این تیرماه گرم چقدر بلا سر احساس آدم می آورد!!
دلم هندوانه یخ می خواهد...
آه...کجایی ای فواره دور تنهایی من؟
وقتی خیلی کوچیک بودی،و پاهات هنوز تپل بود اما قدرت نداشت بایسته و سینه خیز تو خونه خودتو روی فرش می کشوندی و غنج می زدی،دلمون برات ضعف می رفت...خوب یادمه که تابستون اون سال که یکساله می شدی،من و نوش نوش با اینکه کوچیک بودیم،می شستیمت و برات شیرخشک درست می کردیم.مثل یه عروسک بودی عزیزم...ریز و بامزه...
از همون بچگی صورتت گرد و ریز نقش و دلنشین بود...همه مون می دونیم که بیشتر شبیه سیدی تا دونه...
حالا حسابی بزرگ شدی،موهات بلند شده و وقتی دورت می ریزی،بی اغراق می شی دختر شاه پریون...
وقتی مربی رقصمون از بین اون همه شاگرد تو رو برای اجرای شوی بعدی هیپ هاپ،انتخاب کرد،مایه افتخار ما شدی.
می دونم آدمهای بدخواه و حسود دور و برت زیاد بودن اما الان مدتیه که عده شون به شمار انگشتای دست رسیده...تو مهمونی که گرفته بودم اونایی که نمی شناختنت،مدام از من می پرسیدن که تو کی من می شی و من به وضوح تحسین رو تو نگاهشون می دیدم...
حالا امروز هم روز تولدته هم روز فارغ التحصیلیت...دیگه واسه خودت یه مهندس خبره و دسته گل شدی و من به عینه می بینم که تو هر مجلسی می ری، چشمها رو خیره می کنی...
می دونم از موقعی که نت دار شدی،هر روز اینجا رو می خونی...
از همینجا بهت می گم: خواهر کوچیکه،کوچیکترین عضو خونواده ما،22 سالگیت مبارک...
البته بگذریم از اینکه کادوی تولدتو جلو جلو از سید گرفتی ها و تندی تا قراردادش خشک نشده،سوارش شدی !!
حالا که ازت جدا شدم،قدرتو می دونم...حالا که هفته ای یه بار،می آم خونه ت و دراز به دراز رو کاناپه نو و خوشگلی که واسه دونه خریدی،می خوابم،قدر خونه پدری رو می دونم.
تو همیشه لا به لای روزمرگی ما بوده و هستی،اما گم نشدی...وقتی با دست پر می اومدی خونه.حتی اون وقتی که تو بیمارستان بودی و ما کنار تختت اشک می ریختیم...
حالا فردا روز توئه...!نمی خوام مثل اونی که خودت می شناسی و می دونی،ظاهرسازی کنم و برای پدرم تولد سورپرایز بگیرم!چراغا رو خاموش کنم و وقتی از در اومدی تو،همه جمع باشیم و کلید برقو بزنیم و فشفشه روشن کنیم و برات کف بزنیم...نه!این رسم تو نیست...می دونم...!
می دونم که هیچ وقت اینجا رو نمی خونی و حوصله خوندنشم نداری!اما از همینجا بهت می گم که تو آخر زندگی هستی و برامون زحمت کشیدی!خیلی زیاد...من همه چیزمو،هویت امروزمو،موقعیت اجتماعیمو،زندگیمو از تو دارم...از توئی که مثل یه کوه استوار بودی و پرغرور...اینجا بودی!پشت من...
دیگه از اینکه تمام کانالای سریالو رد می کنی تا به اخبار برسی،کلافه نمی شم...دیگه هرگز ازت دلگیر نمی شم...چون می دونم تو پدرانه ترین پدری...!
روزت مبارک...
روز نوشت:آی ابوت فسقلی که وقتی گوشتو می کشم،انگاری تمام خستگیهام در می ره و خنکای یه لیوان آب میوه یخ،می دوئه زیر پوستم !!! روز تو هم مبارک!!
هر وقت تابستون می شه من مشکل تیپ و لباس و مانتو پیدا می کنم!
