لوگوی وبلاگو حال می کنین؟
قاشق و دود برنج...
ایولشو به دوستم بگین...شب آویز خانوم...
دستت درد نکنه شب آویز...
غوغا کردی با عطر برنج...
با یه عالمه بار و بندیل،تو پاساژ کنار یه کابل برق به این کلفتی،بیتوته کردم تا دونه اینا برن،خورده ریز بخرن...
یه دختر ریز و ظریف عینکی با مانتوی فرم مدرسه که زرشکیه،جلوی پام ترمز می کنه...نه خاک و خولیه!نه موهاش کثیفه و به هم گوریده شده! مثل بچه درس خوناس!نه لهجه داره...نه بد حرف می زنه...انگار همین الان از پشت نیمکت مدرسه اومده وایستاده جلوی من و با اون چشمای گردش زل زده تو چشمای من!
_این چند تا دستمالم شما از من بخر!می خوام برم خونه...
ممو:لازم ندارم...
_ایشالا خونه بزرگ بخری...ماشین خوشگل بخری...بخر دیگه!
ممو:نه !نمی خوام...
دختره می ره و دوباره برمی گرده...این دفعه دو تا از دستمالا رو فروخته...
_این دو تارم تو بخر خانوم!می خوام برم خونه...مشقام مونده آخه!
(در این مرحله دل سنگ ممو،مانند کره آفتاب خورده نرم می شود!!)
ممو:باشه...چند؟
_500 تومن...
-بیا! این دو تومن!خورده داری؟
_نه! بزار برم برات خورد کنم بیارم...
تا به خودم بجنبم و فکمو باز کنم و دندونامو تکون بدم،از جلوی چشمم غیب می شه...
هر چی صبر می کنم،نمی آد...با خودم می گم:عیبی نداره!می زارم پای صدقه...بالاخره که باید صدقه بدم...حالا این هزار و پونصد تومن که ارزشی نداره...من که هیچ وقت گول نمی خورم،چرا این دفعه به این هیچی نگفتم؟چرا نگفتم وایستا خورده دارم؟هان؟خاک تو گورت ممو که از یه بچه کلاس اولی هم نارو می خوری!چرا اینقده گیجی؟دهنت موم گرفته بود؟
اصلا" ولش کن!نوش جونش!مهم نیست...اون طفلیم گناه داره!...ولی عجب مارمولکی بودا!می دونست چی کار کنه...جل الخالق!
با فشار دستی که گوشه مانتومو می کشه،از جا می پرم!
_بیا خانوم! این دورو برا خورد نداشتن!مجبور شدم برم پاساژ بغلی...
ممو:مرسی عزیزم!دستت درد نکنه...500 تومنش مال خودت...
و بعد پرده نازکی از اشک چشمامو می پوشونه...
من اصلا" دوست ندارم که از این و اون یه جمله بزارم و بچپونم تو وبلاگم و بگم:اینو اون گفته! اینو اون یکی ...!اما واقعا" این مثال،شرح حال الان ما آدماست!از اداره جات ت...خ..می بگیر تا .......
در افســانه ها آمده است که اسکندر مقدونی پیش از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود و از خود میپرسـید: "چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟" یکی از رایزنانش گفت: "کتابهایشان را بسوزان، بزرگان و خردمندانشان را بکش، و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند." اما اســتاد او ارسطو اظهار داشت: "نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنانی را که بیسوادند و نمیفهمند به کارهای بزرگ بگمار و آنانی را که باسوادند و میفهمند در کارهای کوچک و پست قرار بده. به این ترتیب، بیسوادها و نفهم ها همیشه سپاسگـزار تو خواهند بود و هیچگاه طغیان نخواهند کرد، و آنانی که باسواد و فهمیده اند یا به سرزمینهای دیگری کوچ خواهند کرد و یا خسته و سرخورده بقیه عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه انزوا سپری خواهند نمود."
پ.ن:یعنی خودتون قضاوت کنین!!!دیگه!
هوا تاریک و روشنه و جیک جیک گنجیشکا رو درختای چنار و افرا کوش رو کر می کنه...کتری رو روشن می کنم تا آب جوش بیاد...بعد 2 تا شاخه گل رزی رو که تو لیوان گذاشتم، بر می دارم و می زارم روی میز.قوری رو می شورم و چند تا پیمونه چایی خشک می ریزم توش...خنکای باد اول صبح با بوی چایی خشک آرومم می کنه و اشتهام رو تحریک...
