روزهایی که یک بند حالم خراب است و از گلویم پایین نرفته،در دستشویی ام...
روزهایی که لاکسی ژل شده دوست همیشگی ام و بیشتر از موبایلم به آن نیاز دارم...
روزهایی که بهار را حس نمی کنم و سبزی درختان را نمی فهمم.
وقتی دست نوازش بر سرم می کشی،همه کارهای خانه را انجام می دهی و برایم چای و زنجبیل می آوری،بیشتر دوستت می دارم.
وقتی حال موجود کوچک درونم را می پرسی یا سرت را بر شکمم می گذاری و با او حرف می زنی،حس می کنم زنی خوشبختم...
وقتی بعد از وعده غذا برایم اب لیمو ترش می گیری و به زور به خوردم می دهی،از یادم می رود که برای چه روی تخت افتاده ام و نای از جا برخاستن ندارم...
این روزها روزهای ویار و نفس تنگی و معده درد است اما با تو تحملشان آسانتر می شود...
و من هر روز به خاطر دنیا آمدنت،به خدایم لبخند می زنم...
تولدت مبارک ای مرد فروردینی من...
ببخش که امسال مثل هر سال نمی توانم برایت در خانه مان جشن بگیرم و فقط به هدیه ای کوچک و دعوت کردن دوستانم و دوستانت و خانواده به رستورانی دنج و خودمانی که پاتوق همیشگیمان است،بسنده می کنم...