تو کوچه خیابون به این و اون نگاه می کنم ببینم چی پوشیدن و بعد اگه خوشم بیاد ،خودمو تو اون لباس تصور می کنم...
یه روز می شم یه دختر صورتی پوش با روسری و شلوار سفید و صندلای سرخابی...
یه روز خودمو تو یه مانتوی بنفش خوشرنگ با روسری آبی نفتی و کفشای پاشه بلند تصور می کنم...
یه روزم تو ذهنم یه مانتوی نارنجی با کمر تنگ و خوشگل اسموک دوزی شده،پوشیدم و باد داره تو روسری کرمم می پیچه و موهای قهوه ایم رو پریشون می کنه...
یه روز دیگه هم وقتی یه مانتوی سبز سیدی و پر رنگ تن کسی تو پاساژ می بینم که با یه روسری سبز کاهویی ست کرده و داره از این همه رنگ و خنکی لذت می بره و پوست تنش نفس می کشه،حظ می کنم و دلم می خواد همون رنگی لباس بپوشم!!
اما جالب اینجاست که هر دفعه وارد یه مانتو فروشی یا شال فروشی می شم،باز با این همه ایده دنبال یه رنگ می گردم... یه رنگی که هم بهم بیاد و هم خنکم کنه...!
دوباره تو انتخاب رنگ می مونم...
من مشکی و رنگهای تیره رو اونقدر دوست ندارم و همونطور آدمهای تیره رو که همیشه خدا یا تیره می پوشن یا رنگ زندگیشون تیره ست...و اینو خوب می دونم که دختر رنگم و یه مانتوی روشن چقدر می تونه روحیه مو جلا بده و قلبمو به تپش بندازه...
فرداش نوشت:یعنی آدم حالش دیلینگ دیلینگ می کنه وقتی وبلاگ شب آویز رو باز می کنه....پر از رنگهای شاد و رقیقه...هر روز هم یه رنگه... نخونده آدم حالش جا می آد والا!!
تو هستی اینجا....با من...در حوالی روزهای زندگیم...
می دانم که شاید گاهی اوقات با غرولندهایم سرت را به درد می آورم...
اما همیشه هستی و سراپا گوش...از وراجیهای من خسته نمی شوی حتی؟
یک روز برای گرامیداشت فداکاریها و دستهای تو کم است...می دانی؟
و می دانستی من چه چیز تو را دوستتر می دارم؟عطر آب و پیاز انگشتانت را وقتی که 5 شنبه ها بعدازظهر خسته از کلاس به خانه تو می رسم و تو با همان دستها مرا می بوسی و در آغوش می کشی...
من از زمین می رسم و تو از آسمان برایم سر می رسی و مادری می کنی...
دوست دارم همیشه خودم را لوس کنم و تو نازم را بخری و دل بسوزانی...تو گویی هنوز همان دخترک 10 ساله بازیگوشی هستم که با موهایی پریشان مانند بچه گربه ای بازیگوش در روزی آفتابی و شهریوری در امتداد اتاقهای خانه ات می دوم و از خوشحالی بالا و پایین می پرم...و تو در آغوشم می کشی و با دو انگشت روبان قرمز روی موهایم را سفت می کنی...
همیشه آرزو دارم که اگر روزی مادر شدم،چون تو جاودانی باشم...آخر سبزتر از تو گیاهی در این دنیا نیست...!
ای آیینه فردای من...روزت مبارک...
روز تمام دوستای زن و غیر زن و ماه و گل و سنبلم مبـــــــــــــــــــارک...!100 سال به این سالا!!ببخشید اگه تک تک نمی تونم بهتون تبریک بگم...
پینوشت: این پست ساینا دلم رو اندازه یه زلزله 8 ریشتری لرزوند...
این روزها هوا هم انگار کمی خمار است...
پیش چشمانت مست است لبخند درخت...
تا چشمانت را می بندی ُ خود به خود عاشقت می کند عطر پیچ امین الدوله...
حتی اگر در گذشته های دور چندین بار عاشقی را آزموده باشی...
تو انگار کن که می دانی...
اردیبهشت بهشت است بهشت...
در پی پست پایین می خوام یه چیزایی رو از تجارب شخصی خودم بهش اضافه کنم...
