عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

افسانه احساس من...

چه کیفی دارد که بعد از 25 سال دوستانی را ببینی که یار دبستانی تو بوده اند...

چه روز خوبی میشود آن روز اگر با یک ناهار خیلی خوب توی یک رستوران بهتر شروع شده باشد و با قهوه اسپرسو جوش خورده باشد به غروب.

چه خوب است که پشتش بروی کنسرتی که صدای خواننده اش را دوست داری و با آهنگهایش بغل بغل خاطره داری.

چه خوب است با عزیزانت باشی و از وجودشان لبریز...

چه سورپرایزی ست وقتی در غرفه نشسته ای و دوستان و فامیلهایت به غرفه سرازیر می شوند و غافلگیرت می کنند.

آنوقت است که از انرژی سرشار می شوی و انباشته.

آنوقت است که حس می کنی،آن حسهای بد رفته اند همه.

حسهایی که پشت کوه روزمرگی پنهان شده بودند و هر از گاهی تلنگر می زدند بر احساست.

آنوقت است که دست دخترک را می گیری و به هوای خرید پا می گذاری در خیابانی که از اردیبهشت ،بهشت شده است و بهارش بیداد می کند.

عاشقانه دستان کوچکش را در دست می گیری و می زنی به دل زندگی و بهار و سبزی.

بعد با خودت می گویی این روزها روزهای فراموش نشدنی ای هستند که هرگز و هرگز تکرار نخواهند شد.

بعدا" نوشت:این آهنگ بوی زندگی میده.وقتی روی سن اجراش می کرد،سالن میلرزید.


ریحانه بمان...

اگر دلش را ندارید،اگر روی بچه تان حساسید،اگر باردارید،روی ادامه مطلب نروید!هرگز!

فقط برایش دعا کنید...دعا...

 

ادامه مطلب ...

نیمه سوم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به باغ همسفران....

یک دوست خیلی قدیمی و آرام و خاموش..

تا قبل از آنکه در اینستا ببینمش نمی دانستم اسمش چیست...

نمی دانم چند سال پیش بود اما مشکلی برایش پیش آمد و من هنوز یادم هست که چه بود و چرا آنطور شد...

او و شوهرش دانشجو بودند و می خواستند ادامه تحصیل دهند...

خلاصه آنکه رمزی نوشت و ما هم خواندیم...

اما یک مدت است دیگر نمی نویسد...

گاهی توی اینستا هست و نیست...

خوشحالم از داشتنش...

چای به را از او یاد گرفتم...

خوش طعم و خوش عطر...

اثاث کشی زیاد کرده است و تلاشگر است!

همیشه خرم و خوش باشد...

راستی سیزده به درتان به در دوستان!

فایر گرل

دوست خوب و مورد اعتماد من است...

اما نمی دانم چرا اسم وبلاگش خارجکی ست؟

یک پسر دارد به نام جاوید!

خیلی ماه است ماشالا...

نگرانش بودم وقتی به دنیا آمد و اندکی دل درد  داشت.مشکلی که مخصوص همه نوزادهاست ...راضی اش کردم گل پسرش را ببرد پیش دکتر دخترک!

اخر دکتر خوب و متخصصی ست برای خودش ...رد خور ندارد تشخیصش...

که بردش و نتیجه داد خداروشکر...

خلاصه آنکه دوست جاودانه ای ست برای خودش...

مهربان و دلنشین!

خودش آمد یک روز وبلاگم و گفت دوست دارد لینکم کند! آن موقع شوهرش جوجو خان بود و بچه نداشتند اما بعدها هم کارش را کنار گذاشت مثل خود من!!! هم شد یک مادر تمام وقت...

تا همین چند وقت پیش قیافه اش را ندیده بودم،اما وقتی دیدمش...باورم نشد...خیلی خوشگل بود!

نیلو جان همیشه زیر سایه خانواده همراه با شوهر و فرزندت خوب و خوش باشی...

برایم بمان...

من و خونه زندگیم...

نمی دانم در موردش چه بگویم؟

رد وبلاگش را از آمار وبگذر گرفتم...

شیرین و دوست داشتنی می نوشت...غم داشت انگار!

یک روز رفتم و سر فرصت آرشیو پستهایش را خواندم،دلم گرفت...

نمی فهمیدم چرا وقتی شوهرش را دوست دارد از او جدا شده!

برایم باور کردنی نبود...بعد فهمیدم...وقتی آمد و زیر آن پست "روز موعود" کامنت گذاشت...

کاش می دانست که آن زندگی دیگر رفته است! بازگشتی نیست!

کاش عشق سابقش را رها می کرد!

اما می گویند هر چه یک طرف از تو فاصله بیگرد تو به او نزدیکتر و حریصتر می شوی...

مطمئن نیستم! اما شاید اشتباه می کند...

نباید زندگیش را تباه کند...باید ادامه دهد...دوباره عاشق شود و از نو شروع کند...

فرصتها کمند! کم افسون جان!

مهناز جان!

یک دوست خوب و همراه!

نمی دانم از کی شناختمش...

اما خیلی به من لطف داشته است تا امروز...

با اینکه کم به او سر می زنم،اما به من لطف داشته است....

بی ریا و خاکی ست...حس خوبی به وبلاگش دارم...

یک بار فکر کنم آمده بود کتاب من را سفارش دهد،اشتباها کتاب مشابه دیگری را خریده بود!

خیلی ناراحت بود...

امیدوارم حالا که این وبلاگ را می خواند؛کتاب اصلی من به دستش رسیده باشد...

مهناز جان...

دوست خوب منی...

زنده و خوش بخت باشی همیشه...

من و آقامون اینا و فندقمون

مژی جان را می شناسم...خیلی وقت است!

لینک وبلاگش در وبلاگ پر طرفدار ویولت بود ان وقتها اگر اشتباه نکرده باشم...

مزاحم زیاد داشت وبلاگش!

درکش می کنم!

برخی اوقات خیلی عصبانی میشود از دستشان! حق هم دارد...

اما خب این اواخر سر یک موضوعی از من رنجید...

من حس کردم بیش از حد حساس است که سر موضوعی به آن کوچکی از من رنجیده!

اما خب هر کسی یکجور است دیگر...

چه می شود کرد؟

عکسهای پسرش را دیده ام...برای خودش مردی ست ماشالا...

خدا این خانواده فندقی را حفظ کند در پناه خودش ان شا الله...

فلفل بانو...

فلفل بانو رو از خیلی وقتها و سالهای قبل می شناسم...

از نوشتنش برای خانه دار شدن و بچه دار شدن بگیر تا روزهای شلوغی و خانه تکانی عیدش...

یکی از دختران نیک روزگار است...

که البته گاهی هم ابری و احساساتی و حساس می شود...

گاهی هم شکننده و ...

او هم مرا توی این 8 سال می شناسد و از اول با وبلاگ من بوده...

یکی دو تا از کامنتهایش را در دوران عقدم به یاد دارم و حالا کلی با هم در موردش می خندیم...

دوست مجازی خیلی خوبی ست...به من زیاد کمک کرده است...

خداروشکر که دارمش...


هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...