عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

در*بندانه!

از اونجایی که من ۵ شنبه داشتم٬از کار می پکیدم٬به زور خودمو رسوندم آرایشگاه...یعنی اگه وقت نگرفته بودم٬ محال بود برم واسه ابرو و اینا... از آرایشگاه که رسیدم خونه٬ بدو بدو رفتم تو تحت تا دمی بیاسایم! از خواب که بلند شدم دیدم ابو اومده و برای خودش و من چای درست کرده و آشپزخونه رو رونقی بخشیده خلاصه!

منم ژولی پولی رفتم کنار دستش نشستم و با قیافه داغون و کسل گفتم که خیلی خسته م...دارم می پوسم!حالا نه اینکه هفته قبلش مسافرت نبودیم!!

ابو هم گفت فردا صبح حاضر شو بریم کوه ازونورم یه صبحانه مشتی بزنیم به بدن تا روح کسل تو هم تازه شه...

القصه دیروز صبح که جمعه بود شال و کلاه کردیم و ساعت ۹ صبح زدیم به دل دربند!

خدایی به همچین جایی نیاز داشتم!‌روحم آروم می شه وقتی از شهر فاصله می گیرم و می رم تو دل کوه و طبیعت!حسابی الهام می گیرم...

اولش که اصلا جای پارک نبود! اما بالاخره ما رفتیم و یه راه مخفی از خیابون بالاییش پیدا کردیم و ماشین رو اونجا گذاشتیم و از پله های خاکی سرازیر شدیم پایین...

یه سری عکس از پاییز دربند براتون اینجا می زارم تا روحتون تازه شه و باهام حس دیرزو رو شریک شید...

برای دیدن بقیه عسکها رو بقیه ش کلیک کنید...


اینجا که برای همه آشناست...

به به! منظره کوه از پشت این تختا که دورشون رو تلق کشیدن٬خیلی دیدنیه...همینجا یه صبحانه خوشمزه که شامل املت و کره عسل و عدسی بود زدیم به بدن!

این هم راه برگشت...

منظره پاییز رو دارین؟

این هم راه مخفی از پشت کوچه بالایی خیابون دربند...من دیوونه این در چوبی ام!

و این هم تک درخت خزان زده پیر که خیلی باهاش خاطره داریم...

دربند نوشت: ساعت ۹ رفتیم و ۱۲ برگشتیم...خیلی خوبه که آدم جمعه ش رو زود شروع کنه...وقتی برگشتم خونه٬به همه کارام رسیدم...گردگیری کردم...کتاب خوندم...نوشتم و بعد شب هم رفتم مهمونی...اصلا هم وقت کم نیاوردم و حسابی هم سر حال بودم!

امتحانش ضرر نداره!‌یه دفعه جمعه تون رو زود شروع کنید...یا حداقل با قدم زدن استارت بزنید...پشیمون نمی شید!

نظرات 13 + ارسال نظر
memol شنبه 11 آذر 1391 ساعت 09:28

اول؟

بانو شنبه 11 آذر 1391 ساعت 11:14 http://heartplays.persianblog.ir/

دلم صبحانه خواست اونم تو این هوا...

عزیزم...

روحم تازه شد ممو جونم. دلم ترشی و لواشک خواست

فرناز شنبه 11 آذر 1391 ساعت 12:27 http://dailyevents.blogfa.com

سلام. چقدر خوب. ادم خوبه چند وقت یبار یه حالی به خودش بده و دست از کارو زندگی روزمره بکشه.
من دربند رو خیلی دوست دارم. خیلی وقته نیومدم اونورا...

دیادیا بوریا شنبه 11 آذر 1391 ساعت 12:48

سلام
چه خوب
منم الان دلم دربند خواست
صبح رو زود پاشدم ولی نه ابویی هست نه حال رمقی و البته اینجا هم کوهی نیست ولی رودخونه هست....
اپ در عوض با این پستتون روحم تازه شد ممنون

خواهش می کنم...

یاس وحشی شنبه 11 آذر 1391 ساعت 13:41 http://yaasevahshi.blogsky.com


خوب، خیلی خوب...

تاتا شنبه 11 آذر 1391 ساعت 14:36 http://tatamoj.persianblog.ir

به به
واقعا روحمون تازه شد با دیدن این مناظر کار خوب کردید ما که همه اش شبا میریم بیرون چیزی از طبیعت نمیبینیم

عزیزم...

ســـــــاینــــــــا!. شنبه 11 آذر 1391 ساعت 14:43

چقدر چسبیده..کلا عکسها حس لذت و تفریح دل چسب داشت
ممنون

خواهش!!راستی می خواستم یه چی بهت بگم!

آواز شنبه 11 آذر 1391 ساعت 15:54 http://radepayezendegi.persianblog.ir

اوووووم تو این عکسها باید یک نفس عمیــــــــق کشید
مرسییی

فلفل بانو شنبه 11 آذر 1391 ساعت 20:27

عزیزم چقدر دلم خواست! ولی فعلا باید بیشتر استراحت کنم ! یه فصل نو در زندگیمون شکل گرفته

به سلامتی عزیزم!

گوش مروارید یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:54

ای ول به این دوست اکتیو وبا نشاط من
ممو دلم برات تنگ شده
شاید یه روز زنگ زدم بهت کمی صداتو بشنوم

قربونت برم دوستم...منکه خیلی بی معرفت شدم تازگیا! به هیش کی زنگ نمی زنم! اینقدر که سرم شلوغه! خودم بهت زنگ می زنم خانومی...بزار یه کم وقتم آزاد شه!!

مرسی این هم یکی از اون هایی که به ذهن ام نرسیده بود امیدوارم بشه با یاسی بریم.

نگار... یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 17:20 http://www.dance-of-life.blogfa.com

وااااو چه دلمه هاd جانانه ای
نوش جااااااااان مموی عزیز...قربونت که همبشه پر از زندگی هستی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.