عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سرازیری با شیب تند!

زندگی من این روزا افتاده رو دور تند!

هی روز می شه بعد ظهر می شه بعد شب می شه! دوباره صبح می شه! تابستون می شه پاییز!پاییز می شه زمستون!لابد زمستونم تو یه چشم به هم زدن می خواد بشه بهار!!بعد دوباره این چرخه تکرار می شه و یه دفعه چشم باز می کنم و می بینم عمرم گذشته!

اونوقت چی مونده برام؟هیچی!! یه مشت خاطره!‌یه مشت عکس و شایدم یه مشت کار خوب و بد!

خدایی ما ازین زندگی چی می خوایم؟فقط کار و کار؟فقط مسافرت و تفریح؟فقط پول؟ فقط همسر؟

یعنی اگه من الان یه حساب بانکی تپل داشته باشم یا شغل خوب داشته باشم همه چی حله؟یا اگه الان یه سفر دور اروپا برم و برگردم تمام افسردگیهام درست می شن؟زندگیم رنگ و لعاب به خودش می گیره؟همه اون حسهای بد مثل قطره آب می شن و تو زمین فرو می رن؟

یا مثلا؛ اگه همسر خوب داشته باشم برای بقیه زندگیم کافیه؟

نه! من مطمئنم اگه به همه اینا هم برسیم باز برای بهانه جویی و افسردگیهامون دلیلای دیگه می تراشیم!

به یه بهونه دیگه آویزون می شیم و می گیم چون بچه نداریم بدبختیم!چون فلان در آمدو نداریم بیچاره ایم!چون تو ایران زندگی می کنیم٬ به هیچ جا نمی رسیم!فقط منتظریم تا یکی یه چیزی بگه و حرفی ببافه تا تموم دلایل نگرانی و ناراحتیهامونو بندازیم گردن اون!تازگیها شنیدم هر چی می شه ملت می ندازن گردن تورم و گرونی!

دو تا راننده تاکسی با هم دعواشون می شه و کارشون به گیس و گیس کشی می کشه٬ می گن تقصیر گرونیه!مادره بچه شو می زنه٬می گن اعصابش از خرج گرون خورده! مغازه داره تا یه سوال ازش می کنی٬ پاچه تو می گیره٬ می گن بدبخت فروش نداره...داره جمع می کنه!

همه اینا درست!‌اما تا کی می خوایم برای بد بودنهامون ٬دلایل پوچ بیاریم؟خوب گیریم که دلیل آوردیم٬ آیا همیشه زندگی همینه؟همیشه باید دلیل تراشی کرد؟همیشه باید لحظه ها رو خراب کرد و زندگی رو تلخ کرد؟

نه!

ببینید من دانای کل نیستم! اما خیلیها رو می شناسم که همینطوری هم لحظات خودشون رو خراب می کنن ٬هم موج منفی برای اطرافیانشون می فرستن و زندگی اونها رو هم مسموم می کنن!

می شه خوش بود و قدر زندگی رو دونست!‌وقتی کاری از دستت بر نیاد٬وقتی نتونی فریاد بزنی٬پس بهتره خیلی آروم بشینی و زندگیتو بکنی...قدر زندگی ای که به سختی به دست اومده و برای به دنیا اومدنت٬ خونواده ت سختی کشیدن و وقتی به ثمر رسیدی٬ زحمات زیادی به پات ریخته شده٬بفهمی...

و بهتره این رو هم بدونی که زندگی دیگه هرگز بر نمی گرده!‌مثل قطرات آبی که از میون انگشتات می ریزه کف خیابون و فقط کف خیابونو خیس می کنه و به هیچ کجای دنیا هم بر نمی خوره!

پینوشت:به قول بانو!!خدایا اگه چیزی بهم می دی تو رو به جون هر کی که دوست داری و دوستت داره،بعدش اینقدر اذیتم نکن!!!حالا انگاری من خواستم برام ازون بالا قلنبه بفرستی بیاد پایین!! بابا جون خودت دادی،دیگه این همه اذیت نداره که! بزار حداقل لذتشو ببرم!!! مردم از بس استرس کشیدم!

نظرات 18 + ارسال نظر
جعفری نژاد یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 09:17

چیکار میشه کرد ؟!

خودمم نمی دونم!

زهرا یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 09:23 http://zizififi

همه اینایی که میگی درسته ممو..اما باور کن سخته که بشه به خلاهایی که تو زندگیمون هست فکر نکنیم ..البته راستم میگی انسان یک موجود هست با نیازهایی که محدود نیستن و به هرچی میرسن باز دوست دارن که یه چیز دیگه داشته باشن..خدا کنه که بتونیم قانع باشیم

زهرا جونم...من خودمم اینطوریم...اما این پست رو نوشتم تا هم تلنگری باشه برای خودم هم برای اطرافیانم...

