعت اونجا بود،شرمنده شدم.چه روی ماهی داشت...