اینا نظر شخصی منه...هر کسی هم قبول نداره نظرش محترمه و به جای خود...
اول اینکه عشق لازمه شروع یه زندگی مشترکه! باید دوست داشته باشی تا بتونی تحمل کنی...
به نظر من عشق و عاشق شدن هر کدوم یه نُرم و حجمی دارم که باید رعایت بشه...البته می دونم که عاشقی حد و مرز نداره و طرفی که تو عشق کسی غرق می شه ُ کنترلش رو از دست می ده و از هر فرصتی برای بافتن رویا استفاده می کنه و همه چیزش تو معشوق خلاصه می شه...اما حجم عشق نباید اونقدر زیاد باشه که تمام وجودتو بگیره و قدرت تصمیم گیری رو ازت سلب کنه.
چه بسا تو اون لحظه که مستاصلی و عاشق اگه کنترل روی حجم عشقت نداشته باشی و رفتاری ازت سر بزنه که بعدها با فکر کردن بهش غرورتو بشکنه و یه چوب بشه تو سرت ُچیزی جز پشیمونی سراغت نمی آد و همیشه تو حسرت انجام یه رفتار مناسب تو اون برهه از زمان می سوزی.
همیشه باید معقول رفتار کرد...حتی تو شرایط بحرانی!چون بعدها که زندگیتو مرور می کنی ُ عذاب وجدان سراغت نیاد و انگشت حسرت به دندون نگزی!
برای بقیه مطلب روی بقیه ش کلیک کنین....
عزیز دلم...من خیلی شرمنده م که به خاطر مشغولیت ذهنی و مشغله کاری اون پستت رو دیر دیدم...
چون نمی تونستم برات نظر بزارم و نظرم رو ثبت نمی کردُ برات تو ادامه مطلب یه چیزی نوشتم که بخونیش خانومی...
پینوشت:مخاطب خیلی خاص دارد...
پینوشت۲:شاید به کار خیلی از نامزدا و دخترای در شرف ازدواج هم بیاد...
ادامه مطلب ...می دونین دچار یعنی چی؟می دونین عاشق یعنی چی؟
دچار یعنی اینکه عاشق باشی...عاشق یعنی اینکه دلت پر بکشه واسه یه چیزی که خیلی ازش دور موندی...می دونی دل پر زدن یعنی چی؟ یعنی اینکه یه چیزی رو با اینکه داریش خیلی بیشتر بخوای.. می دونی خواستن یعنی چی؟یعنی اینکه وجودت براش بتپه... می دونی تپیدن یعنی چی؟یعنی یه قلب اندازه مشتت داشته باشی که به اندازه دنیا جا داشته باشه و کرور کرور آدما رو تو خودش جا بده...
اگه بتپی،تازه می شی مثل من...مثل منی که کرور کرور دوست خوب مجازی و غیر مجازی دارم و دچارشونم...بدجوری دچارشونم...اما این روزا کارهای انباشته و عقب مونده و یه پروژه که معلوم نیست کی به نتیجه برسه، اجازه نمی ده که پیششون باشی،نوازششون کنی و بخونیشون...
نانازی،بهاره،خورشیدک،می می،،بانو،گیتی،هلی،گوشی،دخملی ،آبانه،طنینی،دزی جونم(زیارتت قبول خانومی)،مجی جونم،ستاره جون،روژین،خانم خانما،ساینایی،دکتر دلژین،غزل و روشن خانوم،نهال تنهایی،افسون شده،مریسامی که دیگه نمی نویسی،آنه نیلوفری من،یلدای کم پیدا،مژگانی،اودیسه دل نازکم،ستایشم،ورونیکای نازنینم،مالزی نشین جان،فندقی!!زهرا جان،نیلویی،بانوی اردیبهشت،رویا جون،و همه اونایی که اسمشون از قلم افتاده،دلم براتون اندازه قطر یه رشته ماکارونی شده...
میثمک دلم برای اون پستهای سوتی و مسابقه تنگ شده...اما مجالی برای اومدن نیست...
می دونم عید دیدنی نیومدم خونه هاتون،اما دیگه همینطوری ازم قبول کنین...