گلی یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 10:00 http://www.mygreendays.blogfa.com/

باهات موافقم صد در صد...راستی چرا ما آدمها این طوری هستیم...
به نظر من به ما یاد ندادند که در هر شرایطی از زندگیمون لذت ببریم

دقیقا حرف درستی زدی عزیزم...لحظه ها رو به خاطر آینده ای نامعلوم خراب می کنیم...

آهو یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 10:05 http://www.lahzehayeman1.blogfa.com

پستت دقیقا دغدغه های همه و به خصوص دغدغه های این روزهای منه!
به قول خودت هر چی هم داشته هامون زیادباشن باز هم بهونه برا افسردگی داریم!
واسه همین من هر روز به داشته هام که قبلا برام داشتنشون آرزو بوده فکر میکنم و خدا رو شکر میکنم!مطمئنا تو زندگی هیچکسی کم نیست ازاین داده ها!
زندگی با شتاب میره و فقط بایدزندگی کرد واقعا حیفه فقط غصه بخوریم
مرسی بابت پستت

مژگان یک دنیا عشق یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 10:16

منم امروز صبح به همین فکر میکردم.متاسفانه منم جزو دسته آدمای غر غرو محسوب میشم که بلد نیستن از رندگی لذت ببرن. همسرم برعکس.طفلک از دست من خسته شده دیگه!
هر چقدرم سعی میکنه انگار من درست بشو نیستم:((
این پستت رو بالا نگهدار بلکه هر روز جلو چشم باشه متنبه بشیم

عزیزم...

عاطفه(خواننده خاموش) یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 10:24

به نظره من که هر چقدر سطح زندگیت حالا چه ازنظر تحصیلی چه مادی چه غیره بالاتر بره توقع آدم از خودش بالاتر می رود. من این جور آدمی هستم و واقعا افسردگی گرفتتم. خیلی ها دوست دارن جای من باشن الان. ولی من از موقعیتی که توش هستم راضی نیستم و از تلاش کردن هم خسته شدم!!!خوشا بحال آدمهایی که از خودشان هیچ توقعی ندارند و بیخیالی طی می کنند.

خوش به حالشون واقعا!!

تاتا یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 11:16 http://tatamoj.persianblog.ir

آدمی ذاتش همینه دیگه هیچ وقت به اون چیزی که داره راضی نیست واسه این اینجوری آفریده شده که همیشه تلاش کنه و به سکون نرسه اما غر زدن و شاکی بودن و دست رو دست گذاشتن دیگه از اون کارهای منفیه که باید دست برداریم ازش

واقعا باید ازش دست برداریم...ای کاش این نهادینه بشه!

اطلسی یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 11:30

موافقم و اینکه عمرمون مثه برق و باد داره میگذره....

بانو یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 12:20 http://heartplays.persianblog.ir/

ترمزی نیست... سراشیبی رو باید رد کنیم...

آخه ته سراشیبی دره ست!!

پرنیان یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 14:06 http://flightdream.blogfa.com/

واقعا لذت بردن از زندگی یک هنره!

رسپینا یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 15:51 http://www.r1358.blogfa.com

خیلی زیبابود...چه درست میگه اونی که میگه خوشبختی وارامش ازدرون میاد اگه نتونی اونوتوخودت جستجوکنی هیچ جای دنیانمیشه پیداش کرد

درسته رسپینا...اسمت رو یه جایی دیدم و شنیدم!

کیانادخترشهریوری یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 21:44

من تو لحظه زندگی میکنم.درسی که بعد طلاقم یاد گرفتم...زندگی در حال و نوشیدن زندگی...

عزیزم...خوب کاری می کنی...

زهرا دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 04:10 http://az-be.persianblog.ir

شاید باور نکنی اگه بگم اینجا زمان خیلی تند تر از ایران می گذره!! یکی می گفت مربوط به مغناطس زمین و از این حرفا! نمی دونم ولی واقعا زمان برا یمن اینجا خیلی خیلی زودتر از ایران می گذره... اون پی نوشت آخر چه صمیمی بود!

جدی؟شاید چون اونجا باید بیشتر تلاش کرد...

مجی دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 11:34 http://soghaatii.blogfa.com/

گاهی این صیقلها این زخمها خودش یه ترمزه برای تماشای بیشتر. این تماشا هم سرعت عبور رو گاهی تند گاهی کند می کنه

تماشای چی عزیزم؟

تاتا دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 13:38 http://tatamoj.persianblog.ir

ممو جونم تو که این همه ما رو نصیحت می کنی چرا؟
منم برات ارامش آرزو می کنم

نصیحت نمی کنم تاتاجونم!
من فقط نظرمو گفتم...یه نهیب به خودمم بود!

غزل دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 14:28

با حرفات موافقم ولی واقعا مردم در فشارن و این روی اعصابشون اثر میذاره

چی بگم؟اما هنر اونه که خودت رو از زیر این همه گل و لای بکشی بیرون...چون این عمر توئه که می گذره عزیزم...