گوشش رو می بوسم و از خواب بیدارش می کنم.آخه وقت رفتنه...تا آب تو کتری قل قل کنه،یه تیکه پنیر و کره می زارم تو جا پنیری و خامه عسل رو تو کاسه با هم قاطی می کنم....تخم مرغ پخته دوست نداره...می دونم
واسه همین همیشه براش خامه عسل می زارم رو میز...
وقتی
پا می شه موهاش سیخ سیخه و چشماش پف آلود...یه دوش می گیره و سر میز صبونه
می شینه...خیلی خوشبو و خواستنی شده...با اشتها یه لقمه مشتی کره عسل می
گیره و می زاره تو دهنم...بهش می گم نمی تونم این همه رو بخورم!! می گه:
بخور جون بگیری من که نیستم همه کارای خونه رو بکنی و زمان برات دیر
نگذره...
می خندم و بعد یه دلهره عجیب می آد سراغم!از مسافرت تنهایی می ترسم و از هواپیما وقتی که تنهایی سوارش بشه...
بلند
می شم و قرآن رو بالا سرش می گیرم تا از زیرش رد بشه و بعد سفت بغلش می
کنم...صورتم رو می بوسه و چند دقیقه بعد تو پیچ راهرو گم می شه....
کاسه آب رو که پشت سرش خالی می کنم،تو دلم می گم: به سلامت مسافر من...این بارم به سلامت بری و به سلامت بیای... ...
تو رو خدا این خبر راسته؟فواد بابان اخبار گوی شبکه یک(همونی که موهاش یه دست سفیده و قد کوتاهی داره)فوت کرده؟نمی خوام شایعه درست کنم اما تو فیس بوک نوشتن فوت کرده!
مراسم خداحافظیش از شبکه خبر همین 16 شهریور بوده!
راسته که فوت کرده؟؟کسی می دونه؟
امروز نوشت: شایعه تکذیب شد!الهی شکر!
وقتی بهت خبرای خوب می رسه غرق شادی می شی ...
اینکه بشنوی،دخترعمو و پسرعمه ت،دو تا رشته توپ تو همین تهران خودمون قبول شدن،کلی غرور آفرینه...
آخه یادت نمی ره که اینا همون کوچولوهای دیروزن که یه روزی با لاستیکی و پنپرز و موهای سیخ سیخی و بعضا" با کله های کچل و سرهمیای رنگ و وارنگ،دستای تپل با فرو رفتگیهای خوشگل،عروسک تو بودن و تو 24 ساعته باهاشون بازی می کردی و موقع چهار دست و پا رفتن رو زمین،می چلوندیشون و تو دلت غنج می زدی...
به زور شیشه شیرو از مامانشون می گرفتی و می خواستی خودت با دستای خودت شیشه رو براشون نگه داری...وقتی نق نق می کردن،می پریدی بغلشون می کردی و اونقدر راشون می بردی که آروم بگیرن...با اینکه خودت هنوز اول دبستانو تموم نکرده بودی،دستای کوچیکشونو می گرفتی و بلندشون می کردی تا برات تاتی تاتی کنن و رو زمین عین آدم آهنیا پا بکوبن...
حالا همون فسقلیای نق نقو و قلنبه و بانمک،دارن می شن دانشجو...باورت می شه؟
بعد دوباره یادت می افته که الان خیلی ها دیگه نیستن که افتخار کنن...خیلی ها مثل حاج خانوم...مادربزرگ همه این فسقلیای یه وجبی... حاج خانومی که نیست تا ببینه نوه هاش که تو تابستونای دور روی پاهاش می نشستن،چقدر قد کشیدن و بزرگ شدن..!...نیست تا از ذوقش براشون جشن بگیره...نیست تا همه رو تو اون خونه خوشگل دو طبقه شرق تهران با درختای انار و خرمایی که خودش هسته شو تو باغچه کاشته بود،دور هم جمع کنه و قورمه سبزی و فسنجون بپزه...و سرشو از آشپزخونه ش که همیشه عطر زردچوبه و دارچین و لیمو عمانی مشامتو نوازش می کرد،بیرون بیاره و بگه: به من نگین مادر بزرگ! احساس پیری می کنم...!مامانی صدام بزنین...
و حالا...
صدامو می شنوی مامانی؟جات بین ماها،بین کودکان دیروز که حالا شدن مردان و زنان فردا خیلی خالیه...خیلی..
بعدن نوشت: برای شادی و آرامش روح همه عزیزان از دست رفته(حاج خانوم و بقیه) من و خودتون هرکی این پستو می خونه،فاتحه بفرسته...ممنون و سایه تون پایدار...
