"خدایا !این منم؟بی قرار و خسته در آستانه سرنوشت سازترین روز زندگیم؟خدایا این منم؟مانند تکه کوهی یخ در برابر یک شروع؟آغازی که آرزوی هر دختری در نیمه های بیست سالگی ست؟این منم؟با چشمهایی که گویی چاههایی عمیق و سیاه زیر آن کنده اند؟این قلب من است که مانند گلوله ای برف در سینه ام جاخوش کرده و از حرکت ایستاده است؟...چقدر سردم است...چقدر دلتنگم..."
قطعه ای از یک کتاب...
فرداش نوشت:حالا آمار صفر بشه یا نشه به شما چه مربوط؟زیاد حالا حرص و جوش نده خودتو که چپ می شی!خوشم می یاد انقدر حرص خورده که ساعت 6 صبح،از خوابش زده، اومده در افشانی کرده!
دوباره نوشت:جا داره تو این پست یه تشکر جانانه از همه دوستانی که کتاب رو خوندن و نظر گذاشتن و به نوعی حمایتم کردن،داشته باشم...مخصوصا لبخند عزیزم و فلفولی جونم که تو دوبی زندگی می کنن و این کتاب رو تهیه کردن و همچینین دوستی که می خواست کتاب رو برای کسی تو ایتالیا بفرسته.همین عکس العملهای مختلف،من رو به ادامه این راه پر فراز و نشیب روز به روز بیشتر ترغیب می کنه...پاینده و خواننده باشید...