تاتا چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 14:06 http://tatamoj.persianblog.ir

دعا می کنیم برات روزهای پر از دغدغه ات بگذره گلم.تنها کاری که ازمون بر میاد
قربون صدقه هاتو بخورم من

رامین انزلیچی یکشنبه 19 آذر 1391 ساعت 11:56 http://www.farest.blogsky.com

سلام
در حقیقت این کامنت برای پست قبلی شماس.که نظراتش بسته بود.
وبلاگ شما با باقی وبلاگ ها که خب من هیچوقت نمیخونم یک فرقی داره.
چون یکجور هایی با کتاب نسبت داره.و کتاب برای من خیلی مهمه.
اتفاقی اومدم و چند تا پست رو خوندم.
اون پست اول در مورد کاغذ که الان بندی 120 تومن شده.خب دل هر کتابخونی رو بدرد میاره.
و شاد شدم که شوق نوشتن هنوز وجود داره.
اما وقتی اومدم پایین و تبلیغ ن.ح.ل رو دیدم یکجوری شک کردم و شوکه شدم
و وقتی اومدم پایین تر و پستی در رثای کتابهایی مشهور به رمانهای عاشقانه ی (...) رو خوندم دیگه واقعا باورم شد.
دوست عزیز.
من اصلا نمیخوام از قهوه اسپرسو و سیگار و کافه و پز روشنفکری دفاع بکنم که خودمم دوست ندارم.
اما واقعا ن.ح.ل دفاع داره؟
باید تبلیغش کرد؟
یا باید کاغذ گرون و عزیز رو مصرف کرد تا کتابایی مثل ایشون و دهها نفر دیگه مثله ایشون نوشت؟
والله اون بنده ی خدا میخواسته خانم دانشور بشه نشده،شده این....حالا کسی بخواد ن.ح.ل بشه ببینید کی میشه
خود ایشون میگن که کتاب پلیسی نمینویسن.
دلیلش واضحه. میشه عشق ضربدر هشت تقسیم بر دو بعلاوه ی پنج رو پنجاه بار تکرار کرد و فروخت.
اما ادبیات پلیسی نیاز به ضریب هوشی ای بالایی برای درست در آوردن پیرنگ و سلسله ی وقایع داره که ایشون دارای اون نیستن.
در مورد م.م.پ میگن که خوبه پسرا رو کتابخون کرده.
والله بخدا اگر قراره م.م.پ کسی رو کتابخون بکنه آدم بهتره کتاب نخونه.
اگر قراره دید ما از هنر اینجوری باشه همون نریم طرفش بهتره
شما میفرمایید دختر بیست ساله کتاب جدی نمیتونه بخونه؟
این یه توهین به خانمهای جوان نیست؟
من قبول دارم که حتا تو غرب هم کتابهای سطح پایین معروف به رمان دختر دبیرستانی هستند.اما مثال شما-دختر بیست ساله زندگی میخواد- مثله این میمونه که کسی شش کلاس سواد داشته باشه و بگه چون یک نفر بیسواد رو دیدم از یه لیسانس بیشتر میدونست پس دانشگاه خوب نیست.
اصلا زندگی رو چرا باید اینجور تعریف کرد و بعد اینجور به جوونها ارائه کرد؟
مطمئن باشید اگر من یا هرکس دیگری میگیم چرا ملت کتاب عشق ضربدر....میخونن دلیلش مخالفت با فروش کتاب یا کتاب پرفروش نیست.
پرفروش ترین کتابهای جهان رو هم میشه خوند و لذت برد.چون نویسنده وقت گذاشته.فسفر سوزونده و سوژه و توالی رویداد ها کاملا قانع کننده س.مثل:
راز داوینچی...هری پاتر...سه گانه دختری با تاتوی اژدها...کتابای پترسون...گمل و غیره
شما یک مقایسه بین دانیل استیل و همین دهها نفر بنویس مثله اون تو کشور ما بکنین.
حتا یکنفر از اینها هم نتونستن -غیر از بامداد خمار و خانم پرینوش صنیعی-توالی رویداد ها رو درست از کار دربیارن.(بحث خانم زویا پیرزاد کاملا جداس)
صحبت یا -بقول شما بالا پریدن های-دیگران از سطح پایین فکر و متاسفانه افتخار کردن به این سطح پایینه.
بیایم بالاتر فکر کنیم و هیچوقت به سطحی که هستیم قانع نباشیم.
شاید نشه همه ی ملت رو راهنمایی کرد که کانت و هگل بخونن.اما میشه با راهنمایی بجا و درست کاری کرد که سلیقه شون از یک فست فود دو دقیقه ای سوخته به یک غذای پر زحمت تغییر کنه.
ببخشید.فکر کنم نظر من از پست شما هم بیشتر شد.
در ضمن من خودم بچه ی شمالم.و واقعا عطر برنج فوق العاده س.
موفق باشید
پرچم بالاس



جناب انزلچی...جوابتون رو تو یه پست جدا دادم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.