دارم لباس چرکا رو می ریزم تو ماشین و پودر رو تو جاپودری خالی می کنم،هنوز دستم رو دکمه فازی لوجیک نرفته که یه دفه حواسم می ره پیش راحله!
با خودم می گم:ای خدا!بالاخره این دختره سر کارش تو شرکت می مونه یا نه؟بعد فکر می کنم این دکمه رو که فشار بدم،می پرم می رم می خونمش! یه دفه ابو می گه:مموت خانوم یه چایی بزار با هم هورت بکشیم..
در حال شستن چایی تو قوری از شب قبل مونده م که باز می رم تو حال و هوای راحله خاتون: حالا اگه سرکار بمونه کوروش می گیرتش؟آخه این به اون چه دخلی داره؟به هم نمی خورن که! دوباره چایی رو دم می کنم و چشمم می افته به کف آشپزخونه که گٌله به گٌله،لکه های سیاه نوشابه ابو خان روش ریخته!طی رو تو سینک ظرفشویی خیس می کنم و دٍ بکش! وقتی هن و هنم در می آد،طی رو دوباره می شورم و بعدش برای خودم و ابو چایی میریزم و می برم تو اتاقش...با هم چایی می خوریم و من گوشاشو می پیچونم! دوباره یادم می افته که به راحله سر نزدم!بلند می شم و با خودم می گم:الان می رم ظرفا رو می شورم و بعد می شینم پاش!
ظرفا رو که می شورم،به ساعت نگاه می کنم.9 شبه! می رم سراغ یخچال و یه کم از مایه کتلت رو بر می دارم و گرد گرد می چینم تو قابلمه روغن داغ!باز دوباره یاد مادر فلان فلان شده راحله می افتم که حال دختر بدبختشو تو شیشه کرده بود!بالاخره زنگ می زنه به کوروش یانه؟
کتلتا که خوب سرخ شدن،تند تند سالاد شیرازی با روغن زیتون فرد اعلایی رو که خودمون از رودبار آوردیم و ادویه لیمو فلفل و سبزیجاتی که هفته پیش خشک کردم درست می کنم و سفره رو با خیارشور دست پخت خودم و لیموناد می چینم و بعد ابوچو واسه شام صدا می زنم.وقتی دارم ته کاسه سالادو که مخلوط آبلیمو و ادویه جات و روغن زیتون،بسی لذیذش کرده ، سر می کشم،باز یادش می افتم: بالاخره آخرش چی می شه؟ننه راحله خواستگاره رو می آره یا نه!
بعد شستن ظرفا،تازه یادم می افته که واسه سحری خودم و ناهار ابو هیچی نداریم...تند و تند سیب زمینی رو رنده می کنم و یه بسته گوشت چرخ کرده بیرون می زارم و با پیاز رنده شده قاطیش می کنم!وسط این شلوغی باز یادش می افتم و این دفه می رم تو اتاق سروقتشو یه نگاهی به جلد سبزش می کنم...وای خدا!نمی دونین چه حظ غریبی می برم من از خوندن کلمه به کلمه این کتاب و اون جلد سبزش... انگاری مثل تخمه می مونه!هی می خوای بشکنیش و ببینی توش چیه و ازین صدای شکستن و مزه مغز توش حال می کنی!اما حیف که یادت می افته برنامه ت فشرده ست...و آخر شب وقتی می آی ورقش بزنی،پاراگراف اول به دوم نرسیده از هوش می ری...
نمی دونم چرا جدیدن این اتفاقای عجیب غریب برا ما می افته...
حدود 5 ماه پیش ما یه خط دیگه و در واقع خط دوم از مخابرات خریدیم واسه خونه مون...
این خط دوم،شماره ش زیاد رٌند نیس!اوایل که اصن گوشی نمی زاشتیم براش...چون نیازی نداشتیم.نزدیک 3 ماهه،از وقتی که گوشی براش گذاشتیم،تلفنای عجیب غریبی می شه...
از شرکت سابکو زنگ می زنن می گن:این آخرین اخطاره،بیاین قصد ماشینتونو بدین...
یه خانومی تا حالا چن بار زنگ زده:رویا جون!کجایین؟چن ماهه ازتون خبری نیس!یه خبری از خودتون بدین به ما!کامی رو ببوس...
یه چن بار هم که خونه نبودیم،رو منشی تلفنی صدای یه پیرزنی ضبط شده که خیلی ناراحت می گه:وای...مادر جون! کجایین؟غیب شدین؟روژین کجاس؟
ازون طرف یه صدای جا افتاده مردونه زنگ می زنه و می خواد با یه آقای رح*یمی صحبت کنه...و مطمئنن آقای رحی*می پدر خونواده بوده...
هرچی ابو می گه اشتباه گرفتین،کسی باور نمی کنه و دوباره زنگ می زنن...
من که خیلی گیج شدیم...
ابو: ما این خطو از خود مخابرات خریدیم...یعنی کسی این خطو خریده و پس داده؟
ممو: شاید این شماره مال یه خونواده ای بوده که از اینجا رفتن!
ابو:شایدم یه دفه غیب شدن...چون انگاری این پیرزنه مادربزرگ بچه هاس اما ازشون خبری نداره...مگه می شه آدم به مادر خودش خبر نده که داره کجا می ره!!!
ممو:یه جای قضیه می لنگه...چقدر وحشتناکه...یه جورایی آدم یاد سریال لاست و سوپر نچرال می افته...یا چه می دونم مثلث برمودا...
پینوش:یوهاهاهاهاهاهاها....این خونواده با دو تا بچه در عرض 5 ماه گم شدن...اونم کجا؟تو تاریکی...اونوقت شماره هه اعد باید دس ما بیفته!! منم که عاشق اینجور چیزام !!...
راستی یاسی جان!این معما راست کار توئه!! چی حدس می زنی؟؟
هی تو این وبلاگا بازی می کنن،خوب مام تحریک می شیم!!چه کنیم دیگه تابستونه و بیکاری تو خونه! آخه نیس من تازه امتحانای پیش دانشگاهی مدرسه م تموم شده و بیکارم،هی باید بازی کنم...
اگه دزد بودی از این آدما چی می دزدیدی؟
بهاره:گذشتشو .اون ؛را؛ گفتناشو!
گیتی:دیزاین خونشو+ تعهدش تو زندگی رو
خورشید:سیاستشو!
نانازی:چشمای سبزشو
بانو:آرامشش و کتلت گیشنیز و ای دی اس ال خونه شو!!
می می:اون مانتو صورتیشو!!
گوش مروارید:خنده های قشنگشو...
اگه مداد پاک کن داشتی چیو تو این آدما پاک می کردی؟
بهاره:زنگ نزدناشو!
گیتی:اون ۲ سالی رو که فک می کنه دچار انجماد تو زندگیش شده!
خورشید:بزرگ نمایی کردن بیش از حد مسایل رو
نانازی:حساسیتش رو مسایل مختلف رو
بانو:غذاهای چرب و چیلی پختنشو!! خوب ضرر داره بابا!
می می:خلایی که خودش می گه همیشه آزارش می ده و باعث می شه شاکی باشه!
گوشی:نمی دونم شاید زودرنجیشو...
این آدما به نظرت چه رنگین؟
بهاره:سبز سیدی پررنگ با یه عالمه پولک جینگیلی روش
گیتی:کرم روشن روشن با لکه های آبی
خورشید:قرمز جیگری تٌند!
نانازی:سبز کاهویی یا آبی فیروزه ای با یه حاشیه سفید برفی
بانو:لیمویی خوشرنگ و ساده با خطای موازی نارنجی...
می می:سرخابی و صورتی باهم.یه جاهایی پررنگتر با دالبور دالبورای قرمز
گوشی:سفید مخملی....
پینوشت:اینم از این!
و در آخر ممنون از دوستای گلی که هم تو وبلاگ و هم اس ام اسی و تلفنی حالمو پرسیدن و من خوشحالم که این همه دوست با وفا دارم...بهتون افتخار می کنم...
خوب خوب...می بینم که همه شدید منتظرین که یه تک آهنگ دبش براتون بزارم امروز!
تو این هوا که فقط واسه بٌرٌنزه شدن خوبه،این آهنگ می چسبه...
این آهنگ مارک آنتونی،خواننده آمریکای لاتینه...قیافه این خواننده اصن جالب نیس!اما صدا و آهنگاش تکه...در حال حاضرم که همه می دونن...شوهر جنیفر لوپزه...
این موسیقی بسیار آروم و لایته...ناخودآگاه آدم دلش می خواد،باهاش فلامنکو برقصه...
اول دانلود،بعدش گوش...
پینوش با یه لبخند شیطانی: ۵ شنبه ها اکانت بلاگ اسکای منو فی*لت*ر می کنن!! اینقذه فی*لتر کنن تا چپ شن!! از فورش*رد براتون می زارم تا چششون باباقوری شه!
پینوش 2:رفع فیلتری شده بید!! دانلود کنین کرور کرور!!